💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ380
کپیحرام🚫
کنار حوض ایستاد. آستینهایش را بالا زد و نشست که وضو بگیرد. بشری بیحرف پلههای ایوان را بالا رفت و خودش را به اتاق رساند. قصد داشت بیرون نیاید.
تکیهاش را به مشتی مخمل قرمز داد و زانوهایش را بغل کرد. نور قرمز شفق از پنجره داخل زده و روی قاب منظرهی بهاری افتاده بود.
به حالتی خنثی رسیده بود. حرفهای امیر او را به فکر وا داشته بود اما در آن لحظات هیچ احساسی نسبت به امیر در او به وجود نیامده بود. هیچ خبری از آن شوری که در روسیه وقتی بعد از مدتها امیر را دید نبود.
چادر نمازش را از لبهی طاقچه برداشت. سجادهاش را از لای چادر تا شده درآورد و پهن کرد. قرآنش را باز کرد و از ادامهی صفحهای که خوانده بود شروع به خواندن کرد.
لذت بخشترین کار برایش این بود که قبل از اذان آمادهی نماز باشد و قرآن بخواند تا وقتی که اذان بشود.
یکی دو صفحه خوانده بود که صدایی از حیاط توجهاش را جلب کرد. انگشت لای صفحهای که میخواند گذاشت و قرآن در دست خودش را به پشت پنجره رساند.
مامانبزرگ برگشته بود و با امیر بحث میکرد. صدایشان واضح نبود و چیزی نمیشنید.
امیر سر به زیر ایستاده بود و مامانبزرگ پشت سر هم در حالی که دستهایش را از هیجان تکان میداد با اخم و ناراحتی حرف میزد.
لبهی طاقچهی پنجره نشست. قرآن را به سینهاش گرفت. صورتش سمت آن دو نفر ولی نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره بود.
اشتیاقی برای شنیدن حرفهایی که مامانبزرگ به امیر میزد نداشت.
امیر همانطور که سر به زیر ایستاده بود و دست روی دست گذاشته با تکان سر حرفهای مامانبزرگ را تایید میکرد. بابابزرگ از راه رسید و مشغول صحبت با همسرش شد. ظاهرا داشت او را به آرامش دعوت میکرد و با دستش که به پایین اشاره داشت از او میخواست که آرام باشد.
امیر سرش را بالا گرفت و نگاهش به طرف پنجره چرخید. از فاصلهی دور با چشمهای مغموم و شرمندگی بهش خیره شده بود.
به تصویر مبهمی که از پشت پنجره میدید.
بشری بلند شد و به سر سجادهاش برگشت. تا حدودی میدانست قضیه چیست. مامانبزرگ طاقت نیاورده بود. حرفهای زیادی در نبود بشری راجع به امیر میزد و حالا حتما داشت همانها را به خود امیر میگفت.
بابابزرگ هم که همان قبل از آمدن امیر سعی در آرام کردن مامانبزرگ داشت و میگفت "ما نمیتونیم قضاوت کنیم"
از نگاه حسی به قلبش راه پیدا کرده بود. مثل قبل دلسرد و دلمرده نبود. در واقع عشق به امیر نه از بین رفته بود، نه فراموش شده بود و نه سرد.
آتشی بود زیر خاکستر که گاهی اوقات حرارتش دل بشری را نشانه میگرفت اما باز هم فرو مینشست.
بشری خودش هم دلیلش را نمیدانست اما از این وضعیت راضی بود.
تا وقت نماز سر سجادهاش ماند و بعدش هم سجاده را جمع کرد و مچاله شد گوشهی اتاق. فکر میکرد حتما تا حالا بحثها تمام شده و امیر رفته.
ولی هنوز برلی من روشن نشده. دلیل شلیکش؟
بیرون نرفت تا وقتی که در اتاق یکباره باز شد. به خودش آمد و تکاتی خورد. مامان بزرگ برای شام صدایش کرد.
-چادرت رو سرت کن بیا شام
-چادر چرا! مگه نرفته؟
دلخوری مامانبزرگ هنوز پایان نگرفته بود اما لحنش آرامتر شده بود.خودش را داخل کشید و در را نیمبند کرد.
-مهمون رو که نمیشه دم غذا خوردن بذارم بره
بشری چادرش را از روی چوب لباسی پشت در برداشت. جلوی آینه قدیمی که در یک قاب سفید با گل صورتی و مرغ زرد جا گرفته بود ایستاد و با خنده گفت:
-توپت پر بودا. بیچاره رنگ به رنگ میشد مدام
-دلخنک که نشدم ولی دلمم براش میسوزه
همراه مامانبزرگ سمت به آشپزخانه رفت. کمک مامانبزرگ وسایل سفره را آماده کرد. همه را داخل دو مجمعه چید.
مامان بزرگ خیلی تر و فرز یکی را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
پشت سر مامان بزرگ وارد ایوان شد. امیر با دیدنش زود بلند شد و مجمع را از دستش گرفت.
کنار امیر حای خالی بود اما بشری دورترین جا نسبت به امیر، آن سر سفره نشست.
بیاشتها بود. بیشتر با غذایش بازی میکرد. زودتر از همه بلند شد. بشقاب و قاشق و لیوان خودش را برداشت و به آشپزخانه رفت.
بقیهی سفره را پیرمرد و پیرزن با هم جمع کردند. بشری باز هم بیرون نیامد و با شستن ظرفها خودش را مشغول کرد.
هوا گرم بود و درچهی کوچک آشپزخانه با وجود این که باز بود، تاثیری برای خنک کردن هوا نداشت.
چادرش را دورش پیچید و به ایوان برگشت. حنکای دلپذیری به صورتش میخورد اما راه اتاق را پیش گرفت و به طرف اتاق رفت.
پنجره را باز کرد و باز به گوشهی اتاق خزید. دیروقت بود و نمیفهمید امیر چرا هنوز نشسته.
چشمهای خستهاش را به قول معروف با چوب کبریت باز نگه داشته بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯