eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با دست و صورت خیس از سرویس بیرون آمد. چشم‌های سرخ سوفی خبر از این داشت که حسابی خسته است. تخت خوابش را در اختیار سوفی گذاشت با یک پتو متکای تمیز استفاده نشده. برای خودش، تشک پلی‌استری لوله شده را از کمد تک در پارتیشن‌بندی شده‌ی دیوار بیرون آورد. پایین تخت پهنش کرد و آماده‌ی خواب شدند. موهایش را باز کرد و روی تشک دراز کشید. سوفی دستش را تکیه‌ی سرش گذاشته بود و نگاه می‌کرد که با لبخند بشری رو به رو شد. -بخواب. خیلی خسته‌ای ولی سوفی انگار تازه چیزی یادش آمده باشد. باز هم ابروهایش را فرستاد فرق سرش. با حسرت گفت: -چه موهای قشنگی! بشری موهایش را در یک دست جمع کرد و جلو آورد. نگاهی به موهایش انداخت و دوباره آزادشان کرد پشت سرش. -فعلا که شده دردسر برام. وقت ندارم بهشون برسم. تو سرمای این‌جا خشک کردن این‌ها هم وقت می‌گیره ازم همان طور دراز می‌کشید ادامه داد: -یه آرایشگاه پیدا کنیم هم اینا رو نجات بدم هم خودم رو -اوه! مگه موهات اسیرن که نجاتشون بدی؟ هنوز هیجان چند ساعت پیش از وجودش نرفته بود ولی غمگین و خسته خندید. -آره اینا هم اسیر من شدن. بریزمشون پایین راحت بشن. من که وقت ندارم بهشون برسم -نمی‌دونم چطور دلت میاد این زیبایی‌ها رو قائم می‌کنی؟! -تو بگو چطور دلم بیاد بیارمشون تو معرض دید؟ که هر کسی از راه برسه و دید بزنه؟! نفس سنگینی کشید که باعث شد سوفی حواسش را برای شنیدن حرف‌های او بیشتر جمع کند. -مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تخت‌است و تا بخت‌است او سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد -نمی‌فهمم چی میگی؟ -اسلام، نه. در کل هر دینی یه باید و نبایدهایی داره. منم دینم رو با پوست و گوشت و استخوون پذیرفتم. رعایت اصول دینیم من رو شاد می‌کنه. یه حس رضایت قلبی. یه آرامش بهم که هیچ جای دیگه نمی‌تونم پیداش کنم سرش رو به یکباره به سمتی تکان داد. -هر چی خدا بگه، همونه؛ سوفی دستش را از زیر سرش برداشت و راحت دراز کشید. -حرف‌هات جالبه! هیچ کس تا حالا این‌جوری واسه من از دینش نگفته بود کمی مکث کرد. -تو منو به یاد مادربزرگم می‌اندازی. اون هم موهاش رو می‌پوشوند. بهش می‌گفتم مگه تو راهبه‌ای؟ می‌گفت: فرقی نمی‌کنه، مسیحیت برای زن حجاب رو ارمغان آورده چه راهبه باشم چه نباشم -پس مادربزرگت عقایدش بدون تحریف بوده! -اون هم همین رو می‌گفت. حرف از تحریف یهود و مسیحیت می‌زد. از ما هم می‌خواست که حجاب داشته باشیم ولی هیچ وقت موفق نشد ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯