💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ355
کپیحرام🚫
دوست داشت کش و قوسی حسابی به سر و گردن خستهاش بدهد اما راهروی نه چندان خلوت دانشگاه این اجازه را به او نمیداد.
نسیم تابستانی از دریچههای باز پنجرههای سالن خودش را داخل میکشید و حال خوشش را چند برابر بهتر میکرد.
از خوشحالی نفهمید پلهها را چطور پایین رفت. دقیقاً مثل کسی که روی ابرها پا میگذاشت.
دست در جیب، چهار یا پنج پاگرد را پایین رفت. چهقدر دلش میخواست خوشحالیش را فریاد بزند.
اتمام درس، قبولی پایاننامه با نمرهی عالی، دیدن خانواده تا چند روز دیگر...
شاید این پرواز بهترین پرواز عمرش به حساب بیاید.
چهار سال دوری، چیز کمی هم نبود. سختیهایی که چند ماه اول تحمل کرد، حسابی آب دیدهاش کرده بود و تنهاییهای که فقط با خدا قسمت میکرد...
شاید دلم برای این تنهاییها هم تنگ بشود!
تابستان گذشته که حتی سوفی هم در سوئیتش نمانده بود تا همزبانش باشد.
هر روز دلش برای خانه پر میکشید ولی مجبور شده بود به ماندن فقط برای اینکه بلافاصله بعد از تمام شدن درسش خود را به ایران برساند.
انرژی زیادی پیدا کرده بود. آنقدر که از در سالن کنفرانس تا سر خیابان اصلی دانشگاه را پیاده رفته بود و ذرهای احساس خستگی نداشت.
راهش را به طرف مرکز خرید کج کرد. حساب بانکیاش روز به روز پرتر از قبل میشد. از وقتی که امیر مبلغ زیادی به حسابش واریز کرد تا حالا که نصف حقوقش را به عنوان پسانداز کنار گذاشته بود.
میخواست برای عزیزانش خرید کند. سوغات ببرد. پشت درهای شیشهای رو به پیادهرو فروشگاه ایستاد.
دیدن لباسهای کوچک و بزرگ دخترانه و پسرانه او را به شوق میانداخت.
وارد فروشگاه شد، یک لحظه دلش خواست تمام لباسهای پسرانه را یکجا بخرد.
برای پسر کوچک طاها؛
محمد چهار ماهه.
لبخند به لب چند دست لباس پسرانه برای محمد کوچک و چند تا هم برای ضحی که مهرش عجیب گوشهی قلب عمهاش را به خود اختصاص داده بود، انتخاب کرد و خرید.
به طبقههای بالاتر هم رفت. برای همه خرید کرد، حتی برای حاج سعادت و نسرین خانم.
چون مطمئن بود بعد از برگشتنش، حتماً به دیدنش میآیند.
در آخر هم ست لباس زنانه و مردانهای برای طهورا و نامزدش خرید.
یک ست بلوز و شلوار مردانه و تونیک و شلوار زنانه به رنگ سفید و آبی.
خریدش که تمام شد، برای برگشت تاکسی گرفت. میخواست زودتر سوئیتش را آمادهی تحویل کند.
کمی ریزهکاری هنوز مانده بود.
قرار بود بلیط برگشت را آدلف برایش تهیه کند و احتمالاً تا شنبه آینده به ایران میرسید.
باز هم فکر ایران و شیرینیای که تمام وجودش را به یکباره پر میکرد.
نایلونهای خرید را برداشت، کرایه تاکسی را حساب کرد و پیاده شد.
سرش را بالا گرفت. شبح سوفی از پشت پنجرهی اتاقش کنار رفت و تا بشری مقابل در خانهاش برسد، او هم با سر و صدا خودش را رساند. یک تاج گل کریسمس هم در دست داشت.
-این چیه؟!
-واسه توئه. از طرف من یادگار داشته باش
در را باز کرد و پشت سر سوفی داخل رفت. سوفی تاج گل را روی کانتر گذاشت.
وضعیت سوئیت مثل خانههایی بود که صاحبش قصد اسباب کشی دارد.
نایلونها را در اتاقش گذاشت و به سالن برگشت. به سراغ تاج گل رفت. هدیهاش را دوست داشت. بیشتر از یک سال قبل در بازار کریسمس نظرش به این تاج گل جلب شد اما نخرید ولی حالا که سوفی به عنوان هدیه برایش آورده بود، میتوانست گوشهای از اتاقشگ جایی که در دید نباشد نگهش دارد.
با کمک سوفی باقیمانده لوازمش را هم جمعآوری کرد.
نشسته بود کف اتاق و لوازم بسته شده را درون چمدان جا میداد.
نوبت به نایلونهای سوغات رسید، نگاهی به سوفی کرد.
-من هم دوست داشتم به تو یادگاری بدم ولی بهتر دیدم از ایران خرید کنم. وقتی برسم ایران، میخرم و پست میکنم برات
قرار بود تا چند ساعت پیش، بلیط به دستش رسیده باشه ولی هیچ خبری از آدلف نشده بود. دلش به جوش افتاد و وقتی به خروش رسید که آدلف تماسهایش را رد کرد.
گوشه ناخن شستش را به نیش گرفت. کمی فکر کرد. ناخوش را رها کرد و لبش را به دندان گرفت. با دست آزاد شدهلش برای آدلف تایپ و ارسال کرد.
"مشکلی پیش اومده؟ خودم برای بلیط اقدام کنم؟"
جعبههای خالی و پاکتهای کاغذی داخل کابینتها را جمع کرد و داخل کیسهی زباله ریخت. میخواست کمی فرصت بدهد شاید از آدلف جوابی بگیرد.
خودش را به کار سرگرم کرد تا اینکه صدای تلفن خانه او را از آشپزخانه به سالن کشاند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯