eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 اخم امیر با دیدن این حال بشری درهم می‌رود. کسی کنار گوش بشری پچ‌پچ می‌کند. -می‌تونی دوستش داشته باشی؟ با این کلیه‌ی ناکار شده! پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. پچ‌پچ‌ها را پس می‌زند. من امیر رو به خاطر خودش می‌خوام. نه! به خاطر خودم می‌خوام. نباشه می‌میرم؛ ولی انگار شخص سومی که نمی‌بیندش و فقط صدایش را می‌شنود دست بردار نیست. چرا خودت رو محدودش کردی؟ بچه بینتون نیست که بخوای پاسوز بشی‌. خودتی و خودت. خانوم خودت باش. تو خونه‌اش داری کار می‌کنی... دیگر نمی‌گذارد ادامه بدهد. نمی‌خواهد رشته‌ی افکارش را به دست باد بدهد تا به بیراهه ببردش. پلک‌هایش را می‌فشارد و از جایش بلند می‌شود. تازه متوجه‌ی دست در هوا مانده‌ی سیدرضا می‌شود و عطش موهایش برای هنوز نوازش شدن! دست سیدرضا کناره‌ی تخت می‌نشیند و بشری به طرف حوض می‌رود. سنگینی تیله‌های سیاه تا سر حوض همراهی‌اش می‌کنند. مشت مشت آب پر می‌کند و به صورتش می‌کوبد و این‌بار حتی نمی‌بیند که ماهی‌ها را فراری داده است. کلیه‌اش در هم مچاله می‌شود و دوباره نفسش بند می‌آید. خودداری می‌کند و دستی که ناخوداگاه به طرف پهلویش می‌رود را مانع می‌شود. صلوات می‌فرستد. پشت سر هم صلوات می‌فرستد. به طرف تاب قدم برمی‌دارد اما جای خالی امیر را می‌بیند، کمی آن‌طرف‌تر کنار زهراسادات ایستاده است. سینی را از زهراسادات گرفته و خودش می‌آورد. بشری می‌نشیند روی تاب و با حرکت پا خودش را تاب می‌دهد. امیر سینی را جلوی سیدرضا و زهراسادات که کنارش نشسته می‌گیرد و به طرف بشری می‌رود. بخاری که از فنجان‌ها بلند می‌شود، دست‌هایش را تحریک می‌کند و تا به خودش بیاید می‌بیند دست‌هایش گرد یکی از فنجان‌ها نشسته. دمنوش گل گاوزبان را آرام آرام می‌نوشد. دلش می‌خواهد وجودش مثل این مایع گرم باشد، طبعش گرم باشد نه فقط ظاهرش، آن‌وقت عشق امیر همیشه در وجودش گرم می‌ماند. به نیم‌رخ امیر که به سیدرضا گوش می‌دهد، نگاه می‌کند. این اول جذابیت بوده بعد دست و پا درآورده! و از این حرف خنده‌‌‌اش می‌گیرد. لب به خنده کش‌آمده‌اش را جمع می‌کند و به دندان می‌گیرد. امیر اما یکدفعه برمی‌گردد و آن را لحظه را شکار می‌کند. -چته تو؟ درگیری با خودت! خنده‌ی جمع شده‌ی بشری می‌رود که بشکفد، صورتش خندان می‌شود و امیر آرام می‌گوید: -خجسته‌ایا؟! به پدر و مادرش نگاه می‌کند. متاسفانه نگاه جفتشان را روی خودش می‌بیند و مجبور می‌شود صرف‌نظر کند از مشتی که می‌خواست حواله‌ی بازوی امیر کند. صدای زنگ در بلند می‌شود و زهراسادات می‌گوید: -حتما طهوراست. بشری چادرش را از مادرش می‌گیرد و دوباره می‌پوشد. طهورا را می‌بیند که از قاب آهنی در وارد می‌شود و پشت سرش مهدی که با امیر دست می‌دهد. به همان اندازه که از دیدن طهورا ذوق می‌کند، از راه رفتنش خنده‌اش می‌گیرد. یک ماه به زایمانش نزدیک شده! صورتش را می‌بوسد. -پسته و بادوم من چطورن؟ دستش را می‌گیرد و کنار خودش روی تاب می‌نشاند. -دخترن یا پسر؟ طهورا موهای بیرون نیامده‌اش را داخل می‌فرستد تا خیالش راحت باشد. -جفتش پسره. برای بار دوم صورت طهورا را می‌بوسد. خوشحالی صادقانه‌ی که هر خواهری از مادر شدن خواهرش دارد، در صورت بشری موج می‌زند. مردها روی تخت دورتر نشسته‌اند، با این‌حال جلوی مهدی و امیر، خجالت می‌کشد شکم خواهرش را نوازش کند ولی می‌پرسد: -اسمشون! اسمشون رو چی میذاری؟ -یاسین و یوسف. -یوسف! -انتخاب مهدیه. -قشنگه. پس حتما پاکدامن میشه. بشری دوباره می‌خواهد به کمک مادرش برود که طهورا از نتیجه‌ی دکتر رفتنش می‌پرسد. -صبر کن بعد برات میگم. ظاهرا باید کفش آهنی بپوشیم و مطب‌ها رو گز کنیم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫