eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 ساک وسایل طهورا را برایش برمی‌دارد. طاها از دستش می‌گیرد خودش برای کمک به طهورا به اتاق برمی‌گردد. -بریم مامان‌خانوم. قدم‌هایش را آرام برمی‌دارد. -اومدم. دوباره بشری منتظر می‌نشیند تا طهورا برود بچه‌هایش را ببیند. هیچ خسته نمی‌شود از این انتظار، برایش شیرین هست و خسته‌کننده نیست. هر بار پشت یک در، مرحله به مرحله برای دیدن خواهرزاده‌هایش از این بخش به آن بخش بیمارستان را قدم زده و دلش لک زده برای یاسین و یوسفی که ندیده و حتی اجازه نداده‌اند مادرشان عکسی ازشان بیندازد. موبایل طهورا زنگ می‌خورد. چهره‌ی مهدی را می‌بیند. خب حالا وقتشه که بهت بگم بابا شدی مهدی صادقی! -سلام. یه خبر خوب آقای صادقی! شما بابا شدین و من خاله. قدم نورسیده‌ها مبارک. صدایی از آن سمت گوشی نمی‌شنود. فرصت می‌دهد تا مهدی این خبر خوب را حلاجی کند. -سلام. کی؟ -علیکم‌السلام. فردای همون شبی که باباشون زنگ زد و دیگه خبری ازش نشد. مهدی حساب می‌کند، پنج شب پیش آخرین تماسش بود. -خدا رو شکر. -خدا رو شکر. مژدگونی فراموش نشه. -چشم. میشه با طهورا حرف بزنم؟ -چشمتون بی‌بلا، خانمتون رفته سری به جوجه‌ها بزنن. -حالشون خوبه؟ هفت ماهه. چی شد آخه یه دفعه! خش خشی در گوشی می‌پیچد. مهدی می‌گوید: -نمی‌دونم چی بگم؟ -مشخصه که هنگ کردین. چیزی نمی‌خواد بگید من همه چی رو می‌گم. طهورا خوبه، یاسین و یوسف هم الحمدلله خوبن. الآنم مامانشون رفته که ببیندشون، بغلشون کنه، پسرا زود بزرگ بشن، باباشون رو کمک بدن. همه‌ی ماجرا را شرح می‌دهد و مهدی را از دلواپسی درمی‌آورد. طهورا برمی‌گردد، گریه کرده است و هنوز هم اشک‌ها دست‌بردارش نیستند. -خودش اومد آقامهدی. از من خداحافظ. التماس دعا. دست روی میکروفن گوشی می‌گذارد. -چته طهور؟ مهدی پشت خطه؟ گریه‌اش بیش‌تر می‌شود. نمی‌تواند گوشی را بگیرد. صورتش را در دست‌هایش پنهان می‌کند. دلتنگ است و آنقدر دلش گرفته که نمی‌تواند حرف بزند. کاش همین‌جا بودی مهدی. کاش این شیرینی‌ها و سختی‌ها رو با هم قسمت می‌کردیم. بشری صورت خواهرش را از بند دست‌هایش آزاد می‌کند. -طهور قطع بشه دیگه معلوم نیست کی زنگ بزنه‌ها! به خودش می‌آید، گوشی را از دست بشری می‌قاپد. نمی‌خواهد این تماس را از دست بدهد. خدا می‌داند، شاید بعد از این تماسی در کار نباشد. خیسی صورتش را می‌گیرد. بشری لبخند می‌زند. -حرف بزن عزیزم. اون که صورتت رو نمی‌بینه حالا! خنده‌اش می‌گیرد. گوشی را کنار گوشش می‌گذارد. -سلام بابای خوب بچه‌هام! خداقوت! بشری صدای مهدی را نمی‌شنود ولی خنده‌ی مشتاق طهورا را می‌بیند. فاصله می‌گیرد تا طهورا راحت حرف بزند. ته راهرو می‌ایستد و شهر بهار نشسته‌ی پوشیده از جوانه‌های سبز را نظاره می‌کند و خودروهایی که از آن فاصله، به قدر ماشین‌های اسباب‌بازی کوچک شده‌اند. طهورا را زیرچشمی نگاه می‌کند. تو هم یه دیوونه‌ای مثل خودم! هزار تا درد هم که داشته باشی وقت حرف زدن با شوهرت، ماسک خوشحالی می‌زنی! انگار دخترهای علیان‌ بازیگرای خوبین! تماس خواهرش تمام می‌شود. جلو می‌رود. -خب چشم و دلت روشن! وارفته گوشی را در کیفش می‌اندازد. -میگه برگشتنش منتفی شده. فعلا موندگاره! -خب. میاد به سلامت. حالا چند وقت دیرتر. -فکر کنم عملیاته! آبجی من بعد یاسین دیگه طاقت ندارم. حاضرم بمیرم ولی شماها هیچ‌کدوم چیزیتون نشه. -دور از جون. جای این حرفا دعا کن. نذر کن. -خدایا دیگه من رو امتحان نکن. من چیزیم نمی‌مونه اگه مهدی طوریش بشه. -سلامت برمی‌گرده تو به فکر خودت باش حالا. چطور بودن بچه‌ها؟ -یوسف هنوز زیر ونتیلاتوره. باز یاسین فقط یه لوله رو بینیشه، تونستم بغلش کنم ولی یوسف رو نه. خیلی ضعیفه! -نشین آبغوره بگیر. پاشو بریم خونه استراحت کن. -کاش من می‌مردم، بچه‌هام این وضعشون نبود. -وای طهورا! اینا جای شکر گفتنته؟! در جلو‌ی ماشین را برای خواهرش باز می‌کند. هنوز طهورا ننشسته طاها می‌پرسد: -چاقاله بادوما چطور بودن؟ هر دو خواهر می‌خندند و بشری می‌گوید: -تو هم هر روز یه اسم براشون بذار. -نه دیگه همین چاقاله بادوم خوبه. -آره خوبه! نارس هستن دیگه! طهورا زیر گریه می‌زند. طاها ناراحت می‌شود. -تو که داشتی می‌خندیدی! دستمال به دستش می‌دهد. -بگیر خواهر من. ذوق می‌کنم مثلاً. دایی شدم ناسلامتی. تو چرا اشکت دم مشکته؟ خب چاقاله بامزه‌اس. فصلشم که هستیم. خدا داده اوووه! نوبرونه‌ی مهارلو رو هم آوردن. کمربندش را می‌کشد. -حالا ببینم، می‌خرم براتون.