#تحلیل_بشری
#کاربر_علوی
عصمت السادات علوی:
سلام
الان نظرات دوستان رو خوندم. با اجازه از آخر پارت به بالا نظرم رو بنویسم، فقط محض تنوع
آخر) کاملاً درک میکنم و طبیعیه به نظرم که امیر از راه رسیده و نرسیده بگه جمع کن بریم شیراز. اون وقت از سال که انگار حتماً حتماً حتماً باید تو شهر و روستای خودش باشه نه عید نوروزه و چهارشنبه سوریه، نه عید فطر یا غدیر، اما سه شب آخر دهه اول محرم باید محلهای باشی که یادت دادن محرم و سیاهی و دم و شور و نوحه و مرثیه و رجز چیه. غربت رو کسی میفهمه که تو اون شبها از شهرش دوره. بشری و امیر هردو غربت کشیده هستند. و اگه امیر دو شب اول محرم رو بوده و یک هفته هم رفته ماموریت، دقیق الان باید راه بیفتند که شب برسن به مراسم شب هشتم به بعد شهرشون.
آخر-۱) متاهل نیستم و نمیدونم چه انتظاری از صحنه عاشقانه و ابراز احساسات بعد از برگشت از سفر و رسیدن به هم بعد از یک هفته دوری باید داشت. اما وقتی با دختر ۱۸ ساله و پسر ۲۵ ساله طرف نیستیم، به نظرم بیدار شدن و بیدار موندن، توجه و رسیدگی به موهای پریشون درست کردن چای یا قهوه یا دمنوش خودش هزار بار قشنگ تر و گویا تر از دوستت دارم، دلم تنگ شده بود و آویزان شدن از سر و گردن طرف مقابله.
آخر-۲) بشری قبلاً هم عادت داشت به پهن کردن زیرپوش یا تیشرت امیر و رفع دلتنگی با بوی امیر، اما امیر اون موقعها نمیدید. یا نمیخواست که ببینه. الان میبینه، الان مهم نیست چه ساعتی از کار فارغ میشه، باید خودش رو به خونه برسونه. یه شعر آقای مهدی سیار در حضور رهبری خوندن (چگونه در خیابانهای تهران زنده میمانم/مرا در خانه قلبی هست با آن زنده میمانم) این شعر عجیب به حال و هوای امیر میخوره. هر چه مشغله، سختی، کوفتگی، با رسیدن به خونه و به بشری درمان میشه، پس جای دیگه قراری نداره.
و اما اول) چرا کسی باید سعی کنه تحلیل و تفسیری بره روی ابیات (ای اهل حرم میر و علمدار نیامد .....) همهی حال و هوای محرم و محرمی یه ور، ای ابیات هم یه ور، میشه با این زبان حال، از زبان گوینده و ۸۶ شنونده این ابیات تو اون بعد از ظهر عاشورا گفت و شنید و ضجه زد! و تو هر داغی یه ذره، فقط یه ذره خود رو جای یکی از اون ۸۶ نفر دید و فهمید چقدر داغ خود در کنار اون داغ کوچیکه. و این انتهای قدرت من برای تجسم و تخیل داغ اون ظهر گرمه. از اون ساعت به بعد، نگاه من برمیگرده و پشت به میدان رو به فرات میشینم و فقط میشنوم صحنهها رو. یه جایی وقت فرار یه پسربچه از دست عمه به سمت یک گودال دیگه کر میشم.
برای من اوج تعریف بیپناهی و درد همون نیومدن علمدارهاست. بعد از اون دیگه حسی نمیمونه. بعد از اون رو حس کردن ظرفیت قلبی زینبِ علی مرتضی رو میخواد.