eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بعد از ظهر گرم تابستانی، زیر درخت‌های سپیدار کهنسال، تا رسیدن به محله‌ی خودشون قدم‌زنان رفت. سر کوچه‌ی خونه‌ی سعادت پیچید داخل. بسته‌ی هدیه‌هاش رو محکم تو دست فشرد. جلوی در، لختی مکث کرد و دکمه‌ی زنگ رو فشرد. بدون این‌که بپرسند کیه، در رو باز کردند. وارد حیاط شد و طبیعی بود که یک عالم خاطره جلوی چشمش جون بگیره یا نه، بهتره بگم دنیایی از خاطرات روی سرش آوار بشه... تو هپروت نبود اما قدم‌هاش رو بین زمین و آسمون برمی‌داشت. با صدای شیرین پسر بچه‌ای حواسش جمع‌تر شد و به این دنیا برگشت. با دیدن مردم‌های مشکی علی، پاهاش از حرکت ایستاد. نایلون توی دستش شل شد. بی‌خیال خاکی شدن چادرش، زانو زد روی موزاییک‌های قرمز و سفید کف حیاط و علی رو که با دو به طرفش اومده بود رو بغل گرفت. حدوداً هفت ساله شده بود. با قدی بلندتر و کمی لاغرتر از قبل. -خوبی قربونت برم؟ چه بزرگ شدی ماشاءالله! کمی صورت کوچولو و معصوم علی رو دور نگه داشت. جزء جزء صورتش رو از نظر گذروند. چند ثانیه چشم‌هاش رو بست. نمی‌فهمم چرا جدیدا بیشتر به یادش می‌افتم؟ یه مدت خیلی راحت بودم، حداقل فقط وقت‌های تنهایی به یادش می‌افتادم ولی... حالا... گونه‌ی علی رو نوازش کرد. صورتش کمی کشیده‌ شده بود و همین باعث می‌شد بیشتر از قبل شبیه امیر نشون بده. نفسی سنگین کشید و از جاش بلند شد. نفسی که بیشتر شبیه آهی غلیظ بود. دست علی رو گرفت و خدا رو شکر کرد که از کلاه نقاب‌دار پسرونه‌ای خوشش اومد و به نیت علی براش خرید. حتماً خیلی خوشحال می‌شد که ببینه بشری براش هدیه خریده. سرش رو که بالا گرفت، چشم تو چشم شد با چهار جفت چشم که دلتنگی از نگاهشون می‌بارید. نفهمید کی به اون‌ها رسید. اصلاً فکر نمی‌کرد که دلش برای اون‌ها تنگ شده باشه. بعد از روبوسی با مریم و نسرین‌خانم، با حاج‌سعادت دست داد و با ایمان هم احوال‌پرسی کرد. نیم ساعتی نشسته بودند. از هر دری حرف زدند و هیچ کس حتی اشاره‌ای هم به امیر نکرد. انگار یادشون رفته بود این بشرایی که الآن دارند ان‌قدر باهاش گل میگن و گل میشنون، به برکت ازدواجش با امیر هست که امروز تو جمعشون حاضر شده. هوا رو به خنکی می‌رفت که تصمیم به برگشتن گرفت. همون‌طور که روسری حاشیه‌دار سنتی رو به نسرین خانم داد و کیف پول چرم قهوه‌ای رنگ رو دو دستی جلوی حاج‌سعید گرفت، از بورسیه‌ی تحصیلی دکتراش هم گفت. برق تحسین رو از نگاه هر چهار نفرشون می‌تونست بخونه. اما حسرتی رو هم تو نی نی چشم‌هاشون دید که چاشنی اون خوشحالی می‌شد. کلاه طرح چهارخونه‌ی سفید و سرمه‌ای رو هم مقابل علی گرفت. -خدا کنه اندازه‌ات باشه مریم مثل همون‌ گذشته که همیشه گرم و خواهرانه رفتار می‌کرد، لبخند زد و تشکر کرد. -دستت درد نکنه. یادت به علی هم بوده! خونواده‌ی سعادت با وجود تعارف‌های بشری، تا در حیاط بدرقه‌اش کردند. برای بار سوم در اون روز صورت نسرین‌خانم رو بوسید و رفت. در حیاط که بسته شد، بغض نسرین‌خانم هم شکست. بغضی کهنه که با دلسوزی مادرانه همراه شده بود. -هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم که این دختر رو انداختم توی هچل    ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
براتون : یک دل شاد یک لب خندون یک زندگی آروم یک خانواده صمیمی و یک دنیا سلامتی و شادی آرزومندم سلام 🌺 سه شنبه تون شاد و زیبا ظهرتون بخیر 🌹
‏«اَنْتَ کَهْفی» خدایا تو امیدِ منی ♥️
یک وقت زِخانه ات جوابم نکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🇮🇷• -باخشت‌خون‌این‌خانه‌را -برجان‌بنایش‌کرده‌ایم -ایمان‌ستونش‌میشد‌و -ایران‌صدایش‌کرده‌ایم🇮🇷 🇮🇷 🧕 ✌️
🌹 مردی از مسجد گذر کرد، در حالی که امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) نیز در مسجد نشسته بودند. یکی از اصحاب امام باقر گفت: به خدا قسم من این شخص را دوست می دارم. امام فرمود: پس به او خبر بده، چرا که این خبر دادن، هم مودّت و دوستی را پایدارتر می‌کند، هم در ایجاد الفت خوب است. 📙(بحارالانوار،ج۷۱ص۱۸۱). 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ الهی من گناهکارم ولی دوستت دارم💔🌱 🖇●➬ @Alavion_110
هـرکه هرچیـز دلش‌خواست بگویـد اما ما به برگشـت گل‌فاطـمہ ایـمان داریم
خدایا ! به من بیاموز دعا کنم، عمل کنم و شجاع باشم. به من بیاموز تا دشواری های راه را بپیمایم و سرانجام در نور بیکران تو محو شوم. آنجا که (من) ناپدید می گردد، و فقط (تو) بر جای می مانی. معبود خاموشم! در خاموشی به سوی تو می آیم. سکوت، ستایش من است. سکوت نیایش من است. سکوت، آیه های ستایشی است که برای تو می خوانم. تو صدای سکوت مرا می شنوی و پاسخ تو سکوت است. سکوتی پر معنا و روشن. گر تو بر همه چیز آگاهی، پس باشد که من نیز به اقیانوس آگاهی روحت بپیوندم. آمین شبتون خوش و خدایی 🎈⃟⃪꯭࣭۪۪۪۪݊▨꯭݊◗◍꯭◖◍꯭◗◖꯭♡◗꯭◖◍꯭◗꯭◖꯭◍◗꯭▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🎀
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 دیگه وقتشه موقع خواب هم خوش‌تیپ باشی😉 بونه هم نیار که چاقم یا لاغرم🤭 این خانوم یه شاه‌خیاطه که با کم‌ترین هزینه، خوشگل‌ترین لباس خواب رو فیت تنت می‌دوزه واسه‌ات https://eitaa.com/joinchat/442957996C338829205c 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
💠⚜💠 چقدر پرمی‌کشد دلم به هوای تو انگار تمام پرنده‌های جهان در قلبم آشیانه کرده‌اند. 🖊مرضیه عطایی 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌸برخیـز که روز دیگـر آغـاز کنیم ✨از نور دریچه ای به دل باز کنیم 🌸وقت است که با دَمِ مناجات سَحَر ✨هنگام طلـوع صبـح، اعجـاز کنیم 🌸سرمست ز شور عشق، مرغان سحر ✨لبریزِ شکوفه هاست ، دامان سحر 🌸زیباست تماشای گل افشانی نور ، ✨نجوای گل و نسیم رقصان سحر سلام🍂🌸 صبحتون بخیر 🍂🌸
سکنجبیـــــــــ🍹ــــــن عشق مثل یک کاسه‌ی سفالی است که سفالگری آن را ساخته باشد. این کاسه را زمان اعتبار می‌بخشد؛ هرچه از عمر این سفال بگذرد بر ارزشش افزوده می‌شود. اگر صد ساله شود با احترام به آن نگاه می‌کنند، و اگر دو هزار ساله شود حتی شکسته‌ی بندخورده‌اش را هم با تحسین و حیرت نگاه می‌کنند... 🖊نادر ابراهیمی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
47.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😯حقایقی در این فیلم مشاهده خواهید کرد، که احتمالا شما را غافلگیر می کند. 3⃣بخش سوم پس پیشنهاد میکنم حتما تا انتهای این فیلم که در سه بخش ارائه شده است را ببینید. ۵۶ ماده سمی که در نان وجود داره☠️ پروژه کاهش جمعیت جهان ❌۵۶ ماده سمی☠ که در وجود دارد.😳 پویش ملی نه به نان‌ با آرد سفید را اینجا امضا کنید👇👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/101123 همه این پویش را حمایت کنید پویش ملی نه به واردات تراریخته را اینجا امضا کنید https://www.farsnews.ir/my/c/35465
❤️ ☘چشــــم هامان سبد نور خدا می‌خواهنــد 🌸بهر دیدار خـــدا مهر و صفا می‌خواهنــد ☘یڪ‌ ڪلام ‌یابن‌الحســـن‌ در دو جهـــان‌... 🌸دیدن‌ روی‌ تــو را 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 تعجیل در فرج مولامون صلوات •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
دستنوشته شهید اکبر شهریاری 👇👇👇👇👇 به نام خدا✨ الهی و ربی من لی غیرک💫 خدایا خودت می دانی که غیر از تو کسی را ندارم و کسی نیست بجز تو که از درون و برون من آگاه باشد، لذا فقط از تو می خواهم که مرا هدایت کنی و همچنین یاریم کنی و در نهایت به سعادت واقعی برسانی که همان شهادت می باشد.اکبر شهریاری یکشنبه 83/1/2 اربعین حسینی🦋 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 موقع رفتن حال خاصی داشت اما برگشتنش هم جوری بود که انگار دل و دماغ راه رفتن نداره و به زور قدم از قدم برمی‌داره. نگاهش روی نوک کفش‌هاش بود. بند بلند کیفش رو دور مچ دستش پیچاند. با نزدیک شدن به خونه، صدای بوق ماشینی به گوشش رسید. قدم از قدم برنداشت. لحظه‌ای همه وجودش رو حسی شیرین پر کرد. می‌شناخت. این صدای بوق رو خیلی خوب می‌شناخت. با بلند شدن دوباره‌ی صدای بوق، از گوشه‌ی چشم به ماشین نگاه کرد. سفیدی ماشین رو که دید، اون حس شیرین با دلهره‌ همراه شد. خودش بود. سراتوی امیر. دست روی سینه‌اش گذاشت. لب زد: -امیر! به خودش جرئت داد و کامل به طرف ماشین برگشت و با دیدن طاها پشت فرمون، همه‌ی احساسات ضد و نقیضش فرو ریخت. یادش اومد که این ماشین رو امیر زده بود به نام خودش و مدت‌هاست تو پارکینگ خونه گذاشتنش. سری به نشونه‌ی سلام برای طاها تکون داد و خودش رو کنار کشید تا رد بشه. اعصابش خرد شد. از خودش بدش اومد. تا کی می‌خوای منتظر اون باشی؟ اونی که حتی معلوم نیست تا الآن به ضرر ایران چه کارهایی کرده. حتی شاید... ازدواج کرده باشه یا با زنی دیگه در ارتباط باشه. اخم کرد و خودش رو به در حیاط رسوند. به خودش تشر می‌زد. خودش رو احمق می‌خوند. من احمقم؛ یه احمق عاشق مسخره! در رو باز کرد و رفت داخل. طاها صداش زد: -دو لنگه‌ی در رو باز کن تازه یادش افتاد از طاها نپرسیده که چرا ماشین رو آورده. ان‌قدر درگیر احساسات شدم که... از خشم دندون‌هاش رو به هم فشرد و دستش رو مشت کرد. بدون این که خودش متوجه بشه، حتی واکنش‌های عصبیش هم مثل امیر شده بودند... -اینو واسه چی برداشتی آوردی؟ -چه خوش‌اخلاق! خب اون خونواده بنده‌ی خدا نیستن؟ ماشینشون رو کجا بذارن؟ بی‌حرف برگشت و دو لنگه‌ی در حیاط رو باز گذاشت. حق با طاها بود. اون خونواده هم جایی برای ماشینشون می‌خواستند. ایستاد و بعد از ورود طاها، در رو بست. طاها پیاده شد. -دستت درد نکنه -دست تو درد نکنه. نبودی خوش‌حالی بچه‌هاشون رو ببینی -ای جان! چند تا بچه دارن؟ -سه تا. یکی از یکی تمیزتر و خوش‌گل‌تر! -مبارکشون باشه -خدا خیرت بده. یعنی مطمئن باش که میده. با این پول کم، هیچ جا خونه گیرشون نمی‌اومد. پنج میلیون رهن و ماهی ده هزار تومان -می‌خواستم چی‌کارش کنم؟ خیرش رو ببینن چادرش رو از سر برداشت و روی دستش انداخت. حالش طوری بود که طاها هم فهمید حس حرف زدن نداره. خودش رو به اتاقش رسوند. قصد داشت دستی به سر و روی اتاقش بکشه تا فردا که نازنین و لیلا میان همه‌چیز مرتب باشه. چشمش که به اتاق افتاد، لبخند به لب‌هاش اومد. کار طهورا بود. همه چیز از تمیزی برق میزد. نفس راحتی کشید. از لطف وجود خواهرش، یه زحمت از دوشش برداشته شده بود. لباس راحتی‌اش رو پوشید. تکلیف خونه که روشن شد. یه مهمونی هم فردا دارم. خداروشکر دیگه همه‌ی کارهام تموم شد. آخر شب، شب به خیری به طهورا گفت و چرخید روی دست راستش. رو به قبله دراز کشیده بود. ذکر اشهد رو مثل همیشه زمزمه کرد. چند دقیقه گذشت اما با وجود خستگی، خوابش نمی‌برد. شاید فکر رفتن نمی‌ذاشت که بخوابه. سعی کرد خودش رو با مرور اتفاقات امروز مشغول کنه تا ذهنش خسته بشه و خوابش ببره. فکرش رفت سمت خونه‌ی حاج‌سعید. مریم دوباره باردار بود. این رو از حالاتش متوجه شد و از برآمدگی کوچیک شکمش. و توجهات بیش از پیش ایمان به همسرش. دوست نداشت با دیدن خوشبختی کسی، آه بکشه اما حس مادر شدن، موهبت بزرگی بود که دیگه شاملش نمی‌شد. و باز هم همه‌ی ذهنش پر شد از امیر... این‌بار با خاطره‌ی تلخ شب تولد خوابش برد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⭐️ الهی که 💥هیچ وقت غم نبینید 🌼و نور خدا همیشه 💥زینت بخش زندگیتون باشه 🌼آرزو میکنم وجودتون 💥پر شه از عـ❤️ـشق به خــــدا 🌼پر شه از خوشبختی 💥و پر شه از خیر و برکت الهی ⭐️ شبتون پر از عطر خدا
📸زنی که سوختن را به برهنه شدن ترجیح داد! 🔺خالده ترکی عمران؛ زن معلمی از اهالی بصره عراق بود. در تاریخ ۳ اپریل ۲۰۱۶ در حالیکه با ماشین شخصی خود روانه محل کارش بود، ماشین نزدیک به وی بر اثر کمین، دچار انفجار و حریق می‌گردد و ماشین وی نیز آتش می‌گیرد. 🔺خانم خالده درحالیکه لباسش آتش گرفته بود از ماشینش پیاده می‌شود اما بعد از اینکه متوجه می‌شود که لباس تنش در حال سوختن است و جسمش عریان خواهد گشت، راضی نمی‌شود تا جسمش در مقابل مردم عریان گردد، دوباره به طرف ماشینش برمی‌گردد و در را باز نموده داخل ماشین می‌نشیند. 🔺یکی از افراد پلیس درحالیکه گریه می‌کرد باصدای بلند فریاد می‌زند که من مانند برادرت هستم، از ماشین پیاده شو تو را با لباس خودم می‌پوشانم؛ اما وی از پایین شدن امتناع می‌ورزد و ترجیح می‌دهد بسوزد تا مبادا کسی جسمش را ببیند. 🔺عراقی‌ها به وی لقب شهیدِ شرف و ناموس داده‌اند و در میدان هوایی بصره اطراف ماشین او حفاظی کشیدند و از آن تندیس ساختند تا یادش جاویدان بماند. ✍عموفیدل
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( پرواز عقاب ها ) خلبان کشوری: سروان شیرودی،بازهم درخواست کمک دارن! چیکار کنیم؟! خلبان شیرودی: از من میپرسی کشوری؟! خوب وقتی همیشه درخواست کمک میدن ما چیکار میکنیم؟ وقت پروازه دیگه قربونت خلبان کشوری: کی پرواز کنه؟! همه خستن! بریدن به خدا...انقدر بدنهاشون خالی کرده که میترسم تو کابین خلبان، رو هوا خوابشون ببره!!!!! میدونی چند ساعته نخوابیدن،پشت هم پرواز پرواز.... خلبان شیرودی: پس پاشو احمد جون ، پاشو که کار کار خودمونه خلبان کشوری: نه علی اکبرجان،شما یکی که اصلا اجازه پرواز نداری،یعنی شوخیشم زشته! برادر من، تا همینجاشم رکورد بی خوابی رو زدی داداشم! بسه به خدا ، کار میدی دست خودت صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - علی حاجی پور- مینا حمیداوی - کامران شریفی -احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دشمن چرا گندم را از غذای ما ایرانیان کرده و به جایش برنج سفید را گذاشته؟ 🔸حکیم خیراندیش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان کوتاه است و لحظات برگشت ناپذیر زندگی حبابی بیش نیست ساده تر ببینیم ساده تر بگیریم ساده تر بخندیم تکرار کنیم من شایستگی لذت بردن از این زندگی را دارم هر چه می‌خواهـم می‌طلبم و بعد با خوشی و شادی آن را می‌پذیرم خداوندا سپاسگزارم یادتان باشد که نیرو بخش‌ترین قانون این است که با وجود هر پیشامدی از زندگی خود لذت ببرید
1_1218289882.mp3
13.37M
واحد احساسی (عج) 🍃ای گل بهارم دلیل انتظارم 🍃لحظه‌های بی تو همیشه بی قرارم امام زمان جواد مقدم 👌پیشنهاد ویژه 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
📱 امام صادق علیه السّلام فرمود: هركس كه خدا خيرخواه او باشد، محبّت حسين عليه السلام و زيارتش را در دل او مى‌اندازد... 📚 بحارالانوار، ج98، ص76 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•