💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ361
کپیحرام🚫
امیر سعادت!
بار اول این اسم را از زبان نازنین شنید و بعد...
دلی که باخته بود.
ضد و نقیض رفتارهایش و اینکه امیر هیچ به علاقهای به او نداشت.
پا گذاشت روی جوانههای کوچک سبزی که از عشق در وجودش پدیدار شده بودند تا جایی که امیر از علاقهاش گفت. از اینکه اشتباه فکر میکرده و ...
و حالا مطمئن شده بشری نیمهی گمشدهاش هست که میتواند در کنارش خوشبخت باشد.
چرا هر چه تحقیق کردیم مدرکی چیزی برای رد تو پیدا نکردیم؟
برگشت به زمان حال. حال هم که نه، به دو روز پیش. دردی شدید که ناشی از زخمی عمیق از نوک انگشت پا تا سرش را پوشش میداد.
با یادآوری آن لحظه، لحظهی اثابت گلوله تکانی خورد و حس کرد جای گلوله دوباره داغ شد.
هراسانی امیر. حرفهایی که نمیشنید. کلافگیاش و وقتی پس از سقوط بشری، او هم کنارش به زمین افتاد.
لبخندی تلخ زد. خندهای که گس بود و روی لبش ماسیده شد.
نه خواب بودی، نه خیال.
خود خودت بودی.
خود واقعیات؛
دیگه چی از جونم میخوای؟
کف دستهایش را روی صورتش گذاشت و خانم مایر را در بهت و تعجب واگذاشت.
چرا من باید انقدر احمق باشم که با دیدنت همه چیز فراموشم بشه؟
چرا یادم رفت چی به روزم آوردی فقط واسه این که میخواستی بری انگلیس؟
بری برای کسایی کار کنی که پولشون بمب و آتیش میشه روی سر مردم بیگناه!
چرا یادم رفت که گفتی از اول هم من رو نمیخواستی و واسه ساکت کردن خونوادهات من رو گرفتی.
چرا یادم رفت؟
ازت متنفرم امیر. متنفرم؛
دیگه با مایر هم صحبتی نکرد. سرش را تکیه داد به شیشه و غرق شد در امواج خیال.
حالا فقط یک چیز برایش مهم بود.
اینکه قصد امیر از این حرکت را بفهمد.
فقط همین!
با اعلام مهماندار که " نیم ساعت دیگر به مقصد میرسیم"، خوشحالی زیر پوستی از دیدن طاها به او دست داد.
با وجود سختیهای زیادی که تا به اینجا متحمل شده بود، همینکه فکر میکرد به زودی به ایران برمیگردد و زندگیاش از این به بعد کنار خانواده در جریان خواهد بود، همهی خستگیها از تنش بیرون میرفت.
بالآخره هواپیما نشست. خودش را از امواج افکار بیرون کشید و آماده کرد.
گوشیاش را روشن کرد و اول از همه پیام طاها را دید.
ساعتی میشد که رسیده بود و انتظارش را میکشید.
کنار همراهانش وارد سالن فرودگاه شد و چه حسی به او دست داد وقتی بعد از چهار سال چشمش به طاها افتاد.
بیخیال درد قدمهایش را تندتر برداشت و در واقع پر گرفت به طرفش.
طاها به خودش آمد و پا تند کرد که زودتر به خواهرش برسد.
-مواظب باش. عجله نکن
خودش را رها کرد در آغوش طاها. هیچ حرفی نمیزد. همانطور که طاها هم.
با وجود درد نفس گیرش، دستهایش را قلاب کرد دور کمر برادرش.
صورتش را به سینهی امنش چسباند. گوش سپرد به طپشهای اطمینان بخش قلبش.
حصار دستهایش را تنگتر کرد. به جای یاسین هم بغلش گرفت.
فقط اشک ریخت. و اشک چهقدر حقیر بود برای بیان وسعت دنیای دلتنگیاش.
بغض طاها حالا تبدیل شده بود به گریهی آرام و پیوسته.
"خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت و صل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد"
(امیر خسرو دهلوی)
سرش را بالا گرفت. چشم در چشم شد با مایری که با نوک انگشت اشکهایش را میگرفت.
سرش توسط طاها بوسیده شد. و این جمله را از بین دندانهای قفل شدهاش شنید:
"گردنش رو خرد میکنم"
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯