💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ374
کپیحرام🚫
چهار روز از آمدنش به خانه بابابزرگ میگذشت. کنار پیرمرد و پیرزن شیرین زبان داخل ایوان نشسته بود.
مامانبزرگ مثل همیشه خودش را به کاری مشغول کرده بود و این بار کیسهی عدس را کنار دستش گذاشته و کاسه کاسه داخل سینی گرد رویی میریخت و پاک میکرد.
هوای خنک و مطبوع آن جا را با هیچ چیز نمیشد عوض کرد. وقتی بابابزرگ شیلنگ را کشید و حیاط را آب پاشید، هوا خنکتر شد و بوی نم خاک فضا را پر کرد.
سینی عدسهای پاک کرده و تمیز را روی گلیم گذاشت. لیوان چایش را برداشت و بلند شد.
وسط پلههای کوتاه ورودی ایوان ایستاد و به سایهسار خنکی که از درختان سپیدار نزدیک دیوار کف حیاط افتاده بود نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید. استشمام بوی خاک حس خوبی به او داده بود. قدم برداشت و به طرف حوض رفت.
دامن لباس گلدارش را جمع کرد و نشست لبهی حوض. دستش را داخل آب برد و تکان داد.
ماهیها به یک حرکت پراکنده شدند.
چاییاش را مینوشید و حواسش پی بابابزرگ بود که به انتهای حیاط رفته بود و سبزی میچید.
صدای زنگ بلبلی در حیاط سکوت خانه را بهم ریخت.
مامان بزرگ سرش را از روی سینی بلند کرد. عینک ته استکانیاش را برداشت و چشمهایش را مالید.
-بشری! ننه! ببین کی دم دره
لبخندی زد. مامانبزرگ را دوست داشت با همیننوستالژیهایش.
ننه گفتنها یا هزار و یک ضربالمثلی که به کار میبرد و بشری اکثر آنها را فقط از مامانبزرگش شنیده بود.
لیوان خالی را لبهی ایوان گذاشت. چادر سرمهای مامانبزرگ را سر کرد و به طرف در رفت.
دختر بچهای هشت یا نه ساله با چادر کشدار سفید و صورتی مقابل در ایستاده بود.
-بیبی هست؟
-سلام. آره بیا تو
کنار ایستاد و دوباره تعارفش کرد اما دختر فقط سپرد که "به بیبی بگید خونهی ماهبانو مراسمه"
چادر را سر میخ روی دیوار زد و پیغام دختر را به مامانبزرگ رساند. مامانبزرگ در کیسهی عدس را گره زد و گفت:
-تو هم میای؟
-نه. میمونم خونه
خودش ماند و پیرمرد. دفترچهی یادداشتش را برداشت و با گوشی و خودکار به باغچه رفت. غرق شد در نوشتههای دفتر و نفهمید که کی بابابزرگ از آنجا رفت.
فقط صدای قد قد مرغ به قول مامان بزرگ گل باقالی بود که گاهی حواسش را به خود جلب میکرد.
مرغی که با ده دوازده تا جوجه تنام باغچه را زیر پا گذاشته و با نوک و چنگالهایش تند تند برای جوجههایش غذا پیدا میکرد و به خوردشان می داد.
نگاه از مرغ و جوجهها گرفت. زانوهایش را بغل گرفت و تکیهاش را به درخت کهنسال گردو داد.
دفترچه را روی زانویش گذاشت و شروع کرد به نوشتن.
کاری که همیشه برایش آرامش میآورد.
نفهمید چهقدر گذشت. نیم ساعت یا بیشتر. خودش را غرق کرده بود در دفترش.
صدای پایی باعث شد به خود بیاید. سرش را بالا گرفت.
دهانش باز ماند.
ترس و دستپاچگیاش باعث شد زود از جایش بلند بشود. دفترچه و خودکار از بغلش رها شد و روی علفها افتاد.
هیچوقت داخل حیاط و باغچه چادر سر نمیکرد.
آستین بلند لباسش را پایین تر کشید و دستی به روسری نخی طرح ترمهاش کشید.
گوشهی روسری را ری سینهاش پایین کشید.
همهی اینکارها را پشت سر هم و بیاختیار انجام می داد. نمیدانست چرا ولی زل زده بود به چشمهای سیاهی که مقابلش ایستاده بود و هیچ چیز از نگاهش قابل خواندن نبود.
هول کرده بود. خم شد و گوشی و خودکار و دفترش را برداشت. میخواست به کسی یا جایی پناه ببرد اما سکوت باغ مهر ناامیدی به خواستهاش زد.
هیچ کس نبود. مامانبزرگ که رفته بود خانهی همسایه برای مراسم دعای توسل و بابابزرگ هم نبود حتما. وگرنه امیر جرات نمیکرد تا داخل باغچه بیاید.
تنها بود و میترسید از اتفاقی که نمیداست چیست ولی مطمئن بود که خیلی زود رخ میدهد. مرد رو به رویش به غیر از دو آسیب جسمانی که به او وارد کرده بود، به معنای واقعی مسبب پریشانی روانش هم بود.
دوباره اومده که چیکار کنه؟
دیگه چی از من مونده که بخواد بهش آسیب بزنه!
دستش راربه تنهی زمخت درخت گردو گرفت.
چشمان ترسیدهاش فرقی نداشت با چشم آهویی که در چنگال گرگ اسیر شده.
-نترس. من کاریت ندارم
میگه نترس؟ چطور نترسم؟
نه نباید بترسم.
من باید از خودم دفاع کنم.
اومد جلو میزنمش.
اون همه سال وقتم رو تو باشگاه گذروندم که چی؟
حالا باید ازش استفاده کنم.
ولی این حرفها همه کشک ساییدن بود.
بدنش یاری نمیکرد.
پاهایش سست و کمرش سر شده بود.
لرزش دستش را هم که پشت سر پنهان کرده بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯