eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ424
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دکتر کاغذ یادداشتی را برمی‌دارد و سریع چیزهایی می‌نویسد. -آدرس دکتریه که باید بری پیشش. این‌جور موارد رو ایشون تخصصش رو دارند. یاداشتی هم به عنوان معرفی زیرش می‌نویسد و مهر می‌زند. کاغد را به طرفش می‌گیرد. -ان‌شاءالله که به نتیجه می‌رسی. "ممنونی" می‌گوید. آدرس را برمی‌دارد و بیرون می‌رود. امیر بیرون از مطب سرش را پایین انداخته و دست روی دست منتظرش ایستاده است. چیزی نمانده که چانه‌اش به سینه‌اش بچسبد. گفتم که نیا بالا! کنارش می‌ایستد و امیر سرش را بالا آورد. با نگاهش جزء به جزء صورت بشری را می‌کاود. می‌خواهد بفهمد چه به همسرش می‌گذرد. خبرهای خوب یا... -سلام! لحن بشری گرم و آرام است پس می‌تواند اوضاع را خوب پیش‌بینی کند. -چی شد؟ -باید بریم پیش یه دکتر دیگه. قدم‌هایی که نمی‌داند روی ابر می‌گذارد یا روی سرامیک‌های قهوه‌ای تیره و روشن شطرنجی، او را جلو می‌برند. دست امیر پشتش می‌نشنید و وجودش گرم می‌شود از تزریق این گرما. -گفتم که نیا بالا. معذب واستاده بودی! -می‌خواستم نزدیکت باشم. لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. امیر انگشتش را روی چالش فشار می‌دهد و با هم می‌خندند. -از خجالت نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم. این زنا چطور انقدر راحت با اون شکماشون تو شهر دوره می‌افتن؟ بشری بلند‌تر می‌خندند. داشتن مرد باحیا هم نعمت‌ بزرگی است. امیر می‌پرسد: -کجا بریم؟ بشری به آدرسی که دکتر برایش نوشته است نگاه می‌کند. -ببینیم این دکتره امروز هست؟ آدرس را برایش می‌خواند و امیر با گردن کج گرفته به سمت کلینیک تازه معرفی شده می‌راند. تمام خیابان پارک ممنوع است. پیاده می‌شود و تا امیر جای پارک پیدا کند خودش وارد ساختمان می‌شود. انگار دردت هر چه بی‌درمان‌تر باشد، علاجش کیلنیک‌های شیک‌تر می‌شود! رو به روی منشی می‌ایستد. شب عروسی‌اش را خوب به یاد دارد، آرایشش یک پنجم این خانم منشی ملوس هم نبود. با ناز پلک می‌زند و مژه‌های پر و بلند مصنوعی‌اش را به رخ بشری می‌کشد. در جواب بشری که نوبت می‌خواهد می‌گوید: -متاسفم عزیزم. نداریم. یاداداشتی که دکتر خودش برایش نوشته را جلوی منشی می‌گذارد و منشی با دیدن مهر پایینش کوتاه می‌آید. -دو هفته دیگه. می‌تونی بیای؟ مجبور به آمدن است. سر تکان می‌دهد و نوبت را رزرو می‌کند. پوشه‌ی صورتی‌اش را برمی‌دارد و در حالی که زیر چشم منشی بدرقه می‌شود بیرون می‌رود. به قدری فکرش درگیر است که متوجه‌ی ایستادن آسانسور نمی‌شود تا وقتی که در باز می‌شود و امیر را می‌بیند. تکیه‌اش را برمی‌دارد و باز نگاه پرسشگر امیر و لبی که به زحمت باز می‌شود. -چی شد؟! از آسانسور بیرون می‌آید. -گفت دو هفته‌ی دیگه. نمی‌داند از این‌که امیر قدم به قدم همراهی‌اش می‌کند خوشحال باشد یا نه؟ از این‌که مسبب همه‌ی این رفت و آمدها و پاسکاری بین کلینیک‌ها مدام جلوی چشمش باشد! عینک آفتابی‌اش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد، نمی‌خواهد امیر شاهد چشم‌های بسته‌اش باشد. می‌گوید: -بریم خونه‌ی بابام. چادرش را از سر می‌کند و روی تخت که حالا زیر آفتاب پاییزی قرارش داده‌اند، می‌نشیند. خجالت را کنار می‌گذارد و روی پای پدرش لم می‌دهد. کمی خودش را پایین می‌کشد تا جای گردنش بهتر بشود. ساعدش را روی پیشانی‌‌اش گذاشته و به سیب‌های آویزان از شاخه‌های بالای سرش نگاه می‌کند. دست سیدرضا بین موهایش می‌نشیند. احساس پشت‌گرمی می‌کند. خمار می‌شود و پلک‌هایش بسته می‌شوند. موهایش را می‌سپارد به انگشت‌های پدرانه‌ای که رج به رج گیسوی دخترش را از بر است. دستش را پایین می‌آورد و روی شکمش می‌گذارد. یک لحظه دلش می‌رود که ماهی قرمز کوچکی زیر دستش لیز بخورد. شیرینی‌ نچشیده‌اش را قورت می‌دهد. دستش را برنمی‌دارد ولی می‌چرخد و به پهلو می‌شود. دو تیله‌ی سیاه که صاحبشان روی تاب نشسته، روی بشری میخ شده‌اند. بشری مثل آدم‌ها گناهکار، تیز دستش را از روی شکمش کنار می‌کشد. خیلی ناشیانه! آن چشم‌ها اما می‌خندند. اصلا متوجه‌ی تخیلات بشری نشده‌اند ولی بشری نمی‌داند چرا از این‌که امیر بفهمد که او به چه فکر می‌کرده است، گریزان است. دلش نمی‌خواهد با نگاهش، کلامش یا حتی این حرکات ناخودآگاهش امیر را سرزنش کرده باشد. نمی‌دانست این علاقه‌اش به امیر را به عشق تعبیر کند یا دیوانگی! آخر کدام جنس لطیف می‌تواند مردی که توانایی مادر شدن را از او گرفته را انقدر دوست داشته باشد؟! بی‌آنکه خودش متوجه باشد نگاهش همچنان مات امیر مانده است. امیر با لبخند لب می‌زند: -چیه؟ جوابش را نمی‌دهد و می‌خواهد از جایش بلند بشود ولی همین که نیم‌خیز می‌شود درد در پهلویش می‌پیچد طوری که یک لحظه نفسش بند می‌آید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫