💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ357
کپیحرام🚫
کنار بقیهی شرکت کنندهها ایستاد و چند عکس انداختند.
هرچند دو روز پیش ناراحت بود از اینکه به اجبار دانشگاه مجبور به شرکت در این اجلاسیه شده ولی این دقایق پایانی را در حالی میگذراند که لبخند رضایت در صورتش پیدا بود.
به حرف مادرش رسید که این سفر بی حکمت نبود. خیلی چیزها از سخنرانی بقیهی شرکت کنندهها یاد گرفت. از صحبت تک تک آنها نت برداری کرد.
میخواست کولهبارش پر باشد. از هر تجربهای که بقیه کشورها به دست آورده بودند خلاصهای نوشت.
تایم صحبت خودش هم که به گفتهی استادش عالی کار کرده و به قول خودمان گل کاشته بود.
و چه لذتی سر تا پایش را فرا گرفت وقتی در پایان صحبتش، اکثر حاضرین تشویقش کردند. وقتی تنها بانوی با حجاب سالن، یک مسلمان ایرنی، شد جزء نفرات برتر.
عکس گرفتنها که تمام شد، کنار همراهان، به طرف خروجی ساختمان راه افتاد.
از در ساختمان تا ماشینهایی که منتظر بودند تا به فرودگاه برسانندشان، فاصلهای پنجاه متری بود.
پلههای سفید را زیر پا گذاشت در حالی که بیخبر بود از حضور دو مرد روی پشت بام ساختمان دو طبقهی همان نزدیکی که یکی از آنها پشت دوربین اسلحه انتظارش را میکشید.
طپش قلبش بالا رفت. در حدی که دستش را مشت کرد و روی سینهاش قرار داد.
گرومب گرومب صدای قلبش را خودش میشنید. چهرهاش پریشان شد. زرد، قرمز و بعد رنگ صورتش کامل به سفیدی رفت.
ادامه امشب🤭🤭🤭🤷🏻♀🤷🏻♀🤷🏻♀
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ357
کپیحرام🚫
کنار بقیهی شرکت کنندهها ایستاد و چند عکس انداختند.
هرچند دو روز پیش ناراحت بود از اینکه به اجبار دانشگاه مجبور به شرکت در این اجلاسیه شده ولی این دقایق پایانی را در حالی میگذراند که لبخند رضایت در صورتش پیدا بود.
به حرف مادرش رسید که این سفر بی حکمت نبود. خیلی چیزها از سخنرانی بقیهی شرکت کنندهها یاد گرفت. از صحبت تک تک آنها نت برداری کرد.
میخواست کولهبارش پر باشد. از هر تجربهای که بقیه کشورها به دست آورده بودند خلاصهای نوشت.
تایم صحبت خودش هم که به گفتهی استادش عالی کار کرده و به قول خودمان گل کاشته بود.
و چه لذتی سر تا پایش را فرا گرفت وقتی در پایان صحبتش، اکثر حاضرین تشویقش کردند. وقتی تنها بانوی با حجاب سالن، یک مسلمان ایرنی، شد جزء نفرات برتر.
عکس گرفتنها که تمام شد، کنار همراهان، به طرف خروجی ساختمان راه افتاد.
از در ساختمان تا ماشینهایی که منتظر بودند تا به فرودگاه برسانندشان، فاصلهای پنجاه متری بود.
پلههای سفید را زیر پا گذاشت در حالی که بیخبر بود از حضور دو مرد روی پشت بام ساختمان دو طبقهی همان نزدیکی که یکی از آنها پشت دوربین اسلحه انتظارش را میکشید.
طپش قلبش بالا رفت. در حدی که دستش را مشت کرد و روی سینهاش قرار داد.
گرومب گرومب صدای قلبش را خودش میشنید. چهرهاش پریشان شد. زرد، قرمز و بعد رنگ صورتش کامل به سفیدی رفت.
همین حالات باعث شد که سرعت قدمهایش کند بشود و از جمع عقب بیفتد تا حدی که یکی دو قدم پشت سر بقیه راه میرفت و آخرین نفر محسوب میشد.
سنگینی عجیبی را روی قفسهی سینهاش احساس میکرد.
لابد به خاطر خستگی هست. میتونم حین پرواز بخوابم و بهتر بشم.
لبخند نیمه جانی زد.
بعد هم که دوباره پرواز تا آغوش گرم ایران...
سلانه سلانه پشت سر بقیه راه میرفت در صورتی که هیچ خبر نداشت که مردی خودش را از پشت دوربین اسلحه کنار کشید و جایش را به مردی دیگر داد.
مستأصل نگاهش کرد که گفت:
-فقط همین یه راه رو داری
میخواست تمرکز کند که تیر به قلب یا سرش نخورد. هم اینکه خودش به هدفش برسد هم آن زن بیگناه به ناحق کشته نشود.
مثل مردهی درون قبری بود که از هر سمت فشار را تحمل میکرد.
-یالا. الآن از دستت در میره
نگاهی به اوراق کنار دست مثلا دوستش کرد و با اشارهی ابرو به او فهماند که "اول تکلیف این اسناد رو روشن کن".
نگاهش بین چشمهای مرد و دستی که به جیب میبرد در گردش بود. دید که فندکی را از جیبش بیرون آورد و شعلهاش را گوشهی اوراق گرفت، اما خیال نا آرامش، باز هم آرام نگرفت.
بوی کاغذهای سوخته مشامش را پر کرد و به آنی همه دود شدند و به هوا رفتند.
نفس عمیقی کشید و آب نداشتهی دهانش را به زور فرو برد. چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. با دست لرزان ماشه را چکاند. بیهیچ سر و صدایی. گلوله به پهلوی زن اصابت کرد. اول از حرکت ایستاد. بعد آرام چرخید...
هنوز پشت دوربین بود و داشت نگاه میکرد. صورتش را دید.
و دنیا روی سرش آوار شد.
دویید پایین. آن عسلیهایی که هاج و واج دنبال منشا شلیک میگشت، مال خودش بود؛
اسمش را صدا که نه، ضجه زد...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯