eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
دهم رمضان سال 92 حرف‌هایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت ولی گذرنامه‌اش مشکل داشت اجازه ندادند به سوریه برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفرۀ افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی‌ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود، می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی می‌شد، اما خیلی بد عصبانی می‌شد. به او گفتم که من هم همراهش می‌روم، طبق روال همیشۀ زندگی. آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله‌ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله‌ها هم بالا نیامد. پایین ایستاد و با لحن تندی گفت: «اگه شما کار اعزام منو جور نکنید، هرجا برم می‌گم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا برم می‌گم دروغه که شهدا عند ربهم یرزقونند، می‌گم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتون باید کارای منو جور کنید.» کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت.