به وقت بهشت 🌱
دنیای بیرحم... موسیقی برگ🍃🎼 ♥️
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۳
چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد. از پنجره میدیدم. عمهمهری و مامان بابای نستوه آمدند تو و بعد خودش. در را بست. جعبهی شیرینی دستش بود.
بیرون نرفتم. ماندم آشپزخانه، وقتش برسد چای ببرم. صدای مادرش بیشتر از همه میآمد. مدام بابا را دایی خطاب میکرد.
انسیه نشستهبود کنارم. سینی مستطیلی را گذاشتم. با توری کف آن، استکانهای پایهدار و قندان بلوری. هرچه دودوتا چهارتا کردم رویم نمیشد چای ببرم. بیشتر هم به خاطر محرم و نامحرمی. به انسیه گفتم: برو به بابا بگو بیاد.
بابا که آمد گفتم: میشه تو چای ببری؟
بابا قبول کرد. استکانها را پر کردم و سینی را دادم بهش.
روسری را تا روی شانهم کشیدم. چادرنمازم را سر کردم. رولتهایی که خودشان آوردهبودند را چیدم تو یک دیس کوچک و بردم بیرون. سلام کردم. سرشان را گرفتند بالا. مادرش خندهرو بود. پدرش هم با لبخند جوابم را داد. نستوه، تک نشستهبود نزدیک تلویزیون. عمهمهری با دیدنم دستهاش را طرفم گرفت: ماشاءالله. هزاراللهاکبر.
بابا آمد و دیس رولت را از دستم گرفت. تو خانهی ما رسم نبود زن پذیرایی کند. همیشه بابا و آرش زحمتش را میکشیدند. این آخریها که آقامنصور، شوهر اسما هم به جرگهی مردان کارکنمان پیوسته بود.
رفتم پیش عمهمهری و باهاش دست دادم. کشیدم طرف خودش و صورتم را بوسید.
نشستم بغل دست مامان. به نستوه نگاه کردم. خوشحال بود. از برق چشمهاش و لبخند محوی که از لبهاش کنار نمیرفت، میشد فهمید تو دلش چه خبر است.
با اینکه فامیل از آب درآمده بودیم، باهاش احساس راحتی نداشتم. سودابه که بیشتر تو جمع مردها بود تا زنها. چندان با مامان هم همکلام نمیشد. مامان اما مثل اسمش، آرام بود. چهرهی بابای نستوه دوستداشتنی بود. جدیت هم داشت. نگاه مهربانی به من کرد. بعد به بابا گفت: برن با هم حرف بزنن. اشکال نداره آقا؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۳ چراغ اتاق را خاموش کردم. بابا در حیاط را باز کرد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۴
اولینبار بود خواستگاری میرفتم. یکجوری بودم. مثل وقتهایی که امتحان انشاء داشتم. مغزم پر از حرف بود و دستم نمیرفت کلامی بنویسم. شکل آدمهایی که گوگیجه گرفتند.
موهام را سشوار کشیدم. شلوار نوترم را پا کردم. لای پیراهنهام، طوسی را برداشتم.
عطر تازهم را زدم به مچهام.
در اتاق باز بود. نرگس روی مبل روبهروی در دمغ نشستهبود. بغل ناخنش را میکند. از آینه دیدم زیرچشمی نگاهم کرد. مامان نمیگذاشت بیچاره باهامان بیاید. رفتم کنارش نشستم. آرنجش را زد تو پهلوم: کشتیم. اوبرتر بیشین.
_گندِدماغ. تقصیر من چیه؟ مامانت نمیذاره بیای!
لبهاش آویزان شد. گفتم: چنگال بدم خدمتت؟
مثل ارزق شامی نگاهم کرد: چی میگی تو؟
به لبهاش اشاره کردم: ببریشون بالا.
_ناسلامتی خواهر دومادم. نباید تو خواستگاری باشم!
دست انداختم گردنش: ایشالا دفعهی بعد آبجی گلمم میبرم.
مامان از اتاق کناری آمد بالا سرمان: پاشو. دیگه باید زنتو بغل کنی.
خوشخوشانم شد. نرگس روش را کرد آنطرف. مامان هم به روی خودش نیاورد که دخترش ناراحت است.
اول رفتیم ننه را سوار کردیم. نشاندیمش جلو. از قنادی رولت خریدم. جلوی گلفروشی نگه داشتم. بابا پرسید: میخوای گل بگیری؟
جوری پرسید که انگار میخواستم خلاف قاعدهش رفتار کنم.
مامان گفت: نمیخواد حالا. اگه جواب بله داد. جلسه بعد بگیر.
دلم میخواست برای الهه گل ببرم. رو کردم طرفشان: نمیشه که بدون دسته گل!
مامان درآمد که: پولت زیادی کرده؟ بلکم باز اَرهکُره¹ درآورد و گف نه.
ننه به صورت درهمم لبخند زد: نه نمیگه ولی حالو عجله نکن. اگه مردی بعدنم میتونی گل بسونی براش.
داشت میگفت رو حرف ننهبابات حرف نزن. کوتاه آمدم. تا آخر خدا به دادمان برسد. آب از دست اینها چکه نمیکند.
۱) بهانه آوردن
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۴ اولینبار بود خواستگاری میرفتم. یکجوری بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۵
پا شدیم برویم با هم حرف بزنیم. ننه همراه من سرش را بلند کرد. چشمهای ریزش خوشحالی را جار میزد.
الهه ایستاد و گذاشت اول من بروم تو. آمد و دوزانو نشست روبهروم. آن سمت اتاق. سه متر فاصله بینمان بود.
دل تو دلم نبود. الهه خیلی عادی چادر را گرفتهبود دورش. عادیتر از چیزی که فکر میکردم.
من نمیتوانستم شروع کنم. به صورتم نگاه کرد. بدتر دهانم بسته شد. او اما خیلی آرام لبخند زد: خب شما صحبت میکنید اول یا من؟
گفتم: بفرمایید.
انگشتهای کشیدهش را تو هم قفل کرد و بسمالله گفت.
_من خیلی برام مهمه که طرف مقابلم اهل رعایت باشه. اهل بگو بخند با نامحرم نباشه.
اصلا به قیافهی من میخورد با زنی بگو بخند کنم؟!
گذاشتم حرفهایش را بزند.
_پول برام اهمیتی نداره ولی از روز اول میخوام تو خونه خودمون باشیم حتی اگه یه اتاق باشه.
منتطر ماند تایید کنم. به چشمهای درشتش نگاه کردم. جدیت داشت. باجذبه بود. کنار اینها، آخر سر دخترانه هم بود. لطافت و ظرافتهایش یادم میآورد که با یک زن طرفم.
رک و پوست کنده گفت نمیآید خانهی بابام. من هم این را نمیخواستم. گفتم: باشه خونه میگیرم.
حرفهای اصلیم را شمال زده بودم. گفتم: حرفهای منو یادتون هست؟
لبخندش پهن شد. دلم شروع کرد بیجنبهبازی. میترسیدم پیراهنم بلرزد و او بفهمد توی دلم چه خبر است. دست به سینه شدم و روی زانو نشستم.
چشمهای الهه به گلهای قالی بود. کم با همین چشم و ابروی سیاه دلم را بردهبود؟ پلکهاش را انداخت پایین و ردیف مژههاش شدند لشکر سیاه...
من کی اینطور دست و دلم میلرزید؟ هیچوقت. یاد ندارم اهل این حرفها بوده باشم.
الهه زیبا بود. حیاش هم مزید بر علت شده بود تا حسابی دل ببازم. اصلا تو بگو من کجا و از این اطوارهای زنانه حرف زدن کجا!
نمیشد. نمیتوانستم به مژههای ردیف زنی که دوستش داشتم به چشم سیاهی لشکر نگاه کنم. اینها خودش لشکری بود که دل من را نشانه میرفت.
نفسی گرفتم. الهه گمانم تو فکر حرفهای شمال بود.
ساعت روی دیوار تیک تاک صدا میداد. نیم ساعت بود تو اتاق نشسته بودیم. بیشتر ماندنمان خوبیت نداشت.
گفتم: مهریه هم امشب بگیم بهتره. شما فکراتون کردید؟
سرش را بالا آورد: بذارید بزرگترا صحبت کنن.
سر تکان دادم: از این جهت که بدونید نمیخوام زیر دین باشم. مبلغی باشه که بتونم بپردازم.
چشمهاش مثل دو تا تیله از هم دررفتند. خنده آمد پشت لبهام. نگهش داشتم دختر مردم برداشت دیگری نکند.
خوشخوشان بودم. یک قدم به الهه نزدیک شده بودم، یک قدم بزرگ.
بلند شدیم. الهه چادرش را صاف و صوف کرد. باز هم گذاشت اول من بروم بیرون.
نشستم کنار بابا. بلند گفت: خواستم بگم اگه شما خوابتون نمیاد. ما بریم بخوابیم.
تکهش را انداخت ولی نتوانست بودن با الهه را زهرم کند.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۵ پا شدیم برویم با هم حرف بزنیم. ننه همراه من سرش
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۶
الهه:
بچهها خوابیدند. من هم گیج خواب بودم ولی آن روزها تا دوباره برسند، معلوم نبود چقدر طول بکشد. قید خواب را زدم. پردهها را کنار کشیدم. قطرههای باران روی شیشه مینشست. نمیگذاشت بیرون را ببینم. مهم نبود. همین تصویر محو از درختها، تاریکی روز، صدای باران و غرش ابرها، کم نبود برای آرامشم.
نستوه بالآخره دل از گوشی کند. آمد نشست کنارم. سر را تکیه دادم به دستش که پشت سرم بود. خودش را کشید نزدیکتر.
کنار گوشم گفت: کی بریم برات گوشی بخریم؟
کاش نگفتهبود. تمام حسهایی که از روز بارانی گرفتهبودم پرید. حالم شد مثل شب دعوا.
فنجان چای را کشیدم جلوش. دستم میلرزید. چشمهاش را نگاه کردم. نگاهش روی دست مشتشدهم بود: اینجا بخریم یا شیراز؟
_من گوشی نمیخوام.
_نمیشه که.
_خیلیم خوبه اتفاقا. مخصوصا که دیگه انگشت تهمت سمتم نمیگیری.
چشمهایش شرمنده شد ولی چیزی از دلخوری من کم نکرد. گفتم: کاش این بارون میتونست دل من رو هم بشوره.کاش میتونست هر چی رو میخوام از ذهنم پاک کنه.
پنجره را باز کردم: مثل شاخ و برگ این درختا، ذهنمو تازه کنه.
دستهام را گذاشتم لب پنجره و برگشتم سمت نستوه. گفت: دستتو بردار. بشین.
قطرههای باران میخورد به دستهام و پشتم. حال خوبی داشتم. سر جام ماندم: نمیتونی یه حال خوب از من ببینی؟
سر تکان داد و لاالهالاالله گفت. کشیدم کنار و پنجره را بست: رعد و برق میزنه خشکت میکنه.
فکر این را نکرده بودم. شانههام را گرفت. نگاهم افتاد تو چشمهاش که همیشه دوستشان داشتم. گفت: تمام اون چند وقت از خودم میپرسیدم الهه به من خیانت میکنه؟ جواب خودمو میدادم نه. الهه و خیانت!
رو برگرداندم: پس اون کارات چی؟ هر جور دلت خواست حرف زدی و قضاوت کردی!
فنجان را هل داد جلوم: بخور تا سردتر نشده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌻🍂
کاش میشد هر چه را گذاشتم کنار، برای همیشه از یادم برود. نرود تو پستوی ذهن بنشیند و سر بزنگاه، وقتی دارم از زندگی حظ میبرم، مثل پتک بخورد وسط دلخوشیم و روزم را زهر کند.
#الههی_نستوه
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۷
متین و نستوه رفتند پی درس و کار. من ماندم و راستین و یک عالمه کار. قرار بود برویم موبایل بخریم. هرچند از بیگوشی بودن راضی بودم. گفتم: خودت برو بگیر هر چی فکر میکنی خوبه.
لج کرد که: حتما باید خودت بپسندی.
تکالیف متین را بررسی کردم. یکی دو تا غلط املایی داشت. نستوه آمد در اتاق: نسکافه میخوری؟
لبخند زدم: ممنون عزیزم.
کارم با متین تمام شد. پشت گردنم دست کشیدم، دردش بیشتر شد. راستین وسط حلقهی ورزشم از هوش رفتهبود. بغل کردم و گذاشتم سر جاش. نستوه از آشپزخانه صدام زد.
لیوان خالی را گذاشتم تو سینک. گفت: بچهها رو بذاریم. با هم بریم.
فکر کردم چون راستین خواب بود این را گفت. گفتم: خب یه روز دیگه میریم.
_میخوام دوتایی باشیم.
به راستین نگاه کردم. کیف فرداش را آماده میکرد. نستوه خیالم را راحت کرد: میشینه پای فیلم.
دلم نمیآمد تنهاشان بگذارم. متین کنترل تلویزیون را برداشت: مواظب داداشم.
جای دست دست کردن نبود. آماده شدم. هوا نیمه ابری بود. ضدآفتاب زدم. نستوه اینبار نچ نکرد.
نشستم تو ماشین. از پیچ کوچه که رد شدیم، کرم آوردم و زدم به دستش. انگشتهاش را روی فرمان باز کرد تا کارم راحت شود. آن یکی دستش را هم گذاشت جلوم.
روبهروی یک پاساژ نگه داشت. پیاده نشدم. دلخور نگاهم کرد. گفتم: مطمئنم گوشی خوبی برام میگیری. گرون نباشه فقط.
صورتش آویزان شد و رفت.
گوشی را آورد و نشانم داد. با چندتا قاب. مدلش از قبلی بالاتر بود. گفتم خوب است و یک قاب نگیندار برداشتم.
تو راه برگشت برایم گل خرید. یک دسته آفتابگردان. از پنجره دادشان دستم. خیلی قشنگ بود. کاش جای گوشی، هر روز برایم گل میخرید. روحم تازه میشد.
دستش را گرفتم. او هم عجله نکرد و واستاد پای ماشین. داشتم از دلخوشی پر میگرفتم، یکی پرتم کرد به دوازده سال پیش.
رفتم استقبال مهمانها. اول بابای نستوه، پشت سرش مامان و خودش. دستهگل را گرفت طرفم. مامانش از دست نستوه گرفت و خودش داد دستم. خندید: مگه تو چایی گرفتی جلو بچهم که حالا گل بده دستت؟
کاش میشد هر چه را گذاشتم کنار، برای همیشه از یادم برود. نرود تو پستوی ذهن بنشیند و سر بزنگاه، وقتی دارم از زندگی حظ میبرم، مثل پتک بخورد وسط دلخوشیم و روزم را زهر کند.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۸
دستم نمیرفت برش دارم. دنیام بیگوشی آرامتر بود. نمیخواستم آرامشم بیفتد تو دست باد. باز بیفتیم تو سراشیبیهای شک. اصرار نستوه را نمیفهمیدم. میخواست مرهم روی عذاب وجدان خودش بگذارد یا از دل من دربیاورد؟
آمد نشست کنارم: بچهها بیشتر از تو ذوق دارن!
متین و راستین هر کدام چندبار گوشی را برداشته و وارسی کردند. من اما لم دادم به بالشتک و فقط نگاهشان کردم.
نستوه گوشی را گرفت جلوم. گفتم: این خریدت یعنی که شکی به من نداری؟ یعنی اون حرفاتو پس میگیری؟
بغ کرد. طلبکار شد. با نگاهش سرزنشم کرد که در مورد زنش از شک گفتم. گوشی را گذاشت تو دستم. شانههام را چلاند و ترق توروقشان را درآورد: اگه بهت شک داشتم یه لحظه نگهت نمیداشتم.
گوشی را گذاشتم کنار: اگه خواستی شک کنی، یه لحظه تو خونهی من نمون.
بهم "پررو" گفت و بچهها را صدا زد که: پاشید آماده شید!
تو مسیر نانخامهای خرید. شیشهی سیرترشی سوغات شمال را من دست گرفتم. بابای نستوه در را باز کرد. چایمان را که خوردیم، با مامان نستوه رفتیم آشپزخانه. طبق معمول چیپس و سالاد را به من سپرد و خودش ایستاد پای مرغ و برنج.
نستوه و باباش باز سر کرده بودند توی گوش همدیگر و احتمالا داشتند پشت سر مامانش حرف میزدند. شاید هم پشت سر نرگس یا نریمان.
متین و راستین بشقاب خالی پفک را آوردندو گذاشتند تو سینک. مادر گفت: دستتون درد نکنه بچههای خوب. بیاید دستاتونم بشورید.
متین دستهاش را شست ولی راستین زیر بار نرفت. مادر دندانقروچه کرد: چی خورده بودین او شبو که اینو درست کردین؟
نشنیده گرفتم. بلند شدم پوست سیبزمینی را خالی کردم تو سطل. گفت: نکنه دیگه بچه بیاریا!
دستهام را شستم. دوتا تارت برداشتم و نشستم به سالاد درست کردن. خودش دنبالهی حرفهاش را گرفت: من نستوهو نمیخواستم. ایرج مجبورم کرد. روزی که پسرعاموش، سر اموال بوای بوای خدانیامرزشون دعوا راه انداخت. شبش ایرج گفت که باید یه پسر دیگه هم برام بیاری. پسرعاموم به پسراش مینازه اومده دعوا. من سنگبنداز میخوام. او شبو قرص نخوردم و سر نستوه حامله شدم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۸ دستم نمیرفت برش دارم. دنیام بیگوشی آرامتر بود
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۹
عادت کردم به نستوه. به اینکه قبل از خواب پیام رد و بدل کنیم. دلم به شور میافتاد همینکه پیامش روی گوشیم میآمد.
انسی خوابش برد. دست به دست شدم. تا با نستوه حرف نمیزدم شبم شب نمیشد.
اولین پیام را فرستاد. قلبم طوری میزد انگار نستوه روبهروم بود! دستپاچه پیام را باز کردم.
"چطوری بنز؟"
داشتم از خنده میترکیدم. نوشتم "سلام".
"فردا میام خونتون"
آمد. من خانه بودم و انسیه. دستهام را شیو کردم. زیر ابروهام را برداشتم. روسری زرشکی پوشیدم.
زنگ که زد، رفتم در حیاط. موتور را آورد تو. پای درخت خرمالو زدش روی جک: قرمز بهت میاد.
کادو آورده بود. ازش گرفتم: ممنون.
انسیه حتی نیامد سلام کند. نستوه زیر قاب انیکاد نشست. چای بردم. سر تا پام را برانداز کرد. شلوار دمپا و بلوز آستین سهربع سفید تنم بود. سینی را گرفت گذاشت کنار پشتی. تو چشمهام زل زد. معذب شدم. گفت: چه خوشتیپ!
نشستم کنارش. در نبود مامان رویش بازتر بود. دست انداخت دور شانهام و من چیزی نمانده بود قلبم بیاید توی دهان.
چه غلطی کردم نشستم کنارش!
تند روسریم را کشید و افتاد دور گردنم. گمانم مثل انار سرخ شدم. نگاهش کردم که اینچه کاری است!
دست به سینه داشت تو سر و صورتم سیر میکرد: چه موهات نازه. کوتاه دوست داری؟
موهام تا چانه بود. نگاه ازش گرفتم: همیشه کوتاهه.
_قشنگه.
زیر چشمی رفوی شلوارش را دیدم. باورم نمیشد. نستوه سترگ بغل زانوی شلوارش را رفو زده باشد. انقدر وضع مالیشان خراب بود؟!
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۶۰
نشستم ترک موتور نستوه. نگاه کرد چادرم آویزان نباشد: سفت بشین که من تند میرم.
گفتم: کاری نکنی بشه بار اول و آخرمون.
خندید: بار اول که اجازه گرفتی، دفعههای بعد بیاجازه میای.
گفتم: خوش خیال....
گاز داد. دلم از ترس ریخت. بقیه حرفم ماند تو دهان. رویم نشد جیغ بزنم ولی پیراهن نستوه را گرفتم.
تو خیابان وصال، سرعتش را کم کرد. لابهلای ماشینها رفت و رسید سر چهارراه. نفس راحتی کشیدم. اینجا نمیتوانست تند براند. دستهام را برداشتم ولی همینکه چراغ سبز شد دوباره گازش را گرفت. مجبور شدم دودستی بگیرمش. شانههاش را عقب داد و فاصلهمان را صفر کرد.
آفتاب از پنجرهی آشپزخانه تو میزد. چرخیدم پشت به آفتاب. میوهها را دستمال کشیدم. چیدم تو ظرف بلور. زمزمه میکردم: دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم کجا من
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
بچهها را میدیدم. داشتند تنفگبازی میکردند. ملحفه و پتو و متکاهایشان را کرده بودند خاکریز.
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
ظرف را گذاشتم روی کانتر. رفتم سراغ سینک.
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
دستهای نستوه دورم قفل شد. ساکت شدم. موهام را کنار زد: بخون باز.
خودم را رها کردم توی آغوشش:
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
بغض کردم: ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۶۱
سیب سرخ توی کاسه را برداشت و گاز زد. سینک را دستمال کشیدم و نشستم. گفت: مگه نمیخوای بری دیدن مامانت؟
_چرا.
-خب برو تا دیروقت نشده. سوهانم ببر.
_نمیبرم.
_چرا؟ مگه برای مامانت نخریدی؟
_لازم نیست.
رفتم سمت اتاق بچهها که آمادهشان کنم. گفت: خودت برو سر بزن و بیا.
باز غم روی دلم نشست. پوشیدم و جلوی آینه چادر سر کردم. تو قاب در اتاق ایستاد و گفت: چرا سوهانو نمیبری؟
_لازم نیست.
ابروهاش به شرق و غرب رفت: خوددانی.
داشتم میترکیدم. کی نستوه میخواست تمامش کند. مامان محتاج یک جعبه سوهان نبود. احترام میخواست.
از تاکسی پیاده شدم. پا گذاشتم توی کوچه. از دور خانهی مامان پیدا بود. دنیا شده بود یک سنگ سیاه و نشسته بود روی سینهام. اشک هی میآمد از چشمهام بریزد و من نفسهای عمیق کشیدم تا راه نیفتد. هیچ وقت آن کوچه را با آن حال نرفته بودم.
مامان خودش آیفون را جواب داد. دلم هوای اسما هم کرده بود. رفتم توی هال و جز مامان کسی را ندیدم. بغلش کردم. صورت و دستش را بوسیدم. روی چشم راستش پد بود. گفتم: چشمت چطوره؟
_تا بازش نکنم که نمیفهمم.
_به سلامتی بازش میکنی و بهتر میبینی.
کاش حداقل دوتا کمپوت خریده بودم. مامان اصلا نگاه به دستم نکرد. پرسید: کو بچهها؟
نشستم کنار تختش: نیاوردم. سر و صدا میکنن اذیت میشی.
_بچههامو میآوردی ببینم. چه اذیتی!
رفتم چای آماده کنم. بلند پرسیدم: چرا تنهایی؟
آمد در آشپزخانه: انسیه هنوز از مدرسه نیومده. اسما هم حنا رو برد بگردونه.
قد یک چای خوردن پیش مامان نشستم. اسما آمد. قد یک روبوسی هم او را دیدم.
داشت غروب میشد. کوچه را برگشتم. حالم بهتر بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
پسین پاییز بود. سال پنجاه و پنج. هوا پر بود از دود اسپند، پر و کاه. پَک و پیرزنها روی کپهی خاک نشستند. پشتههای کاه پشت سرشان بود. پتوی پلنگی را پهن کردم پای دیوار. پیالههای چینی را چیدم تو سینی. پالودهی شیرازی ریختم پُرشان.
پدربزرگ پاورچین آمد: حالو چه وقت پالودهن؟ جوشوندهی پرسیاوشون دم میکِردی یا پونهی کوهی.
سال قبلش، بار اول بود پا میگذاشتم تو پوراندِه. بعد پانزدهسال عمر که از خدا گرفتهبودم. نشستم تو جیپ و همراه پدر آمدیم. پیمان، پسر پهلوانپیرزاد، پیشکار پدربزرگ بود. سپردند به او که هر روز مرا ببرد پای کوه.
دوباره دلم هوای پورانده را کرد. بشینم پشت اسب پدربزرگ. اسمش را با پیمان انتخاب کردیم، سپیدار. بلند بود و سفید.
سپیدار آمد تو میدان. پیمان، سوارش بود، نقش علیاکبر. پیرزنها شیون کردند. پنجه تو صورت کشیدند. پهنای صورت اشک ریختند. پدربزرگ با پر شال اشکهاش را پاک کرد.
خجالت کشیدم آنجا بمانم. او هم به من نگاه نمیکرد. پشت پردهی جلوی در پنهان شدم. دلم تاپتاپ میکرد. انگار صدای پای سپیدار، وقتی تا پای کوه با پیمان مسابقه میدادیم. مادربزرگ آمد تعزیه ببیند. چانهام را گرفت: چرا لپات گل انداخته مادر؟! پناه بر خدا چهت شده!
دست گرفتم به پیشانیم: تب دارم.
رفتم پای پاشویه. مشتهام را از آب پر کردم و صورتم را شستم. از پلهها بالا رفتم. تو پنجدری نشستم و تعزیه گوش دادم. علیاکبر را شهید کردند. پتوی پلنگی را بردند تا پیکرش را پارو کنند...
و من نتوانستم حتی تو پستوی خیالم به نبود پیمان بپردازم. نه اینکه پیمانهی دلم پر شده باشد، نه...
واجآرایی_پ
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۶۱ سیب سرخ توی کاسه را برداشت و گاز زد. سینک را دست
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۶۲
نستوه:
الهه بچهها را برد تو اتاق. صداش میآمد. کتاب میخواند برایشان. هرچه کم و کسر داشت، اینکه بچهها را سر ساعت تو جایشان میخواباند، ته مدیریت بود.
داشتم جلسهی فردا را یادآوری میکردم. پیام را برای بچههای معاونت فرستادم. خانم محسنی زنگ زد. صدای گوشی درنیامده، خفهش کردم. نه حوصلهی ورورهای زنک را داشتم، نه اعصاب بدخلقی الهه را. دهنم را سرویس میکرد که "این چرا این وقت شب زنگ میزنه؟ صبحو ازش گرفتهن؟"
غرولندش بیجا هم نبود.
لباسهاش را عوض کردهبود. توی تاپ و دامن سفیدی که از شمال خریدم، پُرتر میزد. عمداً جلوی آینه ایستاد. سرم را به گوشی گرم کردم. کیف میکردم زیر چشمی بپایمش. موهاش را با سنجاق جمع کرد پشت سر. ناخنهاش را لاک سفید زدهبود. صبح قبل نماز مینشست پاکشان میکرد. چقدر حوصله!
اگر میرفتم طرفش، مثل برق از جا میپرید. مثل بار اولی که دستهاش را گرفتم. عین جوجهگنجشک خیسخورده تو سرما لرزید. من را هم دستپاچه کرد. نفهمیدم انگشتر نامزدی را چطور دستش کنم. مامان یک روسری گذاشتهبود که گفت بندازم روی سر الهه. سرخ شد. انگار چک افسری بهش زدهبودم.
آن شب خوابم نمیبرد. تو فکر الهه پهلو به پهلو میشدم. تازه محرم شده بودیم. محرمیتی که با نسبیها فرق داشت. دست داغش بهم شوک وارد کرد. رنگ عوض کردنش و همه گواه این بود که بار اولش است تنگ یک مرد نشسته. آن روزها از هیچچیز بیشتر از این سرکیف نمیشدم.
اولینبار که بردمش بیرون، رفتیم بلوار چمران. سراغ مرغدریاییها. موتور را تو پیادهرو گذاشتم. پای دیوار سنگی ایستادیم. مرغها رودخانه را روی سر گذاشتهبودند. جیغ و ویغشان نمیگذاشت صدا به صدا برسد. الهه ذوقزده گفت: تا حالا اینجا نیومدم!
با نگاه قورتش دادم: منبعد زیاد میای.
چشمهاش، تو صورت بیرنگ و لعابش عین ستاره شد. میخواستم سفت بغل بگیرمش و قد چندوقتی که من را سر دوانده بود، بچلانمش.
کیفش را گذاشت سر دیوار. بیسکوییت درآورد. خرد کرد و ریخت لبهی دیوار. مرغها هجوم آوردند.
الهه ترسید و جمع شد تو بغلم. مانده بود بین من و مرغها. ترس و خجالت را با هم تو چشمهاش دیدم. دست گذاشتم رو شانهی لاغرش. کنار گوشش گفتم: دیگه خجالتو زمین بذار خانم سترگ.
شانهاش را فشار دادم. لبخند صورتش را دلبرتر میکرد. تو بهشت سر میکردم که خورشید نشست پشت کوه دراک. سرما افتاد به تنمان. مانده بودم چطور با موتور الهه را برگردانم. دستکشهای مشکیش را دست کرد. نشست ترک موتور.
ویراژ رفتم تا میدان نمازی. پشت چراغ خطر نگه داشتم. برگشتم سمتش: سردته؟
لبخند زد: اگه تنها بودم، آره سرد بود.
یک وجب آمد روی قدم. حرفش شعلهای شد و سر تا پام را گرفت. سرما هر چه زور زد نتوانست به جانم درز کند. راندم تا خانهشان. پیاده شد. کاسکت را برداشتم. لبخند از صورتم کنار نمیرفت: کاری نداری؟
جوری که انگار تازه من را دیده، گفت: بریم تو.
گردنم را کج کردم و تو صورتش زل زدم: سیر نشدی هنوز؟!
سرش را پایین انداخت. زبان کشید روی لبش. از خجالتش خندیدم: خوش گذشت.
گازش را گرفتم. تا برسم خانه روی ابرها راندم. افتاده بودم تو برههای از زندگی که اوج غرورم بود. هیچ چیز نمیتوانست سد حظ بردنم شود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯