eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر به عزم پایین رفتن از جای بلند می‌شود. -فکر می‌کردم دو تا خونواده دست به یکی کردین. مکث کوتاهی می‌کند. -خیلی خب. می‌ریم پایین و همون حرفایی که بهت زدم رو می‌گیم. زودتر از بشری از اتاق بیرون می‌رود. حتی به روی خودش هم نمیاره که رفتار بدی داشته و در موردم فکرای بی‌خود کرده! چقد مغروره! امیر هنوز به پایین پله‌ها نرسیده که بشری صدایش می‌کند. -آقای سعادت! برمی‌گردد و بشری نزدیک‌تر می‌رود تا نخواهد صدایش را بلند کند. -حرفایی که بهتون زدم رو به روی مادرتون نیارید. فقط گفتم تا سوء تفاهمی که براتون پیش اومده بود رو رفع کنم. امیر بی هیچ حرفی بقیه‌ی پله‌ها را پایین می‌رود و بشری با کمی تاخیر پشت سرش وارد سالن می‌شود. خانواده‌ی بشری که منتظر جواب نیستند ولی نسرین‌خانم که ماجرا دستگیرش شده، خودش را می‌بازد و نمی‌تواند ناراحتی‌اش را پنهان کند. حاج‌سعادت ولی خوددارتر است. سکوت سنگینی در خانه‌ی سیدرضا می‌پیچد. این‌که با هم پایین نرفتند و حالت چهره‌هایشان، جواب همه را داده. با این حال خانم سعادت با لبخند از امیر می‌پرسد.: -چی شد پسرم؟ -ما هر کدوم از زندگی یه برداشت داریم. هم من و هم بشری به این نتیجه رسیدیم که ما برا هم ساخته نشدیم‌. خانواده بشری اما مات مانده‌اند از آن بشرای خشک و خالی که امیر به کار برده! نسرین‌خانم نمی‌خواهد ‌ناامید شود. -با یه بار صحبت کردن که نمی‌شه تصمیم گرفت! نگاه امیر روی گل‌های قالی برّاق می‌شود. طوری که نسرین‌خانم دستش می‌آید اگر ادامه بدهد ممکن است آبروریزی بشود. زهراسادات ‌هوا را دریافت می‌کند. -صحبت رو گذاشتن که ببینین به درد هم می‌خورید یا نه. هر چی خیره پیش میاد. یاسین با لحنی که سعی دارد تنش‌زا نباشد نظرش را می‌دهد. -برای بشری که زوده ازدواج ولی خوشحال شدیم از دیدنتون. سیدرضا هم مثل همیشه به حق و پدرانه حرف می‌زند. -جفتشون برای ما عزیزن. ان‌شاءالله هر دو عاقبت به خیر بشن. با این حرف‌ها سرمای مجلس آرام‌ آرام گرم می‌شود و خانواده‌ی سعادت بعد از پذیرایی دوباره، خداحافظی می‌کنند. پدر و مادر و یاسین تا در حیاط برای بدرقه می‌روند ولی بشری هنوز در شوک رفتار امیر در سالن ایستاده است. با شنیدن صدای آن‌ها که از پله‌های تراس بالا می‌آمدند، مشغول مرتب کردن سالن شد. زهراسادات چادرش را درمی‌آورد. -بی‌چاره خانم سعادت! چقدر امیدوار بود. یاسین سوئیچ ماشینش را برمی‌دارد تا زودتر به خانه‌شان برود و فاطمه بیش‌تر از این تنها نماند. بوی ملایمی از عطر لِجند در خانه پیچیده، شاید هم فقط بشری عطر را احساس می‌کند. پدر و مادرش که ذهنشان مثل بشری درگیر این ماجرا نیست. مدام امیر در ذهنش می‌آید. این‌که پا رو روی پایش انداخته و روی مبل کرم رنگ کنار پنجره نشسته بود. یا حالت چهره‌اش وقتی می‌خواست چای بردارد را به یاد می‌آورد. مشخص بود خودش را کنترل می‌کرد تا حرفی نزند یا حرکتی نکند تا نارحتی‌ای پیش بیاید. انقدر سخته کسی مجبور بشه به خاطر حرف مادرش بره خواستگاری؟! با خودش فکر می‌کند سخت نیست. خب مگه از اول فکر نکرده بود میاد من رو می‌بینه و به مادرش میگه نپسندیدم؟ ولی چرا یه مرد با اون جذبه نتونسته مادرش رو راضی کنه؟ شاید نسرین خانم به حرفش گوش نمی‌ده. بددترین چیز دنیا ذهنِ مشغوله! باید بی‌خیال بشم؛ از راه‌پله بالا می‌رود و حالات و حرکات امیر حتی برای یک لحظه راحتش نمی‌گذارند. به نظرش داخل راه‌پله عطر امیر غلیظ‌تر پیچیده است. هیچ‌وقت از عطر لجند خوشش نمی‌آمد ولی امشب حس کرد عطر بدی هم نیست! این عطر فقط به امیر میاد. انگار برای پرستیژ امیر ساختنش. مثل امیر محکم، مغرور، تلخ و... گستاخ! و چرا گستاخ بودنش باعث نمی‌شه ازش متنفر بشم؟! *دکتر حمید فرزام از شاگردان جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) نقل می کند: ایشان ذکر «یا خیر حبیب و محبوب صلّ علی محمد و آل محمد» را بعد از دیدن نامحرم بسیار موثر و کارساز می‌دانست و بارها این ذکر را به بنده سفارش و توصیه فرمودند تا از وسوسه شیطان در امان باشیم. می‌گفتند: چشمت به نامحرم می‏ افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: «یا خیر حبیب و محبوب» یعنی خدایا! من تو را می‏ خواهم. این‏‌ها چیه؟ این‌ها دوست داشتنی نیستند. هر چه که نپاید دل بستگی نشاید. منبع : کتاب کیمیای محبت ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
نازنین امّا با جبهه‌گیری‌اش کلام بشری را قطع می‌کند. سرش را مقابل بشری پایین می‌آورد و با حرص و طوری که بقیّه صدایشان را نشنوند می‌گوید: -مگه چی‌کار می‌کنم؟ دخترای دیگه هر غلطی می‌کنن بعدم سرشون رو بالا می‌گیرن انگار نه انگار! تازه کلاس‌ گندکاری‌هاشون رو هم می‌ذارن. بعد تو واسه یه نگاه من رو مؤاخذه کن! به سختی سبّابه‌ی دراز شده به سمتش را نادیده می‌گیرد. -اونا هم یه شبه این‌جوری نشدن. اکثرشون فکرم نمی‌کردن یه روز به اون‌جا کشیده بشن. هیچ گناهی رو کوچیک نشمر! نازنین قاشق را به جان گلوله‌های بستنی می‌اندازد اما نمی‌خورد. به حرف‌های بشری فکر می‌کند. - حالا من یه چی گفتم. دلمم نمی‌خواد گندم بالا بیاد. خوشحال می‌شود، به قدر دنیایی. همین‌قدر که نازنین را به فکر وادارد برایش رضایت‌بخش است. -حالا بستنیت رو بخور. داره آب می‌شه. نصف بستنی‌اش را می‌خورد. بشری حواسش جمع حرکات لبریز از عشوه‌اش می‌شود. قاشق‌های نیمه پر بستنی را با طنازی در دهانش می‌گذارد. اینم یه حرکت دیگه که باید تذکر بدم ولی برای امروز دیگه کافیه. ........... یک هفته‌ای می‌شود که به لطف خدا آرام گرفته. حس خوبی دارد، حس بی‌تفاوتی. امیر را چندین بار دیده و هر بار، مسیر نگاهش را به سویی دیگر کج کرده. فقط گاه‌گداری یک فکر روی دشت سبز و یکدست خیالش، مثل قارچ می‌روید، کلافگی امیر! به خاطر قولی که به خدا داده، به دنده‌ی بی‌خیالی می‌زند. به تو چه که چرا همکلاسیت کلافه است؟! با صدای اف‌اف حواسش از الّاکلنگ بازی میل‌های بافتنی در دست زهراسادات پرت می‌شود. مانیتور چهره‌ی خندان یاسین رو به فاطمه را به تصویر کشیده است. گوشی را برمی‌دارد. -نخند ملّت فکر میکنن یه چیزیته! در را باز می‌کند و قاه قاه می‌خندد. یاسین هنوز وارد نشده، تلفن خانه زنگ می‌خورد. خودش را به گوشی می‌رساند. -یه کارگر بگیرید در باز کنه، تلفن جواب بده. سیدرضا عمیق نگاهش می‌کند ولی بشری نگاه سنگین پدرش را پس می‌زند و شماره‌ی افتاده روی گوشی را می‌خواند. پیش‌شماره‌ی مشترک را می‌بیند. حتماً همسایه‌اس. جواب نمی‌دهد. -مامان بیا. من جواب نمیدم. می‌رود تا سر به سر یاسین بگذارد. در را باز نکرده، بینی‌اش اسیر می‌شود بین انگشت‌های مردانه‌ی یاسین. -ملّت چه فکری می‌کنن؟ می‌خندد و نفس کم می‌آورد. سرش را به کناری می‌کشد و همزمان با نجات بینی‌اش، سرش با ضربه‌ی بدی به در می‌خورد و پلک‌هایش از درد جمع می‌شوند. -چی شدی بشری؟! فاطمه می‌پرسد و بشری دستش را بالا می‌گیرد که چیزی نیست. فاطمه اما نگران ادامه می‌دهد. -یاسین! چه شوخیه تو می‌کنی؟! بشری اما فرز مچ یاسین را می‌گیرد. با پشت دست یاسین به صورت خودش می‌زند. عقیق نشسته در رکاب نقره‌ای انگشتر به لب یاسین می‌خورد. -چیکار کردی دیوونه؟! به فاطمه نگاه می‌کند. -دلت برای این ته‌گاری نسوزه! بشری همچنان که سرش را گرفته، می‌خندد و صورت یاسین را می‌بوسد. بعد روی لبش را می‌خاراند. -چه صورت زبری داری! نیش میزنه به آدم. روی دسته‌ی مبل می‌نشیند و دست‌هایش را حلقه می‌کند دور گردن پدرش. سیدرضا پیشانی‌اش را می‌بوسد. صحبت زهراسادات طولانی شده و شک به دل بشری افتاده به یقین مبدّل می‌شود. -بشری! بابا! حاج‌سعادت می‌خواد دوباره بیاد برای پسرش. کلافگی امیر به ذهنش می‌آید. پس دلیل کلافگی‌اش همینه. چرا مادرش راحتش نمی‌ذاره؟! دستش را باز نمی‌کند. -بهشون بگید جایی برن خواستگاری که پسرشون راضی باشه. -میگه امیر خودش گفته دوباره بریم. نمی‌تواند بپذیرد. رفتار و حرف‌های امیر را با هر منطقی تفسیر کند، جز نارضایتی نمی‌بیند. -ما جواب رو گذاشتیم با خودت. -مگه نگفتین حالا زوده؟! سیدرضا دست محبت به سر بشری می‌کشد. -خونواده سعادت مقبولن. بدون فکر ردشون نکن. بالآخره صحبت‌های زهراسادات تمام می‌شود. -ماشاءالله! هر چی من می‌گم یه راهی میاره! خود امیر گفت مجبور شده بیاد. -واسه من زوده بابا. شاید چون دلش نمی‌خواهد پس زده شود. غرورش بشکند. امیر گفته بود تو نمی‌توانی انتخاب من باشی پس بهترین کار این است که زیر بار این خواستگاری نرود. فاطمه وقت را مناسب می‌بیند. -آره زوده. هنوز موقعیت‌های خوبی داری. عجله نکن. یاسین زیرچشمی فاطمه را نگاه می‌کند که دارد دور را برای برادرش گرم می‌کند. سیدرضا را مخاطب قرار می‌دهد. -این پسره انگار از دماغ فیل افتاده. بگو نیان. فکر کرده بشری لنگ نشسته تا یکی مثل اون بیاد. خودش رو براش می‌گیره. ای من به قربون تو برم خان‌داداش. چشمکی برای صورت گرفته‌ی یاسین می‌زند. دست روی سینه‌اش می‌گذارد و گهواره‌وار خودش را تکان می‌دهد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
چیزی به شروع کلاس نمانده. کنار پنجره به تماشای رقص زیبای برگ‌ها در سمفونی باد پاییزی می‌نشیند. نازنین را می‌بیند که با عجله به طرف ساختمان می‌آید. دختر مگه تو نمی‌دونی استاد صالحی چقدر سختگیره؟! خب پنج دقیقه زودتر بزن بیرون. همهمه‌ای از حضور دانشجویان در کلاس پیچیده و نازنین موفق می‌شود قبل از حضور استاد خودش را کلاس برساند ولی آنقدر هول از در داخل می‌شود که سکندری بخورد! دستش را به دسته‌ی تاشوی نزدیک‌ترین‌ صندلی می‌گیرد و صاحب صندلی از ترس لمس دست نازنین، مثل برق‌گرفته‌ها دست‌هایش را در سینه جمع می‌کند و خودش را عقب می‌کشد. و همین چند حرکت پشت سر هم برای قهقهه‌ی جمع کافی نیست؟! بشری زمزمه‌وار می‌گوید: نازنین بیچاره! حالا حتماً باید دستت رو می‌گرفتی به صندلی میر!؟ شیطنت پسرها گل می‌کند. یکی می‌گوید: -شستت نره تو چشت! و دیگری جوابش را می‌دهد. -حیفه چشاش! به سختی موفق می‌شود از زمین خوردن قسر دربرود. نفس راحتی می‌کشد اما چشم در چشم می‌شود با صاحب صندلی ناجی! دست‌پاچه دستش را از روی دسته‌ی صندلی برمی‌دارد. -ببخشید! یکی از ته کلاس داد می‌زند. -ساسان! کاکو کمکش کُو! توپ خنده در کلاس منفجر می‌شود. نازنین مثل آدم‌های گناهکار، دست‌های لرزانش را پشت سرش پنهان می‌کند. ساسان دیگر نگاهش نمی‌کند حتی اخم هم کرده است. همان پسر دوباره می‌گوید: -ها راسی! نامحرمه! و نامحرم را بخش بخش می‌گوید تا موجبات خنده گرم‌تر فراهم شود. نازنین سرخ می‌شود، لب می‌گزد و از خجالت دلش می‌خواهد قطره‌ای بشود و در زمین فروبرود. یاوه‌گویی‌های پسر هم تمام‌شدنی نیست! منظور همکلاسی‌اش رو درک می‌کند. "حیفه چشاش"! چشم‌های سبزش با آرایش خیلی زیبا می‌شدند و همین آرایش باعث شد که متلک بشنود. خودش را لعنت می‌کند که چندین مرتبه بشری گفته بود "آرایش رو بذار واسه جمع زنونه". فکر کرد الآن بشری هم سرزنشش می‌کند که "چند بار بهت گفتم؟!" عصبانی می‌شود. الآن در موقعیت موعظه شنیدن نیست. بشری صدایش می‌زند. عصبی سرش را بالا می‌آورد. می‌خواهد بگوید "تو چی می‌گی؟". ولی بشری آب‌میوه‌‌ تعارفش می‌کند. -این رو بخور! حالت جا بیاد. نازنین حرفش را می‌خورد و بشری دست لرزانش را می‌گیرد. -تا استاد نیومده بخور سرحال شی. -این همه بدو بدو کردم، آبرومم رفت. استادم نیومده. امیر کنار ساسان نشسته و رفتار خواهرانه‌ی بشری را می‌نگرد. با صدای ساسان نگاه از بشری برمی‌گیرد. - هر چی علیان وقار داره، صبوری... لااله‌الاالله! امیر ابروهایش رو بالا می‌برد و از گوشه‌ی چشم به رفیقش نگاه می‌کند. پس تو بیش‌تر از من بشری رو می‌شناسی! به یاد صحبتای مادرش می‌افتد، تعریف‌هایی که از بشری می‌کرد. آنقدر از پیشنهاد مادرش عصبانی بود که حتی صورت بشری را درست نگاه نکرده بود. حالا نگاهش می‌کند. بچه‌تر از اونیه که مامان تعریف می‌کرد. شبیه دختر دبیرستانی‌هاست. در دل می‌خندد. کی این رو دانشگاه راه داده؟! بیبی فیسه! چشم باریک می‌کند. وقتی ساسان از کسی تعریف کنه، حتماً خیلی خوبه! ساسان با تمام سخت‌گیرهاش داره از بشری حرف میزنه پس یه چیزی هست که مامان انقدر اصرار داره! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
زهراسادات جواب قطعی منفی بشری را به نسرین‌خانم می‌دهد. -همون دفعه هم سخت راضی‌اش کردم. تو رو خدا نسرین‌خانم دیگه تمامش کنید تا شرمندتون نشم! نسرین‌خانم خدا نکندی می‌گوید و با این‌که دلش رضا نمی‌دهد اما بیش‌تر اصرار نمی‌کند و سعی می‌کند با پایان تماس، این آرزو را پایان بدهد. چادرش را سرش می‌اندازد و راهی مسجد می‌شود. در را باز می‌کند و امیر را می‌بیند که تازه از راه رسیده. جواب سلام پسرش را می‌دهد. -حاج‌خانم میری نماز؟! -وا مادر! -تعجب نداره دیگه باید یاد بگیرم این مدلی حرف بزنم. خنده‌ی تلخی می‌کند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. -مادرش زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو دستم. سر تا پای پسرش را با دلسوزی مادرانه نگاه می‌کند. -دلم نمیاد بگم ولی انگار قسمت نیست. امیر وارد حیاط می‌شود. -فکر من رو درگیر کردی حالا می‌گی قسمت نیست؟! در را می‌بندد. -گفتم آیناز، هزار تا انگ گذاشتین روش، خودت و بابا؛ نسرین‌خانم صورتش را جمع می‌کند. -مگه من مرده باشم بذارم تو همچین زنی بگیری. می‌خوام زنت بدم که این از خدا بی‌خبرای بی‌دین و ایمون رو ول کنی. چهار تا بی سر و صاحاب جمع شدین دور هم. -یه اکیپ دوستانه‌اس. شما داری گنده‌اش می‌کنی. -حتما جمع می‌شید دور هم حمد و سوره‌ی دخترا رو درست می‌کنین! امیر می‌خندد، بلند. مادرش براق نگاهش می‌کند. -مامان! شما داری شورش می‌کنی! اذان از گلدسته‌ها سر به آسمان می‌گذارد ولی نسرین‌خانم چادر از سرش می‌کشد. -می‌گردم یه دختر دیگه برات پیدا می‌کنم. -دست بردار مامان! چه عادتیه شما داری؟ من مثل ایمان نیستم. راه ساختمان را در پیش می‌گیرد. -نباش. ایمان چی کم داره؟ زنش بده؟ من انتخابش کردم ولی خودشون هم رو پسندیدن. حالام ماشاءالله روز به روز وضعشون بهتره. امیر سر جایش مانده، مادرش برمی‌گردد و محکم می‌گوید. -من نمردم که بذارم تو بری پی یللی تللی. زن می‌گیری، مردونه زندگیت رو می‌کنی. -باشه. -خوبه. از مسجد که بازم کردی برم اول وقت از کفم نره. -ولی فقط بشری. -لااله‌الا‌الله. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
نسرین‌خانم لحظاتی ساکت می‌شود. به بشری حق می‌دهد. می‌داند که پسرش در حد بشری نیست. با چشمان لبریز از خواهش نگاهش می‌کند. -امیر پسر خوبیه. بعضی دوستاش رو تائید نمی‌کنم ولی تو می‌تونی بهترین رفیقش بشی. می‌تونی ازش یه مرد کامل بسازی. حالا که اون بهت علاقه داره تو هم به خاطر خدا قبول کن. بذار خیالم از امیر راحت باشه. خودت یه روز مادر می‌شی، می‌بینی که عاقبت به خیری بچه‌ات از هر چیزی برات مهم‌تره. بشری نمی‌داند چه بگوید. از نظر خودش آدم کاملی نیست. چطور می‌تواند روی امیرِ مغرور اثر بگذارد؟! زهراسادات از راه می‌رسد و جا می‌خورد از دیدن نسرین‌خانم! بشری دوباره به آشپزخانه می‌رود و با ظرف میوه برمی‌گردد. دو زن کنار هم نشسته‌اند و نسرین‌خانم صحبت را طرف امیر و بشری کشانده است. همه‌ی آنچه برای بشری گفته بود را برای زهراسادات هم می‌گوید و زهراسادات فکر می‌کند این زن چه قدر خودش را به آب و آتیش می‌زند برای خوشبختی پسرش! -والا ما که به شما بیشتر از چشممون اعتماد داریم ولی... به طرف دخترش می‌چرخد. حرفش را تمام می‌کند. -تصمیم با بشراست. زندگی خودشه... بشری می‌ماند و علاقه‌اش به امیر و دلی که نمی‌تواند حرمت دل‌سوزی‌های مادرانه‌ی نسرین‌خانم را بشکند. خودش هم متوجه نمی‌شود چه‌طور آنقدر زود زندگی‌اش در این مرحله افتاد. تا چند وقت پیش فکری آزاد داشت و دلی آسوده. چی شد که به این سردرگمی شیرین رسیدم!؟ امیر، شدی مهمون ناخوانده‌ی قلبم! عشق تازه جوانه‌زده‌‌ای که نمی‌خوام آلوده به هوس بشه. می‌خوام مقدس و مطهر در گوشه‌‌ای‌ترین قسمت قلبم نگهت دارم... ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
کم نیستند دخترهایی که با شنیدن این حرف بال در بیاورند اما بشری می‌گوید: -مگه فقط زندگی منه؟ شما هم باید نظر بدی. همین حرف بشری کافی نبود تا امیر بفهمد چه جواهری نصیبش شده؟! -از مهریه شروع کنیم پس. چی می‌خوای مهریه‌ات باشه؟ -نماز اول وقت و ۱۱۴ سکه. - نماز؟! -باید نمازاتون رو اول وقت بخونین، همیشه. امیر با صدای بلند می‌خندد. -تو چیکار به نماز من داری؟! مردمان چشمش هراسان می‌شوند. -مگه شما نماز نمی‌خونی؟! نمی‌تواند بگوید هر وقت بیکار باشم البته اگر یادم باشد. -می‌خونم. بشری هم انگار زیاد اطمینان ندارد به حرف امیر، دوباره تاکید می‌کند. -اولین شرطم من نماز اول وقته! سر تکان می‌دهد. -قبول! -برای من خونه و ماشین و درآمدتون مهم نیست، حلال بودنش مهمه. اهل رفت و آمد با هر خونواده‌ای هم نیستم. ملاک من تو زندگی رضایت خداست. هر کاری که توش رضایت خدا نباشه انجام ندیم. مراسم هم یه مراسم ساده و دور از گناه می‌خوام. همین! چی می‌گه این؟ منبر رفته برام! مراسم ساده، رضایت خدا! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
بشری خجول نیم‌نگاهی به طهورا می‌اندازد و همین قدر درمی‌یابد که هندزفری در گوشش است و مشغول تماشای بیرون. با این حال آهسته می‌گوید: -فعلاً می‌تونم لطف کنم و بدم دستتون. امیر با لب و لوچه‌ی آویزان نگاش می‌کند. -همینم غنیمته. بعد با خنده چشمکی می‌زند و لقمه را از دستش می‌قاپد. -بقیه‌اش رو خودت بخور. این‌جوری بیش‌تر به من می‌چسبه. دیگر تعارف نمی‌کند و بقیه‌ی لقمه‌‌اش را آرام می‌جود. رفتارهای امیر را هم زیر دندان‌های آسیای عقلش می‌برد تا خردشان کند، بجود و هضم کند. طرز فکر امیر آن چیزی نیست که از پسر خانواده‌ی سعادت انتظار می‌رود ولی رفتار زننده‌ای هم ندارد. یک آدم معمولی است به قول یاسین خیلی معمولی! امیر هم زیرچشمی آنالیزش می‌کند، اهل ادا و اطوار نیست ولی با همین سادگی، کارهایش به دل امیر می‌نشیند. -میگم... بشری با لبخندی غافلگیرش می‌کند. امیر برای لحظه‌ای مات چشم‌هایش می‌شود. چشم‌هایش برقی دارد که او در هیچ صورتی ندیده. زبان بشری می‌رود که بگوید جان اما کنترلش می‌کند و می‌گوید: -بله. -تو مگه حرفا و نگاه‌های اون دختره رو ندیدی؟! - کدوم؟! با چشم و ابرو به آرنج بشری اشاره می‌کند. -همونی که دستت رو داغون کرد! چی می‌خوای بگی؟ یه حرفی زد، یه نیشخندی، یه پشت چشمی هم نازک کرد. تموم شد همون موقع هر چی بود. حرفش یک بار دیگر در گوشش زنگ می‌خورد. این دختره چادری چطور پسر به این خوش‌تیپی رو تور کرده؟! از تفکر دختر خنده‌اش می‌گیرد. -می‌خندی! اون از عمد دستت رو تیکه تیکه کرد! بعد خانم جای این‌که حقش رو بگیره، سکوت می‌کنه! باید می‌ذاشتی حالیش کنم. -به چه چیزایی فکر می‌کنی شما؟! -هر کس دیگه‌ای بود، همچین سر و صدا راه می‌انداخت که از کار بی کارش کنن. فکر می‌کنی تاز‌ه‌کارها رو میارن واسه خون‌گیری همچین آزمایشگاهی؟! از عمد بود کارهاش! بشری بی‌خیال مشغول خوردن لقمه‌اش می‌شود. امیر حرص می‌خورد از این خونسردی‌اش ولی با سکوت بشری، او هم کم کم آرام می‌شود. کوتاه میاد که اون دختره‌ از کار بیکار نشه! بعد چیزی به یادش می‌آید. -بشری! سرش را بالا می‌آورد. لقمه‌اش را قورت می‌دهد. -بله! -تو جهشی درس خوندی؟ -آره. - چند سال؟ -شش تا کلاس رو تو سه سال گذروندم. امیر با لبخند تحسینش می‌کند. -آفرین! پا روی گاز می‌فشارد، فرمان را رها می‌کند و برایش کف می‌زند. بشری می‌ترسد، هول می‌شود. - مواظب باشید! -آفرین بچه‌زرنگ! در همان وضع بی‌احتیاطی امیر، ماشینی از سمت راست سبقت می‌گیرد. امیر مجبور می‌شود فرمان را کنترل کند تا تصادف نکنند. لعنتی! -آقا امیر! تو رو خدا! از صدای بشری حواس طهورا به آن‌ها جمع می‌شود و هول و ولای بشری را می‌بیند. هندزفری‌اش را می‌کشد. -چی شده؟! امیر ماشین را به کنار خیابان می‌کشاند. -بشری! چیزی نشده ببین. بشری دستش را از روی چشم‌هایش برمی‌دارد. -حالت خوبه آبجی؟ ببینمت. تمام سعی‌اش برای لبخند زدن، لبخندی بی‌رنگ می‌شود روی صورت بی‌رنگ‌ترش. - طوریم نیست. نگران نباش. صدایش هم رنگ ندارد! طهورا دستپاچه می‌گوید: -حالت بده. قربونت برم! پیاده می‌شود و در سمت بشری را باز می‌کند. -آب! آقای سعادت تو ماشین آب هست! امیر کمربندش را باز می‌کند. -الآن می‌خرم. -چیزی نیست طهورا. بیخودی ترسیدم. امیر با آب و آب‌میوه برمی‌گردد و بطری آب معدنی را طرف بشری می‌گیرد. بشری دستش را جلو می‌برد و تازه متوجه‌ی لرزش دستانش می‌شود. طهورا پیش‌قدم می‌شود و بطری را از امیر می‌گیرد. چند بار مشتش را پر می‌کند و به صورت بشری آب می‌زند. -دورت بگردم. رنگ و روش رو نگاه! امیر لبخندی ناخواسته از محبت طهورا به بشری و دلواپسی‌اش می‌زند. -ببخشید! طهورا پشت سرش را نگاه کرد. امیر را با چند آب‌میوه می‌بیند. -دستتون درد نکنه. امیر ماشین را دور می‌زند، خم شد طرف بشری و با لحن شرمنده‌ای می‌گوید: معذرت می‌خوام. نمی‌دونستم یه دیوونه‌ یه دفعه از راه می‌رسه. بشری نفسش را آرام بیرون می‌دهد. -اشکال نداره. امیر سرش را می‌خاراند. -خب سه سال جهشی خوندن تشویق می‌خواد. بشری می‌خندد، باز هم آرام، مثل همه‌ی کارهایش. سری تکان می‌دهد. -چی بگم؟! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
برمی‌گردد داخل. -جانم داداش! بی مقدمه می‌پرسد: -چی شد راضی شدی زن بگیری؟ امیر نگاهش را می‌گیرد. نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند. -جواب من رو بده. مگه قرار نبود بری انگلیس؟ -مامان اعصاب برام نذاشته. از در خونه تو نیومده، شروع می‌کرد. زن لازم داری که جلوت رو بگیره! من چه مشکلی دارم که... ادامه نمی‌دهد، می‌داند که بی‌فایده است. ایمان مچ‌گیرانه نگاهش می‌کند. -تو هم به خاطر این حرفا راضی شدی دختر مردم رو بدبخت کنی! می‌نشیند لب تخت. -بشری دختر بدی نیست! دست روی شانه‌ی برادرش می‌گذارد و نگاه امیر را به خود جلب می‌کند. -دوستش داری؟ امیر ساکت است ولی ایمان جوابش را گرفته! -پس چرا... پابرهنه می‌دود میان کلام ایمان. -من آیناز رو پیشنهاد دادم. یادت نرفته که چه آشوبی درست کردن مامان و بابا! ایمان تیز می‌شود. -به دردت نمی‌خورد! -سر و تیپش اون چیزی بود که من می‌خواستم. -مرده‌شور سلیقه‌ی گندت رو ببرن. عصبی نگاهش می‌کند. -من مشکلی با بشری ندارم. مامان هم دیگه دست از سرم برداشته. بس کن داداش. -از دست مامان! دختر علیان بدبخت شد این وسط. -اون بدبخت شد؟! -از کارای خودت بی‌خبری! -گناه کبیره کردم؟ -تو چی رو گناه می‌دونی دقیقاً؟ کلاف سردرگم امیر دوباره درهم می‌شود. -بشری چرا تو رو قبول کرد؟ دستش می‌رود بین موهایش، از لمس چسب خشک شده، دست از سر موهایش برمی‌دارد. به ایمان زل می‌زند. -با توام. چی شد که بشری تو رو قبول کرد؟ -دلیل جواب بله‌ی اون رو هم من باید بدم؟! -معلومه که دختر مقیدیه. چطور به تو بله داده! -رو دیوار کدوم خونه گرفتنم تا حالا؟ -دردت اینه که گناه رو کوچیک می‌شمری! از پس ایمان برنمی‌آید و فقط یه راه می‌بیند که ایمان را از سر خودش باز کند. -حالا که من خواستم آدم باشم، تو گیر دادی بهم؟! -‌احمق نیستم که این خزعبلات رو باور کنم. صاف تو صورت آدم نگاه می‌کنی و دروغ می‌گی؟ بعد می‌گی من چی‌کار کردم مگه! حتماً می‌خوای بگی دروغ رو که همه می‌گن چه اشکالی داره؟ شاید هم بشری رو با دروغات راضی کردی! انگشت اشاره‌اش را محکم در سینه‌ی امیر فشار می‌دهد. -خدا به دادت برسه اگه یه روز بفهمم اذیتش کرده باشی. -دو تا داداش داره تو چی می گی این وسط؟ یقه‌ی امیر را در دستش مچاله می‌کند و به طرف خودش می‌کشد. -فهمیدی؟ -ول کن یقه رو! -امیر مث آدم بگو فهمیدی؟ زل می‌زند به چشم‌های ایمان. -چی می‌خوای بگم؟ -رفقای مزخرف‌تر از خودت ببوس بذار کنار. به فکر آخرتت باش. امیر، گوشه لبش را به دندان می‌گیرد. چشماش را ریز می‌کند. -دنیا و آخرت من به خودم مربوطه. ایمان بی هوا به سینه‌اش مشت می‌زند. -فقط بشری می‌تونه آدمت کنه. امیر خنده‌اش می‌گیرد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
-تو که حرف نمی‌زنی. بذار من بگم. -بفرمایین. امیر کلافه نفسش را آزاد می‌کند. این تا کی می‌خواد با من رسمی حرف بزنه؟! -چرا انقدر رسمی می‌حرفی !! -سختمه خو. این بار امیر از لحن بامزه‌ی بشری می‌خندد ولی بشری به زور خنده‌اش را پشت لب‌هایش تلنبار می‌کند و باز هم گودی روی گونه‌اش مشخص می‌شود. امیر یادش به آیناز می‌افتد. این اواخر می‌خواست چال گونه بگذارهد و از هر کسی در مورد جراحی گونه پرس‌و‌جو می‌کرد. حالا بشرایی کنارش نشسته بود که با تموم سادگی‌اش، از کمال زیبایی چیزی کم نداشت. با چشم‌های معصومی که حالش را روبه‌راه می‌کرد. نه مثل آن جفت چشمی که هر وقت بهشان خیره می‌شد، دریدگی و پررویی را در چشمش فرو می‌کردند. بشری بالآخره به حرف می‌آید. -به من می‌گی کم‌حرف!؟ منظور بشری را درک می‌کند ولی از آن جا که غرورش نمی‌گذاشت کوتاه بیاید با صدای آرامی می‌گوید: -شاید کم‌حرف باشی ولی اعتراف می‌کنم زبونت خوب درازه! بشری مات می‌ماند. به واقع پنچر می‌شود. -چشاش رو نگاه. مظلوم شدیا! از صورت خندان امیر می‌فهمد که حرف امیر جدی نیست.   -خب دیگه شمارت رو بده که خسته شدم از این رابطه‌ی عصر قجری! بشری پرسشی نگاهش می‌کند. -چی؟ -همین محرم و نامحرمی که تو می‌گی! -یعنی شما به محرم و نامحرم اعتقاد نداری؟ امیر اصلاً حوصله سر و کله زدن با بشری آن هم در مورد هم‌‌چین مسئله‌ای را ندارد. -چرا اعتقاد دارم. حالا شمارت رو بده. شماره‌اش را می‌گوید و امیر وارد گوشی‌اش می‌کند. تماس می‌گیرد. صدای گوشی بشری از تماس موفق خبر می‌دهد. از روی میز گوشی‌اش را برمی‌دارد و دوباره کنار امیر می‌نشیند. این بار خبری از آن دلهره‌ی لحظات اول نیست! شماره‌ی ناشناس را به مخاطبانش اضافه می‌کند. امیر سرک می‌کشد و بشری با انگشت‌های ظریفش امیرم را تایپ می‌کند. کف دل امیر را یک حس خاص قلقلک می‌دهد. بشری را بچه می‌داند ولی لذت می‌برد از این که امیر این بشرای معصوم باشد. سوتی می‌کشد: -امیرم! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗ @In_heaven_time ╚════⚜⚜═╝
سر پله‌ها می‌ایستد و با دیدن امیر با روی باز سلام می‌کند و امیر با خودش که نمی‌تواند روراست نباشد. نمی‌تواند کتمان کند با دیدن اشتیاق این به حساب خودش دختربچه، سرشار از انرژی مثبت می‌شود. -آماده نیستی تو؟! -میریم حالا. یه پذیرایی بشی! امیر با دیدن زهراسادات، ناچار از پله‌ها بالا می‌رود. -زود باش بریم. -باشه چشم. .. .. امیر فنجان خالی‌ را روی میز می‌گذارد و می‌ایستد. از زهراخانم تشکر می‌کند. -بودی حالا پسرم! امیر با لبخند بدجنسی به بشری نگاه می‌کند. -مگه نمی‌بینین یه لنگه پا واستاده! دست‌های بشری از چادرش شل می‌شود. با چشم‌های گرد به امیر و مادرش نگاه می‌کند. -آخه شما نمی‌خواستی بیای تو. با تعارف اومدی. می‌خواستم معطل نشی. زهراسادات با لبخند مادرانه‌ای بهشان رو می‌کند. -همیشه هوای همدیگه رو داشته باشین. برید خدانگه‌دارتون. امیر آرام رانندگی می‌کند. بشری شیشه را پایین می‌دهد. بوی خاک نم‌خورده خودش را داخل ماشین می‌کشاند. صدای امیر، بشری را از فکر سفارش مادرش بیرون می‌آورد. -کجا بریم؟ -فرقی نمی‌کنه! خودش هم نمی‌داند چرا این وقت روز بشری را بیرون کشیده. فقط می‌داند که دوست دارد با بشری باشد، با بشری حرف بزند و تنها مردی باشد که بشری با او حرف می‌زند. -حرف بزن بشری! نگاه از برگ‌بازی باد زمستانی می‌گیرد. -چی بگم؟ -حرفی نیست که دوست داشته باشی بهم بگی؟! بشری لبخند می‌زند: -الآن نمی‌دونم چی بگم ولی می‌تونم شنونده‌ی خوبی باشم. امیر با تعجب نگاهش می‌کند و سرعتش از همانی که هست تحلیل می‌رود. -اولین دختری هستی که این حرف رو ازش می‌شنوم. دختر باشی و حرف برا گفتن نداشته باشی!؟ صورت بشری گرفته می‌شود و امیر متوجه می‌شود بند را آب داده! خراب کرده، همین روز اولی. اینم حرف بود تو زدی؟! حالا نمی‌گه تا حالا با چند تا دختر بودی!؟ فرمان را عصبی می‌فشارد. بشری دوباره نگاهش را به رقص برگ و باد می‌دهد. دلش گرفته. من کجای زندگی امیر هستم؟ انگشتانش را به بازی می‌گیرد. مگه خبر نداشتی؟ نازنین بهت نگفت؟! اون فقط گفت دخترا همه می‌شناسنش! همه‌ی ذوق و شوقش برای اولین تجربه‌ی گردشش با امیر کور می‌شود. معلوم نیست چندمین تجربه‌ی همسر آیندت هستی! سکوت سنگینی بینشان می‌نشیند. امیر نگران می‌شود که بشری پا پس بکشد و همه چیز به سر خانه‌ی اولش باز گردد و دوباره اصرار مادرش برای ازدواج و دوباره دردسر. باید به یک طریقی، قضیه را ماست مالی کند. قبل از این‌که امیر حرفی برای رفع و رجوع کردن تابلو کاری‌اش بزند، بشری لب باز می‌کند. -شما که باید تا حالا درستون رو تموم کرده باشین. می‌خواستم بپرسم چرا... امیر پرسش‌گر نگاهش می‌کند. -چرا هم‌کلاسی تو شدم؟ -آره. چرا؟! چرا این سؤال رو می‌پرسی؟ چرا سر و صدا راه نمی‌اندازی که مگه من برات چندمی هستم؟ مگه حق نداری این رو بپرسی؟ از عوض کردن بحث خوش‌حال است و از آرامش بشری هم آرام. باز هم نمی‌داند چرا، لبخند خجولی می‌زند. دست‌هایش را گردن فرمان می‌اندازد. -چون تا قبل از این به فکر درس نبودم. خب مشکل کار هم نداشتم که بخوام به فکر درس بیفتم واسه شغل آیندم. به بشری نگاه می‌کند. -یه دلیل دانشگاه اومدنم رفاقت با ساسان بود. اون خواست که درسمون رو ادامه بدیم. و با خودش زمزمه‌های می‌کند که بشری چیزی ازشان نمی‌شنود. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
همین جواب، برای به باد دادن حرف‌هایی که بشری می‌خواهد بزند، کافی است. سرش را پایین می‌اندازد. زیر پوستش، احساس خوشایندی می‌دود. -سردت شد آره؟ -مگه شما سردته؟! -جمع بستنای تو تموم نمی‌شه؟ حالا که دیگه محرمیم! انگشت به دندان می‌گیرد. -هنوز عادت نکردم. -لطفاً تمومش کن. کمی بدجنسی چاشنی لحنش می‌کند. -فکر می‌کنم با خاله‌خان‌باجیا حرف می‌زنم. با اخم روی برمی‌گرداند اما امیر دست‌بردار نیست. -بی‌بی جون! چی شد؟ ناراحت شدی؟! ناراحت شده، آنقدر که به امیر نگاه نکند. امیر حالت مظلومی به صورتش می‌دهد که بیشتر مضحک به نظر می‌آید تا مظلوم. صورتش را جلو می‌برد‌. آرام و کشیده صدایش می‌زند. -بشری! خنده‌اش می‌گیرد ولی باز هم تحویلش نمی‌گیرد. امیر صاف می‌ایستد، دست‌هایش را پشت سرش قلاب می‌کند. -بستنی بگیرم، آشتی می‌کنی؟ امیر را نگاه نمی‌کند. چینی به بینی‌اش می‌دهد و نچ می‌گوید. -تو این سرما؟ نمی‌چسبه. -تو که تا الآن سرما رو حس نمی‌کردی. من رو دیده بودی، گرمت شده بود! حالا ناز می‌کنی می‌گی بستنی نمی‌خوام. بشری حرص می‌خورد: -خیلی بدجنسی. خیلی! امیر می‌خندد. بشری فکر می‌کند تا چه اندازه می‌تواند این خنده‌ها را دوست داشته باشد! و اندازه‌ای برایش نمی‌یابد. -آشتی کردی؟ -قهر نبودم. -قهر بودی دیگه. -نه. -تو شهر ما به این کارا قهر می‌گند ولی تو دهات شما رو نمی‌دونم. انگشت اشاره‌اش را به طرف امیر می‌گیرد. -تو دهات ما به این کارا قهر نمی‌گن. -پس چی؟ -چه می‌دونم! فکر کن ادا و اطوار. -قهرت چه جوریه پس؟! -فکر می‌کنم قهر باید خیلی سنگین باشه. من تا حالا با کسی قهر نکردم. -چه خوب! -آدم باید یه بهونه واسه قهر داشته باشه. یه بهونه که بیارزه. -که اساسی قهر کنه واسش. آره؟ -نه. من اساساً دوست ندارم قهر کنم. هیچ‌وقت، با هیچ‌کس. کمی فکر می‌کند. -خدا کنه هیچ وقت لازم نشه با کسی قهر کنم. چه دغدغه‌هایی داره این بشر! اینم از آخر عاقبت با بچه‌ها پریدن. -بریم یه چیز گرم بخوریم؟ -من کیک دوست دارم با قهوه. -هر چی تو بگی. بشری دوباره می‌گوید: -کیکش هم ترجیحاً شکلاتی باشه. امیر می‌خندد. -تو هم فهمیدی؟ بشری جوری که مثلاً خبر ندارد امیر از چه حرف می‌زند می‌گوید: -چی رو؟! -این‌که من کیک شکلاتی دوست دارم. -خب آره. وقتی تعارفت می‌کنن چندتا چندتا با هم برمی‌داری. امیر، ابروهایش را بالا می‌اندازد. -نوش جونم. -البته. نوش جان! چشم‌هایش را ریز می‌کند. -بلدی بپزی؟ -کیکایی که تا حالا خونمون خوردی رو من پخته بودم. ابروهایش بالاتر می‌‌روند. -فکر نمی‌کردم آشپزی و این چیزا بلد باشی! -چرا؟ -سنی نداری. بعدم دخترا این روزا... حرفش را می‌خورد. دوباره داشت خراب می‌کرد. حالا یه بار کوتاه اومد و به روم نیاورد. این دفعه نمی‌گه تو چه خوب دخترا رو می‌شناسی؟! حرفش را برمی‌گرداند. -ببین خانم کدبانو! من‌بعد کیک پختی، مغز گردو رو فراموش نکن. بشری بر خلاف ظاهر آرامش، دلش آشوب می‌شود ولی باز هم به روی امیر نمی‌آورد. -حتماً. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime  ╚════⚜⚜═╝
قبل از این‌که نازنین حرفی بزند، شروع می‌کند. سبد لباس‌های شسته شده را خالی می‌کند. تند تند تا می‌زند و لبه‌ی تخت گرد می‌چیند‌. -بیا جا بده اینا رو. نازنین به ناچار حرفش را گوش می‌کند. بشری دست بردار نیست. بعد از لباس‌ها سراغ کتاب و جزوه‌ها می‌رود. -چطور تو این اتاق نفس می‌کشی؟ چشمش به چند کتاب از پائولو کوئیلو می‌افتد. کتاب‌ها را بالا می‌گیرد. -تو اینا رو می‌خونی؟! -خیلی قشنگن. دوست داری ببر بخون. -نویسنده‌اش رو می‌شناسی؟ -آره بابا. از دوران دبیرستان. قلمش عالیه! -همین؟ -آره دیگه. چی باید باشه دیگه؟ بشری چهار زانو کف اتاق می‌نشیند. کتاب‌ها هم در دستش. -قلمش خوبه ولی یه روال تو کارش داره. اول با حرفای قشنگش جوونا رو جذب می‌کنه که به آرامش برسونه ولی بعد آروم آروم اونا رو به بی‌راهه می‌کشونه. به جایی که آرامش رو فقط تو رابطه‌ی جنسی می‌بینن و بدتر خودارضایی. آخرش هم جذب شیطون‌پرستی میشن. چشم‌های نازنین گرد و گردتر می‌شوند. -شیطان‌پرستی؟! سر تکان می‌دهد. -آره. نازنین طوری که انگار چندشش شده، کتاب‌ها رو از بشری می‌گیرد و در سطل زباله‌ی گوشه‌ی اتاقش می‌اندازد. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯