به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاج
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ387
کپیحرام🚫
بشری چیز زیادی یادش نمیآمد. خب آن زمان خیلی بچه بود و طبیعی بود که به خاطر نیاورد. تنها خاطرهای مبهم و گنگ در ذهنش زنده میشد. امیر لبخند زد. صدایش را پایین آورد: نمیگم تا وقتی که بزرگ شدم و خوب و بد حالیم شد، عاشقت بودم. نه! اون دوست داشتن یه احساس بچهگونه بود و واسه همون بچگیام ولی گاهی وقتا یادم بهت میافتاد. حتی تا قبل اینکه با تو نامزد شم.
بشری چشمهایش را باریک کرد: از کی فهمیدی من همون دخترم؟
-از شبی که مامانت تعریف بچگیت و اسم گذاریتو کرد.
این قضیهی تصادفی دلیل نمیشد بشری چشمهایش را روی هم بگذارد و همهی اتفاقات اخیر را نادیده بگیرد. به نوک کفشهایش نگاه کرد: خواستگاری نکن که جواب من نهِ.
-نه!؟
صدای امیر کمی بالا رفت. چشمهایش گرد شد. نگاهش اما هنوز امیدوار بود. بیبی و آقاجان توجهشان جلب امیر و بشری شد. اما توی کوچه رفتند تا آنها راحت باشند. بشری سرش را بالا گرفت:
-من بهت احتیاج داشتم. تازه دلمو خوش کرده بودم. داشتم حرفاتو باور میکردم.
امیر وارفته به بشری که جلویش قد علم کرده بود زل زد. دستهایش را بالا آورد: میتونی از سیدرضا بپرسی. بابات سیر تا پیاز پروندمو میدونه.
بشری اخم کرد. نمیتوانست به راحتی از سختیهایی که تحمل کرده بود بگذرد: چرا مردا فکر میکنن هر کاری کنن دوباره میتونن برگردن و انگار نه انگار! با چارتا توجه و دو بار کمک کردن تو کارای خونه میتونن برگردن سر جای قبلیشون و سپهسالاری کنن واسه زن بیچاره!
امیر دوید وسط حرفهایش: بشری!
بشری مکث کرد. امیر با استیصال گفت: خودتو جای من بذار.
بشری دست به سینه شد: تو خودتو جای من بذار. ببین میتونی قبول کنی؟ چرا مردا فکر میکنن هر کار کنن و هر جا برن و بیان، دوباره و صدباره سر جای اولشون قرار میگیرن؟!
تکیه داد به دیوار. شاخههای پر گردو را نگاه کرد: زن هم احترام داره. هر کار خواستی کنی و هر تصمیمی بگیری بعد بیای و بگی ببخش! مجبور بودم! امیرخان خودتو جای من بذار.
کولهی امیر از شانهاش سر خورد. بشری به اتاق رفت. دلش میخواست به هیچ چیز فکر نکند. نه به امیر، نه به حرفهایش و نه به روزهای سختی که گذشت.
از وقتی امیر رفت، بیبی و آقاجان او را به حال خود گذاشتند. بشری همین را میخواست. که خودش باشد و خودش. نیاز داشت چند ساعت کسی کاری به کارش نداشته باشند. چند ساعت را در اتاق سر کرد. وقتی بیبی صدایش زد، بلند شد و به ایوان رفت. نشست کنار بساط عصرانهای که بیبی چیده بود: پاتون بهتر شد؟
بیبی انگار یادش افتاد که پادرد داشت، پایش را دراز کرد: این پادرد که خوبشدنی نیست.
بشری طرف اتاق نشیمن رفت. همانطور که تو میرفت، پرسید: پماد تو طاقچهاس؟
_ظهری که همون جا بود!
دستی در سبد حصیری قرص و داروها چرخاند. پماد را برداشت و برگشت. باحوصله پای پیرزن را پماد مالید. بیبی گفت: چی بش گفتی دمغ بود؟
بشری پاچهی شلوار بیبی را بالاتر کشید: گفتم بره به سلامت.
_ننه! همینجوری گفتی؟!
_یهجور که به نفعش بود گفتم.
به چشمهای بیبی خیره شد. رنگش روشن بود. روشنتر از چشمهای خودش: چشات چه قشنگه بیبی!
_چش و چار منو کار نداشته باش. چهجوری بش گفتی؟
فکر کرد اگر وانمود کنم که طوری نیست، بیبی هم کوتاه میآید. پشت این حرفهایی که با مهربانی شروع کرده، توپ و تشر اساسی خوابیده است.
-گفتم خودش رو جای من بذاره.
-هیشکی نمیتونه جای کس دیگه باشه. وگرنه ای همه قضاوت نابهجا نمیشدیم ولی مرد غرور داره. نذار بشکنه.
_باید بفهمه چقدر بهم سخت گذشته یا نه؟
_از التماسی که به آقات کرده تا اجازه بده بیاد سراغت معلوم میشه فهمیده چه خبطی کرده.
بوی تند رزماری مشامش را پر کرده بود. بیبی باز شروع کرد: نمیخواستم راش بدم. دیدی که از دستش اسفند رو آتیش بودم. جیگرگوشهامو تا مرز کشتن برده و برگردونده ولی چه کنم که پیرمرد حریفش نشد.
سر تکان داد: به من میگه حریف نشدم وَاِلا مردا هیچوقت پشت همو ول نمیکنن.
_حرف دل منو میزنی!
بیبی پاچهی شلوارش را پایین زد و زانویش را تا کرد: پشتبوم که اندود نمیکنی مادر! هی پماد میزنی هی میمالی!
پای چپ را دراز کرد: قربون دسّت اینم بزن ولی پمادو حروم نکن.
بشری خندید: حالا بزنم یا نه؟
بیبی اخم کرد: چه میدونم حرف دل تو چیه ولی به اونم حق بده.
_ضربهی بدی ازش خوردم. فراموش کردنش سخته.
_تو ببخش. کمکم فراموش میکنی. خیلی مظلوم شده. از اون امیری که روز اول دیدم پختهتره.
_روز اول که خیلی خوب بود. روزای بعدم. ولی...
_ولی و اما نیار. حالام خوبه. روز اول نباید شوهرت می دادن که دادن...
بشری با خود گفت حالا دوباره شروع میکنه. باز میگه وقت شوهرت نبود و عجله کردی.