⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ7
روشنایی کمرنگ سالن بیداری زهراسادات و سیدرضا را خبر میدهد. قطرههای آب سرد، خواب از سر بشری میپرانند و حالا مثل سربازهای موفق در انجام ماموریت یک یک از صورتش میچکند. نگاه از آینه میگیرد.
از دوباره آمدن امیر زیرپوستی خوشحال است و از این خوشحالی خجول!
بابا میگه مقبولن! یعنی اگه من بهش برسم میتونیم خوشبخت باشیم؟
کاش بیشتر میشناختمت تا بهتر با خودم کنار بیام.
آهی میکشد.
چی میشد اگه تو هم...
به چی دلخوش باشم؟
چرا خودت خواستی که دوباره بیای؟
اون حرفات چی میشه که گفتی به اجبار اومدی؟!
موهایش را شانه میکشد، افکارش را هم. از لابهلای برس، موهای از بن جدا شده میریزند و خیالپردازیهایش از مغز سرریز شدهاش. گاهی خوب است شانه برداریم و به جان مغزمان بیفتیم. افکار بیریشهای که به سرمان سنگینی میکنند را از بین سلولهای مغزمان بریزیم.
موهایش را میبندد و برای ساکت کردن معدهاش راهی آشپزخانه میشود.
چطور باور کنم که تو با اون اخلاقت خواستی مجدد بیای؟ نمیذارم دوباره بهم توهین کنی. دوباره لیچار بارم کنی!
میخوای بیای بگی دخترهی خوشخوشان! مگه نگفته بودم من رو مجبور کردن؟ خیالات برت داشت؟
نمیدونم حسی که بهت دارم اسمش عشقه یا نه؟ هر چی هست این کشش نمیتونه من رو به تحقیر وادار کنه.
از یخچال سیبی برمیدارد. حرصش گاز محکمی میشود به گونهی سرخ سیب!
-سلام دختر سحرخیز!
برمیگردد و سیدرضا را میبیند.
-سلام از ما جناب علیان!
-بیا ببینم پدرسوخته.
میخندد.
-نمیگفتین هم میاومدم.
بهترین فرود دنیا را تجربه میکند وقتی در آغوش پدرش جای میگیرد. میخواهد تا وقتی سیدرضا کنارش هست، محبت کند و محبت ببیند. چند وقت دیگر میرفت و حسرت این آغوش پرمهر به دلش میماند. دستهای پدرش را میبوسد.
-به نمازتون برسین بابا.
از پشت سر مادرش را بغل میکند و صورتش را میبوسد.
-سلام صبح زود زودت بخیر.
-عاقبت خاتونم به خیر.
با زهراسادات دست میدهد و التماس دعایی میگوید و به طرف اتاقش میرود. مینشیند سر سجادهاش و تتمّهی شیرین سیبش را میخورد.
طوفان تو راهه!
نه. گردباد؛
دوباره امیر به سرش میزنه و گرد و خاک میکنه. دوباره اخم، طعن و کنایه، دوباره تحقیر.
ترمهی سرمهای را باز میکند. یک رکعت عشق قطعاً حال دلش را روبهراه میکند. قامت به وتر میبندد و بیآنکه بخواهد، امیر اولین مومن میهمان قنوتش میشود.
زهراسادات با محبت آغشته به حیرت نگاهش میکند.
-چه حوصلهای داری خوبه دیگه. انقدر حساس نباش!
چادر را روی مقنعهی مرتبش تنظیم میکند. باز هم با وسواس.
-امام زمان سرباز شلخته نمیخواد. سرباز بی سواد هم نمیخواد. بقیه ببینن من نظم ندارم فکر میکنن همه چادریا بینظمن!
لبخند مادرش را را به نرخ بوسهای میخرد و خداحافظی میکند.
-الوداع... الوداع...
زهراسادات تشرش میزند.
-نگو اینجوری!
و بشری میخندد. کفشهای واکس زدهاش را پا میزند. عطر داوودیهای اول صبح سرحالش میآورد. سیدرضا جاروفراشی را دستش گرفته و تلی کوچک از برگهای خزان زده وسط حیاط جمع کرده است.
به سیدرضا میرسد. دستش را محکم میگیرد.
-با اجازت پسر سیدکاظم.
پشت دستهای یخ کردهی پدر را میبوسد.
-تا برگردم دلم میپوکه!
-برو پدر صلواتی! کم خودتو لوس کن!
بیریا میخندد و زیر بدرقهی سنگین نگاه پدرش، گرم میخرامد و فقط خدا میداند که سیدرضا از هماکنون دلتنگ تهتغاریاش است.
-سیدرضا! بشری رفته. تو هنوز چشمت به دره؟!
سیدرضا نگاه از در میگیرد و زهراسادات جارو را از دستش.
-یه روز بشری از این خونه میره. خدا خواست و دانشگاه شیراز قبول شد. وقتی ازدواج کرد میخوای چیکار کنی با دوریش؟
پیاده میشود و متین راه میافتد. ده دقیقه تا شروع کلاس وقت دارد و نیازی به عجله نمیبیند. امیر را میبیند، این بار در سالن اصلی، کنار پلهها، همراه دوستش.
دلش میریزد، آرام بقیهی راه را میرود و سنگینی نگاه امیر بیشتر میشود. کوبش گوشت سمت چپ سینهاش، میرود که رسوایش کند اما امیر چیزی نمیگوید، فقط نگاهش میکند و بشری دلش میخواهد امیر نگاهش نکند.
توقع دارد امیر چیزی بگوید اما در کمال تعجّب، حرفی نمیشنود.
پس چرا انقدر آرومه؟
نکنه بیخبر از ماجراس!