eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 روز تاسوعا بود و بشری باید به دانشگاه می‌رفت. بعدش هم سر کار. صبحانه‌ را آماده کرد و سوفی را صدا زد. با صدای بشری بیدار شد و نشست. چشم‌های پف کرده‌اش را مالید و خمیازه‌ای بلند و طولانی کشید. -هنوز خوابم میاد بشری تکیه داده بود به چهارچوب در. سری تکان داد. دستش را از روی چهار چوب در برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. صدایش را کنی بلند کرد که سوفی بشنود. -به خاطر منه. تو رو هم اذیت کردم صدای خمیازه‌ی دوباره‌ی سوفی را از نزدیک شنید. برگشت. سوفی را پشت سرش دید که سعی می‌کرد با دست موهای آشفته‌اش را نظم دهد. نشست پشت میز. چشم‌هایش را گرد کرد که خواب از سرش بپرد و همه‌ی این‌ها دست به دست هم داد تا جیغ بشری بلند بشود. -سوفی! -چیه؟ دیوونه شدی؟ دست‌هایش را کمرش زد. با سر به روشویی کنار راهرو اشاره کرد و حرص ‌گونه غرید: -دست و صورتت رو بشور بعد بیا بشین خواست حرفی بزند که بشری امانش نداد. -زود! نچ نچ کنان از صندلی کنده شد و به طرف روشویی رفت ولی باز هم بشری دست از سرش بر نداشت. -خوبه که صبح بیدار میشی یه دستشویی هم بری. مثانه‌ی بیچاره‌ات نترکه -اوف کشدار گفت و لجوجانه پایش را روی زمین کشید و به طرف اتاق رفت. وقتی برگشت، بشری فنجان‌ها را از کافه میکس پر می‌کرد. دیدن سوفی باعث شد لبش به خنده کش بیاید. موهایش را مرتب بسته بود و دیگر خبری از سوفی پف‌آلود شلخته‌ی چند دقیقه میش نبود. خنده‌اش را جمع کرد اما موفق نشد. گوشه‌ی لبش جمع شده بود. وقت بیرون رفتن، پاکت عکس‌ها را هم داخل کیفش گذاشت. در را که باز کردند سیاه را دیدند. دم تکان می‌داد و نزدیک می‌شد. همزمان به هم نگاه کردند. سوفی خم شد و به سیاه تشر زد: -دیشب کجا بودی؟ فقط واسه شکمت میای این‌جا -به این بیچاره چیکار داری؟! بشری این را گفت و بند پهن کیفش را روی شانه بالا انداخت و راه افتاد. -صبر کن! پا تند کرد و خودش را به بشری رساند. -مدام داری من رو سرزنش می‌کنی نیم‌رخش را به طرف سوفی چرخاند. -عزیزم صبح با اون قیافه واقعا غیر قابل تحمل بودی. حالا هم انگار با این حیوون زبون بسته دعوا داری سوفی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. سیاه همان‌جا روی زمین نشسته و پوزه‌اش را به زمین چسبانده بود. نگاه از سگ گرفت. -عکس‌ها رو آوردی سرش را تکان داد. -آره. باید به رئیس دانشگاه نشون بدم مثل همیشه روی صندلی‌های سرویس کنار هم نشستند. عمیق به چشم‌های سوفی نگاه کرد. -ساعت ده میرم دفتر رئیس و نگاهش را برنداشت. سوفی نگاهش را خواند و مطمئنش کرد که به عنوان شاهد او را همراهی می‌کند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯