⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ6
در اتاقش را باز میکند و با هجوم سرد هوا به صورتش رو به رو میشود. هوای اتاق درست به اندازهی هوای بیرون سرد شده و بوی ملایم لجند اینجا هم دست از سرش بر نمیدارد، حس میکند به فضای منجمدی لبریز از این عطر قدم گذاشته. به طرف پنجره پا تند میکند تا ببنددش. چیِ اینجا انقدر امیر رو کنجکاو کرده بود!؟
به بیرون نگاهی میاندازد. از خانهی همسایه، لامپ اتاقی که قرینهی اتاق خودش میشود، روشن است اما به لطف پرده کسی او را نمیبیند.
پنجره را میبندد و پرده را میکشد. برمیگردد و خودش را در آینهی اتاق میبیند. ناخودآگاه امیر را کنار خودش تصور میکند و از این تصور لبخند میزند. پرده را دوباره کنار میزند تا قاب پنجره پیدا شود. تا قاب دریچه، جایی که بلندی قد امیر بود بیست سانتی فاصله دارد.
یعنی امیر بیست سانت از من بلندتره!
پلکهایش را بهم میفشارد. عصبی پرده را میکشد. پیشانیاش را در دست میگیرد و لبهی تخت مینشیند. امیر اولین پسری است که ذهنش را به خود مشغول کرده. تا الآن به هیچ پسری حتی سر سوزن فکر نمیکرد!
با کلافگی نفسش را در تن معطر اتاق رها میکند. به هم ریخته و ناراحت، قرآن را باز میکند. بسم الله الرحمن الرحیم میگوید و شروع میکند. آنقدر میخواند تا آرام بشود، تا هیاهوی ذهنش ساکت بشود. تا موفق بشود افکارش را پس بزند.
دوباره شروع میکند و اینبار معنای همان صفحات را میخواند. قرآن رو میبندد، میبوسد، به سینهاش میچسباند و خودش را غرق میکند لای امواج آرام و روحافزای سخنان خالقش. وجودش گرم میشود و بالآخره دل میکند از مصحف آرامبخش و قرآن را سر سجاده میگذارد.
پیشانیاش پشت پشتهی کوچک تربت ثارالله پناه میگیرد. خداجان! خودت کمکم کن. از شرّ شیطون به تو پناه آوردم. میدونی که تا الآن به این گناه آلوده نشدم. نذار بشری روسیاه بشه. نذار تو روی مادرم حضرت زهرا شرمنده بشم. نذار هر چی خودم رو حفظ کردم بدم دست باد.
اشک نمیریزد، از این رویهای که دلش شروع کرده، میترسد و از آن فکرهایی که مثل ویدئو چک، ریز به ریز رفتار امیر را مدام در سرش به دوران درمیآورد. در همان حال سجده با بند بند انگشتهایش هفتاد بار استغفار میکند.
.............
با طهورا تلفنی صحبت میکند، طهورایی که بیشتر از جان دوستش دارد و ورای خواهری، اولین دوست و بهترین دوستش هم هست.
-کاش میشد دور هم جمع بشیم. بابا که مدام تو رفت و آمده. تو و طاها هم از وقتی دانشگاه قبول شدین، تهرانین.
خبر بابا شدن یاسین را به خواهرش میدهد و طهورا رگباری قربان صدقهی یاسین میرود.
-یه چیزیم به فاطمه بگو! اون بیچاره باید نه ماه زحمت بکشه.
طهورا میخندد.
-دستش درد نکنه.
از قاب شوخی بیرون میآید و سفارش فاطمه را میکند.
-الآن بهش زنگ میزنم. از طرف من مامان، بابا، یاسین و فاطمه و علیالخصوص خودت رو ببوس.
بشری پشت سر هم چشم میگوید. آنقدر که طهورا خندهاش بگیرد. با همان خندهاش میپرسد:
-از خودتم حرفی بزن. چه خبر؟!
دلش حرف زیادی برای گفتن دارد اما زبانش الکن است.
-مزاحمت نباشم آبجی. به طاها سلام برسون.
طهورا اما خیلی تیز، مکث کوتاهی میکند.
-بالآخره که میام.
و دوباره تند میگوید:
-خیلی زود میام.
علی رغم توصیههای دلش، بند را آب داده. با خودش زمزمه میکند. تابلوبازی درآوردم!؟
دلتنگیاش رفع که نه، بیشتر هم میشود. دلش برای شنیدن صدای طاها لک زده، گوشی را برمیدارد تا این بار سراغی از طاها بگیرد.
-سلام عزیز دل طاها!
با شنیدن صدای پر محبّتش، حالش به قول نازنین کیفور میشود.
-چطوری جوجه؟
دلش غنج میرود برای این جوجه گفتنهایش. چهرهاش را تصوّر میکند. حتماً حالا با دست آزادش، چانهاش را گرفته و میفشارد.
-خوبم داداش. زنگ زدم به طهورا تو پیشش نبودی.
-شنیدم داری عروس میشی. بیمعرفت صبر کن ما هم بیایم!
-کی به تو گفت؟!
-یاسین. همین دو دقیقه پیش.
-جناب یاسین نگفت جواب این خواستگاری از اول نه بود؟
- چرا گفت.
- پس چی میگی تو. داری عروس میشی!
-اوخی. ناراحتی عروس نمیشی؟ خب جواب بله رو بده.
-طاها سربهسرم نذار!
-نمیشه. آخه حرصی میشی بامزهتری جوجه!
آنقدر با طاها بگو و بخند میکند، تا وقت خواب هم هنوز یادش به حرفهای او میافتد و میخندد.
........
چشمش به جمال امیر روشن میشود. بی هیچ حرفی از کنار هم رد میشوند و امیر اخم نمیکند!
ها؟ چی شد؟! پرات ریخت پسر حاجسعادت! فکر کردی همه دخترا یه لنگه پا موندن تو بری خواستگاریشون!
نازنین چند بار سرش را در گوشش میبرد و راجع به امیر حرف میزند.
ببین سعادت اومد.
تیپ امروزش محشره!
ای بشر گونی هم بپوشه شیک میشه. والا!
نگا نگا! نیلوفر بلاگرفتهو چه عشوهی میاد براش!