💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ278
کپیحرام🚫
ماشین را نگه داشت. نگاهی به خیابان انداخت. دودل شد. انگار دیگر دلش نمیخواست به خانهاش سر بزند. پا روی گاز گذاشت و رد شد.
توی کوچهشان پیچید. چند نفر از در خانهی پدریاش بیرون آمدند. اولصبحی برایشان مهمان آمده بود. این سرزدنها دلگرمی بود. اینکه فامیل و آشنا و همسایه به حرمت شهید، سر سال به خانهشان میآمدند آب خنکی بود روی جگر سوختهشان.
قبل از ظهر خانه خلوت شد. بشری داشت ظرفها را آب میکشید. زهراسادات آبچکان را خالی کرد: دیشب با فاطمه حرف زدم.
_مگه اینجا بود؟!
_با مهدی و مادرش اومده بودند. شب موند. صبح پیش پای تو با طهورا رفت گلزار.
دست از شستن برداشت: چی گفت؟
آه کشید. رفت به صحبتهای دیشبش با فاطمه. به رنگ و رویی که عروسش مدام عوض میکرد.
به حال برزخی که خودش داشت.
_مامان!
_جون به لب شدم تا حرفامو زدم.
دست گذاشت لبهی سینک: با زن پسر شهیدت حرف از ازدواج بزنی سخته. با فاطمه حرف زدن هم سخت!
چشمهایشان خیس شد. این غم دستبردار نبود. هنوز باید سر میکردند با دردی که تا استخوان ریشه داشت.
_چی گفت فاطمه؟
_گفت اصلا به ازدواج فکر نمیکنه.
_ناراحت شد؟
_بهم ریخت. ترسیدم نکنه دیگه پاشو اینجا نذاره.
_نه! وگرنه همون دیشب میرفت.
_خدا از زبونت بشنوه! تو دوباره باهاش حرف بزن
ابروهایش بالا رفت. گوشهی چشمش جمع شد: مامان!
_فاطمه با تو راحتتره. میتونی راضیش کنی.
زهراسادات از آشپزخانه بیرون رفت. بشری تکیه داد به سینک.
برم به او زبونبسته چی بگم؟
مگه خودم تونستم فراموش کنم که از فاطمه بخوام به ازدواج فکر کنه!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ278
کپیحرام🚫
بشری پاشنهکش را سرجایش گذاشت. از حیاط سرسبز رد شد. طاها توی ماشین منتظرش بود. در را پشت سرش به هم زد. طاها تلفنش را روی داشبورد گذاشت و ماشین را روشن کرد.
بشری ضبط صوت ماشین را روشن کرد. نگاهی به طاها انداخت. اخم ریزی بین ابروهایش نشسته بود.
پشت چراغ قرمز نگهداشت. دست را مشت کرد و زیر چانه گذاشت. زل زد به ثانیهشمار چراغراهنما. بشری زیرچشمی میپاییدش. طاها نفس سنگینی کشید. دوباره فرمان را گرفت.
افتخاری داشت میخواند: "نوای شیرینم
صدای فرهادم
طنین مجنونم
ترانهی لیلا"
جلوی خانهی یاسین نگه داشت. بشری گفت: حرفات هموناس؟
سر تکان داد: حواست باشه خراب نکنی.
بشری پا بیرون گذاشت: چــــــشم.
طاها صدایش زد. بشری از شیشه خم شد: جانم داداش!
_اگه شرایط خوب نبود، چیزی بش نگو. نمیخوام ناراحت شه.
بشری لب برچید. ابروهایش را فرستاد بالا. طاها به روبهرویاش نگاه کرد: اذیتش نکن. وقت لازم داره تا بتونه با خودش کنار بیاد.
به موهای دم اسبی ضحی کشید. لپش را محکم بوسید: آخه تو چهقدر شیرینی!
سختترین کار عمرش را میخواست انجام بدهد.
مادرش حق داشت. حرف زدن با فاطمه واقعا سخت بود.
شست را روی لب گذاشت. با سبابه چانهاش را خاراند. فاطمه چشمک زد: این اداها رو در میاری که دلم برات بسوزه؟
بشری چشمهایش را بست.
مگه تو میدونی واسه چی اینجام؟
چه بدجنسم شدی!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ279
کپیحرام🚫
فاطمه قفل پشت در را زد. بازوی بشری را گرفت: بیا بشین خوارشوَرجان.
بشری دستش را گرفت. به صورتش نگاه کرد: حیفه این زیبایی نیس تو تنهایی از دستش بدی؟
فاطمه با چشم به ضحی اشاره کرد. من تنهام؟!
_طاها بابای خوبی واسه ضحی میشه.
فاطمه نچی کرد: بهم برمیخورهها. من دارم با یاسین زندگی میکنم. باهاش میشینم پا میشم. یه وقتایی نفسشو کنارم میشنوم. عطرشو حس میکنم.
بشری آب دهان قورت داد. گمان نمیکرد فاطمه اینها را بگوید. فاطمه قاب یاسین را برداشت: روزایی که خوشم لبخندشو تو قاب میبینم. وقتی ناراحتم، یاسینم غصهداره. از تو چشاش میبینم.
اشک توی چشمهای بشری جمع شد. فاطمه سرتکان داد: من نه دیوونهام نه خیالاتی.
بشری اشک روی لبش را پاک کرد: میدونم عزیزم.
ضحی روی مبل ایستاد. بشری روسیاش را باز کرد. صدایش خش داشت: دخترت چی؟ مث توئه؟ تمام روزو با باباش سر میکنه؟
فاطمه هم میدانست اینطور نیست. ضحی بابایش را فقط توی قاب میدید و میشناخت. آنقدر انصاف داشت که محبتهای طاها را به دخترش ببیند اما یک سال فرصت کمی بود تا بتواند توی دلش جایی برای طاها باز کند.
غرق فکر بود. انگار یادش رفت بشری آنجاست. ضحی یک دو سه گفت. از روی مبل پرید. فاطمه به خودش آمد. بلند شد به آشپزخانه برود. بشری دستش را گرفت: بذار نتیجه بگیریم. چای خوردن دیر نمیشه.
فاطمه دست برد زیر موهایش. خیس عرق بود. تکانشان داد و نشست. بشری چرخید طرفش: میدونم این حرفا رو دوست نداری. ممنون که گوش میکنی.
لبخند فاطمه باعث شد راحتتر بقیهی حرفش را بزند: فک نکن خواستگاری طاها به خاطر ضحاست یا ترحمه. اون دوستت داره. به خاطر خودت. یه بار گفت خدا گواهه ناخودآگاه توجهام جلب فاطمه میشه. به چشم پاکی طاها شک داری؟
_نه! میدونم که به محرم و نامحرم حساسه.
_خدا پدرتو بیامرزه. اون نمیخواد جای یاسینو برات پر کنه. همونجور که جای یاسین تو دل ما با حضور هیشکی پر نمیشه.
فاطمه سر پایین انداخت. نوک صندلهایش را به هم نزدیک و دور میکرد.
_الآن نیومدم جواب آخرو ازت بگیرم. هیچ عقل سلیمی توقع نداره به این زودی تو دلت جایی برا مردی جز یاسین باز کنی. میخوام به خودت فکر کنی. تو میتونی با یه مرد زندگی کنی و اونو به درجههای بالا برسونی. میتونی دوباره و چندباره مادر بشی و بچههای خوبی تربیت کنی. میتونی کنار مردی که لیاقتت رو داشته باشه بقیه عمرتو سر کنی. نمیگم حتما به طاها جواب بده. طاها نه هر مردی که ممکنه بیاد خواستگاریت و تو ببینی میتونی بهش تکیه کنی. قبول کن فاطمه.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ280
کپیحرام🚫
لباس عروسکی نیمهکار را دست گرفت. پیلیسههای دامن را با سنجاق مرتب کرد. زیر اتو گذاشت. فاطمه دست به سینه نگاه میکرد: کار زیادیم ندارهها.
_دقت و حوصله میخواد.
پیلیسهها را دوخت. لباس را وارسی کرد. مرتب بود. زیرچشمی به فاطمه نگاه کرد: به طاها بگم فاطمهخانم اجازه داد یه بار باهاش حرف بزنی؟
فاطمه دستهایش را انداخت. پشتچشم نازک کرد: لازم نکرده.
پایین دامن را برای ظریفدوزی زیر چرخ گذاشت: بداخلاق!
صدای چرخ خیاطی بلند شد. ضحی پیش آنها آمد. مثل هر دفعه که صدای چرخ را میشنید جلو رفت تا لباس را ببیند. بشری لبخند زد: داره آماده میشه.
ضحی فهمید لباس هنوز کار دارد. سراغ اسباببازیهایش رفت. بشری نخ را چید. دامن را از زیر چرخ درآورد. به فاطمه نگاه کرد: یه بار باهاش حرف بزن. بعد بیشین فک کن. طاهام میره، اول تابستون میاد. او موقع بش جواب بده.
فاطمه خردهپارچهها را جمع کرد: جوابم معلومه. نه!
_فاطمه!
از لحن کشیده و کلافهی بشری، فاطمه سر پایین انداخت: چطو تو زنِ داداش من نشدی؟ منم داداشتو قبول نمیکنم.
چرخید و روبهروی فاطمه نشست: شوخیت گرفته؟
_شرایط ما شبیهه. من هر کار کردم تو راضی نشدی زن مهدی شی!
_اصلاً شبیه نیس.
توی فکر رفت.
شرایط ما مث هم نیست. من نازام.
اخم کرد.
من نمیتونم مامان بشم. خودخواه نیستم حس شیرین پدر شدنو از مردی بگیرم تا خودم زندگی کنم.
مامانتونم ناراضی!
از طرفیم من...
هنوز...
ته دلم...
یه حسی میگه امیرو میبینم. حقیقتو از خودش میشنفم.
-بشری! بشری! بشری!
فاطمه بار آخر بلند صدایش زد. بشری را به خودش آورد. فاطمه پوفی کشید: چت شد دختر؟ نصف جونم کردی!
چشمهای خستهاش را مالید. نگاه ترسیدهی فاطمه را دید: چیزیم نیست.
_ببخشید.
دست فاطمه را گرفت: من فقط به خاطر طاها به تو اصرار نمیکنم، به خاطر خودتم هست.
چانهی فاطمه به سینهاش چسبید: من نباید اون حرفو میزدم.
_خبری نیس. گفتی که گفتی.
بشری از پشت چرخخیاطی بلند شد. فاطمه سرش را همراه او بالا برد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود پرسید: هنوز منتظرشی؟
بشری طفره نرفت. حرف را عوض نکرد. حتی مِن و مِن نکرد. زل زد تو چشمهای فاطمه. قیافهی غمگینش دل سنگ را آب میکرد: یه روز باید برام توضیح بده. همه چیو.
پلک زد و یک آن چشمهایش پر اشک شد: باید بهم توضیح بده. چرا وقتی داشت منو دلخوش میکرد و زیر گوشم حرفای عاشقونه میزد، ولم کرد رفت؟ همینو بگه. کدومو باور کنم؟ حرفاش یا کاراش؟ شرایط من مث تو نیس.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ281
کپیحرام🚫
خورشید داشت مینشست. پلهها را دوتایکی پایین رفت. دورتادور را نگاه کرد. پرنده هم پر نمیزد. ترسید. بند کیف را توی مشت گرفت و دوید. صدای نفسهایش ترسش را بیشتر میکرد. سکندری خورد و افتاد. دید چادر سرش نیست. باز دورش را نگاه کرد. خیالش راحت شد کسی ندیدش. خواست بلند شود، نتوانست. دست گذاشت روی زانو. کسی دستش را گرفت. بلندش کرد. بشری مثل پر از جا بلند شد. بازوی ناجیاش را گرفت. به طرف بشری چرخید. بشری چشمهایش برق زد: زینب!
زینب لبخند زد. صورتش زیر آفتاب دمغردب میدرخشید: سلام.
دنیا را به بشری دادند. چقدر دلش میخواست زینب را از نزدیک ببیند. حالا دستش توی دست او بود. ترس را فراموش کرد. صدای مردی را شنید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلیِّ بْنِ مُوسَىالرِّضَا الْمُرْتَضَى.
دلش قرص شد: میشنوی زینب؟!
صدای طاها آمد: پاشو بشری. گوشیت همه رو خبر کرد.
توی تخت نشست. موها را از صورت کنار زد: خواب میدیدم.
طاها رفت طرف در: خوابتو تو راه تعریف کن.
چشمهایش را بست. عطر ضریح را یکجا بلعید.
نفس عمیقی کشید: دلتنگت میشم هر شب.
اشک ریخت: دارم میرم. یه عمر پناهم بودی. از این به بعدم باش. میرم ولی همهی وجودم اینجاس. نمیدونم چرا دلم قرار نداره!
یه چیزی مث نیشتر به جونم میخوره. کمکم کن. هر اتفاقی تو راهه، به خیر بگذره.
صورت روی ضریح گذاشت: مهربونترینم! کاش میشد هوای اینجا رو تو یه ظرف پر کنم با خودم ببرم. کاش زود به زود منو بطلبی.
دستمالش خیس بود. یکی دیگر از جیب درآورد. نم صورتش را گرفت.
کسی به شانهاش زد. یک بستهی کوچک جلویش گرفت. چندتا گل توی یک پاکت سلفونی بود.
با تعجب به صورت زن و بستهای که جلویش گرفته بود نگاه کرد. زن گفت: بگیر مامان. گفتی عطر اینجا رو با خودت ببری. همچین چیزایی.
بسته را کف دست بشری گذاشت: گلای سر ضریحه. صبح پخش کردن. باشه واسه تو.
_دلم نمیاد ازتون بگیرم.
_زائری. مگه نه؟
بشری سر تکان داد. زن گل را کف دستش گذاشت و انگشتهایش را بست:
-من مجاورم. تا حالا چنبار از این گلا نصیبم شده. آقا بخواد باز بهم میرسه.
بشری به ضریح نگاه کرد: چهقدر هوامو داری؟
خجالت میکشم.
برای بار آخر به خانه نگاه کرد. چقدر به اینجا خو گرفته بود! بیشتر از خانهی پدریاش. جلوی پنجرهی سالن ایستاد. حال بچهای را داشت که از آغوش مادر جدایش میکردند. زل زد به طلایی گنبد: من دیگه جَلد حرم شدم. دور از تو میمیرم.
طاها کنارش ایستاد: همینطور میخوای آبغوره بگیری؟ زود بریم که شب یه جای درستی برسیم.
چشمهایش پر از اشک بود. گنبد را مثل نقاشی آبرنگ میدید. دست کشید زیر چشمهایش: به خدا دق میکنم. چه جوری دووم بیارم؟
-ای بابا! برو فکر دکترا باش. حرم که سرجاشه.
صدای طاها رو از راهروی ورودی شنید. داشت کفش میپوشید: بیا بشری.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ282
کپیحرام🚫
برف ریزی میبارید. هوا سوز سردی داشت. خروجی مشهد، طاها رفت پمپ بنزین.
بشری از سبد جلوی پایش، یک لیوان کافهمیکس درست کرد. طاها در را باز کرد و زود نشست: اوه! چه سرده!
بشری دانههای ریز برف را از روی موهایش کنار زد: یخ کردی!
لیوان را داد دستش: بخور میچسبه.
طاها ماشین را جلوتر برد. بیرون از پمپ بنزین نگه داشت. درجهی بخاری را برد بالا: سرماش استخوونسوزه. چطور جون سالم در بردی تو!
_اینچیزا منو از پا درنمیاره.
_به ماموتا گفتی زکی.
برف شدید شد. دانههای درشتش به برفپاککن امان نمیداد. طاها دستمال داد دست بشری: آینه رو پاک کن.
بشری شیشهی ماشین را پایین آورد: کاش طهورم آورده بودی!
_میخواست پیش مامان باشه.
_خیلی تو خودشه. از بعد یاسین.
لیوان خالی را از دست طاها گرفت. برای خودش هم کافهمیکس درست کرد: با فاطمه حرف زدی؟
_چندبار تلفنی.
_خدا بخواد قبول میکنه
سر را تکان داد: سخت راضی شد.
طوری نشست که طاها را خوب ببیند. نگاهش به رو به رو بود.
_برسیم خونه، شیرینی خورونه؟
طاها اخم کرد. معلوم بود رفته توی فکر: هنوز معذبم! از یاسین خجالت میکشم.
_اگه یاسین زنده بود و خدای نکرده فاطمه طوریش میشد، یاسین زن نمیگرفت؟
_من شرم دارم.
به جلویش نگاه کرد: فاطمه رو هم دوست دارم.
بشری لبخند زد: خوشبختش میکنی. بابای خوبی برای ضحی هستی. یاسین الآن خوشحاله که تو کنار دخترشی.
دنده را جازد و دست بشری را گرفت: حرفات دلمو آروم میکنه.
برف بند آمد. رفتهرفته جاده خشک و هوا آفتابی شد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ283
کپیحرام🚫
از ماشین پیاده شد. رنگ تازهی در توجهاش را جلب کرد. طاها کلید انداخت و رفتند تو. بشری در را به هم زد: چی بود اونوقتا؟ صداش رو اعصاب بود.
_خونه قدیمیه دیگه.
بشری سر حوض ایستاد. دستهایش را کشید و بالای سرش برد: خیلی خستهام! خدا به داد تو برسه که چشات رو جاده بود.
_بیا حالا تلافی کن.
_گفتنیا رو بهش گفتم. نوبت تو خودت رو جا کنی تو دلش.
طاها کفشهای جلوی در سالن را نگاه کرد. بشری پرسید: دنبال فاطمه میگردی؟
_ضحا نیست؟
بشری پشت سرش راه افتاد. طاها با قد بلندش قند توی دل او آب میکرد.
جدی جدی داری متاهل میشی!
نفس سنگینی کشید. هوای توی ریهاش یکجا خالی شد.
کی فکر میکردیم یه روز یاسین نباشه و طاها فاطمه رو بگیره.
طهورا را سر پلهها دید. قدمهایش را تندتر برداشت. همدیگر را بغل کردند. بشری صورتش را بوسید: دلم برات تنگ شده بود!
چشمهای مهربان طهورا، برق زد. دوباره بغلش کرد: خدا رو شکر که حالت خوبه.
خبری از صدای گرفته و صورت تکیدهی طهورا نبود. کنار گوشش گفت: شبی نبود که تو حرم یادت نباشم!
_حال خوبمو مدیون دعای شماهام. خیلی باهام راه اومدین! اگه نه من همون دلمردهای که بودم میموندم.
طاها چمدان را برد بالا: تو این خونه رسم شده هر از گاهی یکی فاز غم برمیداره. یه مدت درگیر بشری بودیم یه مدت تو!
چمدان را گذاشت جلوی در: بعدیو خدا به خیر کنه.
طهورا با طاها دست داد: خسته نباشی آقادوماد.
طاها سر پایین انداخت. دست کشید به ریشش.
طهورا زد زیر چانهاش: این خجالتا رو باور نمیکنم!
طاها چشمهایش را باریک کرد: از بشری یاد بگیر. چطور هوای داداششو داره.
_همین لوست کرده!
زهراسادات رفت توی بالکن: چرا نمیاین بچهها؟!
پیشانی طاها را بوسید: انقدر ضحی منتظرت موند که دلش سررفت.
_مگه اینجاست؟ دلم براش یه ذره شده!
رفت توی سالن. ضحی مثل فرشته روی مبل خوابیده بود. نشست کنارش. موهایش را نوازش کرد: هر چی بزرگتر میشه بیشتر شبیه بشری میشه!
گونهی ضحی را بوسید. دلش میخواست فاطمه را ببیند. حداقل در حد یک سلام و احوالپرسی.
دور هم نشستند. طهورا چای آورد.
طاها کنار ضحی نشست: بیار خدا خیرت بده که خستهام.
زهراسادات آنطرف طاها نشست. نیمنگاهی به او کرد. حرف فاطمه را پیش کشید: فاطمهم صبح اینجا بود. پیش پای شما میخواست بره که ضحی خوابش برد. دلش نیومد بیدارش کنه، تنهایی رفت.
طاها میدانست اینها از حیای فاطمه بود که بیشتر از هر چیز برای طاها جذابیت داشت. دل طاها را گیر خودش کره بود: غیر از این ازت توقع نمیرفت فاطمه خانم!
دست گذاشت پشت گردن مادرش: بابا کجاس؟
_یکی بهش زنگ زد. رفت بیرون.
طاها پشت گوش را خاراند: مگه قرار نشد دیگه نره!
_حتما کاری داشتن که رفته.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ285
کپیحرام🚫
تا امروز همیشه سعی میکرد خودش رو محکم نشون بده. جلوی ریز و درشت حوادث صاف ایستاده بود تا کمر خم نکنه.
چند بار فکر کرد چه نیازی هست که برم خارج از کشور؟
با همین مدرکی که دارم میرم سر کار و خدمت میکنم.
ولی باز نظرش عوض میشد که کار را که کرد؟ آن که تمام کرد؛
خیلی زود میگذره. برمیگردم. هم تدریس میکنم هم کار.
علاقهای که به تدریس داشت کمتر از علاقهاش به کار نبود.
نباید کم بیارم.
درسته میرم تو غربت. جایی که با عقایدم جور در نمیاد ولی باید برم. نباید دچار احساسات بشم.
دست از تا کردن لباسهاش برداشت. یک لحظه نگاهش به جعبههای کارتونی زیر تخت جلب شد.
کمی فکر کرد و زود یادش اومد که اینا کادوهای امیر بودند که خودش قبل از رفتن به مشهد زیر تخت جا داده بود.
لبخندی تلخ به صورتش نقش بست. شاید اگر تو خونه تنها بود و کاری هم نداشت، جعبهها رو بیرون میآورد نگاهشون میکرد.
باز هم حس غریبی به سراغش اومد. حسی که همیشه با یادآوری امیر بهش دست میداد.
با هم مشهد نرفتیم ولی تو بازارهای مشهد هم جلوی چشمم بودی...
شاید هم چشمهام دنبالت میگشتن. یادمه چهقدر وسواس به خرج دادم تا اون عطر رو برات انتخاب کردم.
هر وقت رفتم بازار به یاد اون سفر تو جلوی چشمهام میاومدی.
همه وجودش پر شد از یاد امیر و باز دلتنگ شد.
دلتنگیی به وسعت آسمون.
بی خیال همه چیز شد و دستش رو زیر تخت برد. اولین جعبه رو بیرون کشید.
دستش رو داخل برد و با لمس قابی، شاسی کوچکی از امیر رو تو دست گرفت و بیرون آورد.
باز هم موهای پر مشکی، چشم و ابرهای سیاه و ته ریشی که جذابیتش رو صد برابر میکرد.
و عشقی که تو نگاه امیر میخوند ولی تو رفتارش نمیدید.
کاش کمی فرصت بهم داده بودی. چه عجلهای داشتی واسه رفتن؟
رفتنت رو باور کنم یا نم نم لالاییهای عاشقانهات رو؟
کاش میموندی و بهم میگفتی منظورت چی بود از اون حرف آخر؟
من عشق بچگیهات بودم!؟
این حرفت مثل یه سوال سخت کنکور به جون مغزم افتاده.
تو که میخواستی بری دیگه چرا من رو گرم تو آغوش گرفتی چرا حرف از عشق زدی؟
محو شد تو چهرهی امیر که اگر هم برای همه عادی بود، به نظر بشری خاصترین چهرهی مردنهی دنیا به حساب میاومد.
از خدا میخوام اگه یه روز از عمرم هم باقی مونده باشه ببینمت و بهم بگی.
قبل از اینکه اشکش راه بیفته، عکس رو به جعبه برگردوند و جعبه رو سر داد زیر تخت.
چند تکه لباس باقی مانده رو از روی تخت برداشت و تو چمدون گذاشت.
درش رو بست ولی زیپش رو باز گذاشت که اگر خواست چیزی رو اضافه کنه.
کاغذ یادداشتش رو برداشت. لیستی از کارهایی که باید قبل از سفر انجام میداد رو نوشته بود.
اکثر کارهاش جلو رفته بود. به جز چند قلم.
دعوت نازنین و لیلا و مهمونی خداحافظی دوستانه جزء برنامههایی بود که باید انجام میداد.
تکلیف خونه رو هم هنوز روشن نکرده بود. تصمیم داشت خونه رو در اختیار خونوادهای قرار بده که مشکل مسکن دارند.
با شست و سبابهاش کمی به پیشونیش فشار آورد.
داشت فکر میکرد دیگه چه کاری مونده...
ناگهان فکری مثل جرقه به ذهنش اومد.
خونوادهی سعادت؛
باید به دیدن اون مرد و زن هم میرفت.
چرا شما رو یادم رفته بود!
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد.
پردهی اتاق امیر هنوز هم کنار بود.
مثل همون دو سال پیش.
چرخی تو اتاق بهم ریخته زد. کمی به سر و روی اتاق دست کشید و از اون حالت زلزله زده بیرونش آورد.
هنوز هم این عادت قشنگ رو داشت که خونه رو بهم ریخته رها نکنه.
با سرعت برق آماده شد و کش چادرش رو مرتب کرد.
کیف پولش رو تو دست گرفت و از پلهها سرازیر شد.
طهورا سوالی نگاهش کرد.
-میرم خرید
-بیام همرات؟
-نه فدات شم. دو تیکه خرید دارم زود برمیگردم
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ286
کپیحرام🚫
بعد از ظهر گرم تابستانی، زیر درختهای سپیدار کهنسال، تا رسیدن به محلهی خودشون قدمزنان رفت.
سر کوچهی خونهی سعادت پیچید داخل. بستهی هدیههاش رو محکم تو دست فشرد.
جلوی در، لختی مکث کرد و دکمهی زنگ رو فشرد.
بدون اینکه بپرسند کیه، در رو باز کردند.
وارد حیاط شد و طبیعی بود که یک عالم خاطره جلوی چشمش جون بگیره یا نه، بهتره بگم دنیایی از خاطرات روی سرش آوار بشه...
تو هپروت نبود اما قدمهاش رو بین زمین و آسمون برمیداشت.
با صدای شیرین پسر بچهای حواسش جمعتر شد و به این دنیا برگشت.
با دیدن مردمهای مشکی علی، پاهاش از حرکت ایستاد. نایلون توی دستش شل شد.
بیخیال خاکی شدن چادرش، زانو زد روی موزاییکهای قرمز و سفید کف حیاط و علی رو که با دو به طرفش اومده بود رو بغل گرفت.
حدوداً هفت ساله شده بود. با قدی بلندتر و کمی لاغرتر از قبل.
-خوبی قربونت برم؟ چه بزرگ شدی ماشاءالله!
کمی صورت کوچولو و معصوم علی رو دور نگه داشت.
جزء جزء صورتش رو از نظر گذروند.
چند ثانیه چشمهاش رو بست.
نمیفهمم چرا جدیدا بیشتر به یادش میافتم؟
یه مدت خیلی راحت بودم، حداقل فقط وقتهای تنهایی به یادش میافتادم ولی... حالا...
گونهی علی رو نوازش کرد. صورتش کمی کشیده شده بود و همین باعث میشد بیشتر از قبل شبیه امیر نشون بده.
نفسی سنگین کشید و از جاش بلند شد. نفسی که بیشتر شبیه آهی غلیظ بود.
دست علی رو گرفت و خدا رو شکر کرد که از کلاه نقابدار پسرونهای خوشش اومد و به نیت علی براش خرید.
حتماً خیلی خوشحال میشد که ببینه بشری براش هدیه خریده.
سرش رو که بالا گرفت، چشم تو چشم شد با چهار جفت چشم که دلتنگی از نگاهشون میبارید.
نفهمید کی به اونها رسید. اصلاً فکر نمیکرد که دلش برای اونها تنگ شده باشه.
بعد از روبوسی با مریم و نسرینخانم، با حاجسعادت دست داد و با ایمان هم احوالپرسی کرد.
نیم ساعتی نشسته بودند. از هر دری حرف زدند و هیچ کس حتی اشارهای هم به امیر نکرد.
انگار یادشون رفته بود این بشرایی که الآن دارند انقدر باهاش گل میگن و گل میشنون، به برکت ازدواجش با امیر هست که امروز تو جمعشون حاضر شده.
هوا رو به خنکی میرفت که تصمیم به برگشتن گرفت.
همونطور که روسری حاشیهدار سنتی رو به نسرین خانم داد و کیف پول چرم قهوهای رنگ رو دو دستی جلوی حاجسعید گرفت، از بورسیهی تحصیلی دکتراش هم گفت.
برق تحسین رو از نگاه هر چهار نفرشون میتونست بخونه. اما حسرتی رو هم تو نی نی چشمهاشون دید که چاشنی اون خوشحالی میشد.
کلاه طرح چهارخونهی سفید و سرمهای رو هم مقابل علی گرفت.
-خدا کنه اندازهات باشه
مریم مثل همون گذشته که همیشه گرم و خواهرانه رفتار میکرد، لبخند زد و تشکر کرد.
-دستت درد نکنه. یادت به علی هم بوده!
خونوادهی سعادت با وجود تعارفهای بشری، تا در حیاط بدرقهاش کردند.
برای بار سوم در اون روز صورت نسرینخانم رو بوسید و رفت.
در حیاط که بسته شد، بغض نسرینخانم هم شکست. بغضی کهنه که با دلسوزی مادرانه همراه شده بود.
-هیچوقت خودم رو نمیبخشم که این دختر رو انداختم توی هچل
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ287
کپیحرام🚫
موقع رفتن حال خاصی داشت اما برگشتنش هم جوری بود که انگار دل و دماغ راه رفتن نداره و به زور قدم از قدم برمیداره.
نگاهش روی نوک کفشهاش بود. بند بلند کیفش رو دور مچ دستش پیچاند.
با نزدیک شدن به خونه، صدای بوق ماشینی به گوشش رسید.
قدم از قدم برنداشت. لحظهای همه وجودش رو حسی شیرین پر کرد.
میشناخت.
این صدای بوق رو خیلی خوب میشناخت.
با بلند شدن دوبارهی صدای بوق، از گوشهی چشم به ماشین نگاه کرد.
سفیدی ماشین رو که دید، اون حس شیرین با دلهره همراه شد.
خودش بود. سراتوی امیر.
دست روی سینهاش گذاشت.
لب زد:
-امیر!
به خودش جرئت داد و کامل به طرف ماشین
برگشت و با دیدن طاها پشت فرمون، همهی احساسات ضد و نقیضش فرو ریخت.
یادش اومد که این ماشین رو امیر زده بود به نام خودش و مدتهاست تو پارکینگ خونه گذاشتنش.
سری به نشونهی سلام برای طاها تکون داد و خودش رو کنار کشید تا رد بشه.
اعصابش خرد شد. از خودش بدش اومد.
تا کی میخوای منتظر اون باشی؟
اونی که حتی معلوم نیست تا الآن به ضرر ایران چه کارهایی کرده.
حتی شاید... ازدواج کرده باشه یا با زنی دیگه در ارتباط باشه.
اخم کرد و خودش رو به در حیاط رسوند. به خودش تشر میزد. خودش رو احمق میخوند.
من احمقم؛
یه احمق عاشق مسخره!
در رو باز کرد و رفت داخل. طاها صداش زد:
-دو لنگهی در رو باز کن
تازه یادش افتاد از طاها نپرسیده که چرا ماشین رو آورده.
انقدر درگیر احساسات شدم که...
از خشم دندونهاش رو به هم فشرد و دستش رو مشت کرد.
بدون این که خودش متوجه بشه، حتی واکنشهای عصبیش هم مثل امیر شده بودند...
-اینو واسه چی برداشتی آوردی؟
-چه خوشاخلاق! خب اون خونواده بندهی خدا نیستن؟ ماشینشون رو کجا بذارن؟
بیحرف برگشت و دو لنگهی در حیاط رو باز گذاشت.
حق با طاها بود.
اون خونواده هم جایی برای ماشینشون میخواستند.
ایستاد و بعد از ورود طاها، در رو بست.
طاها پیاده شد.
-دستت درد نکنه
-دست تو درد نکنه. نبودی خوشحالی بچههاشون رو ببینی
-ای جان! چند تا بچه دارن؟
-سه تا. یکی از یکی تمیزتر و خوشگلتر!
-مبارکشون باشه
-خدا خیرت بده. یعنی مطمئن باش که میده. با این پول کم، هیچ جا خونه گیرشون نمیاومد. پنج میلیون رهن و ماهی ده هزار تومان
-میخواستم چیکارش کنم؟ خیرش رو ببینن
چادرش رو از سر برداشت و روی دستش انداخت. حالش طوری بود که طاها هم فهمید حس حرف زدن نداره.
خودش رو به اتاقش رسوند. قصد داشت دستی به سر و روی اتاقش بکشه تا فردا که نازنین و لیلا میان همهچیز مرتب باشه.
چشمش که به اتاق افتاد، لبخند به لبهاش اومد. کار طهورا بود.
همه چیز از تمیزی برق میزد.
نفس راحتی کشید. از لطف وجود خواهرش، یه زحمت از دوشش برداشته شده بود.
لباس راحتیاش رو پوشید.
تکلیف خونه که روشن شد. یه مهمونی هم فردا دارم.
خداروشکر دیگه همهی کارهام تموم شد.
آخر شب، شب به خیری به طهورا گفت و چرخید روی دست راستش.
رو به قبله دراز کشیده بود.
ذکر اشهد رو مثل همیشه زمزمه کرد.
چند دقیقه گذشت اما با وجود خستگی، خوابش نمیبرد.
شاید فکر رفتن نمیذاشت که بخوابه.
سعی کرد خودش رو با مرور اتفاقات امروز مشغول کنه تا ذهنش خسته بشه و خوابش ببره.
فکرش رفت سمت خونهی حاجسعید.
مریم دوباره باردار بود.
این رو از حالاتش متوجه شد و از برآمدگی کوچیک شکمش.
و توجهات بیش از پیش ایمان به همسرش.
دوست نداشت با دیدن خوشبختی کسی، آه بکشه اما حس مادر شدن، موهبت بزرگی بود که دیگه شاملش نمیشد.
و باز هم همهی ذهنش پر شد از امیر...
اینبار با خاطرهی تلخ شب تولد خوابش برد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ288
کپیحرام🚫
نازنین زودتر رسید. اون هم با مادرش. خیلی وقت میشد که فریدهخانم رو ندیده بود.
او هم بیشتر به این دلیل اومده بود که بشری رو ببینه.
بعد از خوردن شربتی که طهورا زحمتش رو کشید، بشری و نازنین بلند شدند و به اتاق رفتند.
چادر تا شده رو از دست نازنین گرفت و روی دستهی صندلی گذاشت.
-خداروشکر دیگه داری عروس میشی
-اوووه. دیگه پیر شدیم جفتمون
-نه بابا. اول چل چلیتونه. چرا خونه رو قبول نکردی؟ ناسلامتی ما دوستیم نباید یه دردی از همدیگه دوا کنیم؟
مِن و مِنی کرد. کمی لبش رو به راست جمع کرد. معلوم بود خیلی خسته است از این کش اومدن عروسیش.
کف دستش رو روی تخت گذاشت و کمرش رو صاف کرد.
دیگه حتی وقتی از مراسمش هم حرف میزد، اشتیاقی نداشت.
-من که حرفی نداشتم. ساسان قبول نکرد. مرد هست و غرور داره. سختش بود تو خونهی رفیق سابقش بشینه
این چه رفیقی بود!
چیکار کردی امیر که حتی دوستت حاضر نیست تو خونهات سر کنه؟
نازنین خیلی لطف کرد که دنبالهی حرفش رو کوتاه کرد و به روش نیاورد که اون هم رفیقی که الآن معلوم نیست چه کارهاست.
-الآن خونه گرفتین؟
-یه واحد شصت متری تک خوابه
-خدا رو شکر. خیلی خوبه. مهم اینه که کنار هم خوشبخت باشین
با اومدن لیلا دیگه همهی حرفها سر مراسم کوچیک نازنین بود.
از خریدهای ریز و درشت گرفته تا لباس و آرایشگاه.
چیزی به غروب آفتاب نمونده بود که عزم رفتن کردند.
تک تکشون رو تو آغوش گرفت. مخصوصاً نازنین رو که تنها دوستش حساب میشد.
-به مادیات فکر نکن. تو بهترین انتخاب رو کردی. همین که ساسان دوستت داره و اهل خدا هست واسه خوشبختیت کافیه
گونهاش رو بوسید.
-بعد هر سختی، آسونیه؛ تو وعدهی خدا که شک نداری؟
-من غلط کنم به آیهی قرآن شک کنم
دست بشری رو گرفت و کمی فشار داد.
-امیدوارم تو هم از این به بعد فقط خوشی ببینی
لبخند زد. به نگاه چمنی نازنین نگاه کرد.
-هر چی خدا بخواد
چند بار براش آرزوی خوشبختی کرد تا بالآخره ازش دل کند و اجازه داد که بره.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ289
کپیحرام🚫
هیچوقت فکر نمیکرد بعد از یاسین بتونه لبخند بزنه اما حالا داشت میخندید.
حالا که فضا پر شده بود از خندههای بلند و از ته دل ضحی.
قهقهه نمیزد، فقط خندهی شیرین و ملیحی صورتش رو پر کرده بود.
چادرش رو روی دستش انداخت و کیف به دست آماده نشست.
نگاهش گره خورد به نگاه گرم طاها. نمیتونست منکر این بشه که بعد از سختی و تنهاییهایی که کشید، حضور طاها بهترین اتفاق زندگیش بود.
هرچند که هیچوقت نه به روی خودش و نه به روی بقیه نمیآورد که در نبود یاسین چه رنجی رو تحمل میکنه.
-فاطمه خانم!
از عالم درونی خودش بیرون اومد.
-جانم
یک تای ابروی طاها رفت بالا و لبخند زیبای فاطمه عمیقتر شد.
نگاهی به چپ و راستش کرد.
کسی رو نمیدید. مهدی که ساعتی پیش رفت و اشرف خانم هم حتماً تو اتاق بود.
از این "جانم" که برای بار اول بود از فاطمه میشنید، تعجب میکرد.
فاطمه اما هیچوقت اهل تعارف نبود. واسه اینجور پیشآمدها سرخ و سفید نمیشد. حتی ادای خجالت رو هم درنمیآورد...
صاف و صادق، با مهربونی به نگاه کردن به طاها ادامه داد. این حق طاها بود که وقتی صداش میزد، "جانم" رو بشنوه.
یه چرخ دیگه به ضحی که دستهاش رو گرفته بود داد. موهای لَختش که تا وسط کمرش میرسید، تو هوا پریشون شد و با گذاشتن ضحی روی زمین، از حرکت ایستاد.
خم شد و روی موهای ضحی رو پدرانه بوسید. با تمام وجود دوستش داشت و حتی ذرهای از محبتش رو دریغ نمیکرد که با کمال میل به پای این دختربچه میریخت.
اصلاً مگه میشد طاها باشی و عاشق ضحای شیرین و معصوم نباشی؟
اون هم ضحایی که یادگار یاسین باشه؛
جلو رفت و مقابل فاطمه ایستاد. چهقدر دوست داشت این زن رو که همیشه آرومش میکرد.
زنی که از وقتی بهش محرم شده بود، روز به روز به خدا نزدیکترش میکرد.
-جانت سلامت. آمادهای بریم؟
ایستاد. دستی به موهای ضحی که اومده بود جلو کشید و مرتبشون کرد.
نمیدونست چهطور حرفی که مادرش زده بود رو به زبون بیاره یا اصلاً حرف بزنه یا نه!
-تو فکری؟
سرش رو تکون داد.
-نه. نه بریم
-اینجور جواب میدی یعنی که تو فکری و یه چیزی هس.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ290
کپیحرام🚫
سرش رو بالا گرفت. اهل پنهانکاری نبود. اصلاً بهتر که طاها میفهمید یه چیزیش هست و یه حرفی داره.
اینجوری خیلی راحتتر حرفش رو به زبون میآورد.
-حرف مهدی و بشرائه. مامان ازم خواسته که با بشری حرف بزنم
با اومدن مادرش، حرفش قطع شد. با بدرقهی گرم اشرف خانم، خداحافظی کردند و بیرون اومدند.
سوار پراید طاها شدند. سمند یاسین مونده بود برای فاطمه، هر وقت تنهایی میخواست حلیی بره ازش استفاده میکرد.
حتی تو خونهی یاسین هم زندگی نمیکردند، اون خونه رو گذاشته بودند برای ضحی.
طاها همیشه طوری رفتار میکرد که هیچکس فکر نکنه چشم طاها دنبال اموال برادرش بوده.
کمی از مسیر رو که رفتند، طاها شروع به صحبت کرد. حرفهایی که خود فاطمه هم با این که دوست نداشت اینطور باشه، قبول داشت.
-بشری نمیتونه با مهدی زندگی کنه. نه اینکه مهدی خوب نباشه. نه؛ ولی بشری زن زندگی با هیچ مردی نیست. حداقل فعلاً نیست
میدونست. اینها رو میدونست هرچند دلش نمیخواست اینطور باشه.
-اون تکلیفش با دلش معلوم نیست. حداقل تا خبر رک و راستی از امیر نشه یا نبیندش. خیلی خوب میشناسمش. میفهمم که حالا تصمیم به ازدواج نداره
فاطمه، نفس سنگینی کشید. انگار یک بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. همون بهتر کا بیخیال حرفهای مادرش میشد. از خداش بود که کاری برای داداشش انجام میداد ولی شدنی نبود.
دیگه نه طاها حرفی زد و نه فاطمه.
اشرف، مادرش بود؛
مادری که هیچوقت حرمتش رو نمیشکست اما ازش دلخور بود.
هنوز حرفها و رفتارهاش رو فراموش نکرده بود. چه برخورد تندی با مهدی داشت. وقتی بشری طلاق گرفته بود و مادرش میترسید که مهدی بخواد دوباره بره سراغ بشری.
چه قضاوتهای نا به حقی کرد دربارهی بشری. آخرش هم وقتی قبول کرد مهدی بشری رو بگیره که دید هیچجوری نمیتونه فکر بشری رو از سر مهدی بندازه.
حالا وقتی که دید خونوادهی علیان با رضایت و از روی دل برای بار دوم اومدند خواسنگاری دخترش، دختری که بیوه بود، نظرش کامل عوض شد و دلش نرم.
اینبار دیگه بدون اینکه مهدی ازش بخواد، خودش میخواست پا پیش بذاره و قبل از رفتن بشری یه قول ازش بگیره.
دلخور بود از دست زمانه. از مادرش که بینهایت دوستش داشت.
چه راحت نظر مادرش با تغییر وضعیت دخترش، عوض شد...
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ291
کپیحرام🚫
دختری که رو به روش میدید مثل فرشتهها بود. شیرینترین بچهی روی زمین. تل صورتی با گلهای سفید روی موهاش اون رو خواستنیتر هم میکرد.
اولین و تنها نوهی خونوادهی علیان، جا داشت روی چشم و تو دل همهشون.
مثل هر وقتی که میخواست بچهای رو تو آغوش بگیره، زانو زد و نشست.
دستهاش رو محکم دور ضحی حصار کرد.
چشمهاش رو بست و شبیهترین عطر به بوی تن یاسین رو به مشام کشید.
جگر گوشهی یاسین بود و تکهای از وجود عزیز برادر؛
-چهطور دوری تو رو تحمل کنم؟ عزیز دل عمه!
-مگه نگفتی زود برمیگردی!
قند تو دلش آب میشد با دیدن چشمهای گرد شدهی بامزهی ضحی.
پلکش رو بوسید.
-چرا. ولی دلم خیلی تنگ میشه برات
روی فاطمه رو بوسید. کنار گوشش، طوری که فقط خودش بشنوه گفت:
-خاله زنک نیستما ولی تا برگردم این بچه رو از تنهایی در بیارید
منتظر جواب فاطمه نشد. حتی نموند عکسالعملش رو ببینه.
قدمی به عقب برداشت تا فاطمه رد شد و با طاها دست داد.
طاها چشمهاش رو ریز کرد و با تکون دادن سرش از فاطمه پرسید:
-چی میگه؟
دستش رو بالا آورد که:
-بعداً میگم
پازلی که از قبل آماده گذاشته بود رو آورد و با طهورا مشغول بازی با ضحی شدند.
هر تکه از پازل رو که ضحی سر جاش میذاشت، با ذوق و شوق تشویقش میکردند.
طوری که همهی خونه پر بشه از سر و صداشون.
بازی رو که تموم کرد، همونطور که با بقیه مشغول تعریف بود، به این هم فکر میکرد که از فرداشب خونوادهاش رو نمیبینه.
شاید برگشتنش تا چهار سال هم طول بکشد. دورهی دکترا حداقل سه سال و حواکثر پنج سال زمان میبرد. حال عجیبش تقریباً مثل شب و سحر قبل از عروسیش بود.
باز داشت به گوشه گوشهی خونه نگاه و مرور خاطرات میکرد.
چرا وقتی میخواستم برم مشهد این حس و حال رو نداشتم؟
حتی فکر میکردم میخوام به خونهی امن و پناهی برم. جایی که دلم آروم بگیره.
مشهد رو آرامگاهی برای دلشکستهاش میدید.
بعد از شام بین پدر و مادرش نشست. دلش میخواست بشینه و یه دل سیر همه رو نگاه کنه.
صداشون رو تو گوشش ضبط کنه.
سرش روی شونهی مادرش بود و دستش تو دست پدرش. فقط کسی میتونه حالش رو درک کنه که به اندازهی خود بشری عاشق پدر و مادرش باشه...
احساس میکرد تو فضایی خالی از هر چیز قرار داره و اون فضا هر لحظه پر و پرتر میشه از انرژیهای مثبتی که از پدر و مادرش جذب میکنه.
اصلاً انگار همهی قرار دنیا رو ریخته بودند تو آغوش زهراسادات و دستهای سیدرضا. بشری داشت مثل یک ماهی کوچک تو دریای محبت اونها با خیال راحت شنا میکرد و آرامش میگرفت.
طاها سرش پایین بود و داشت کوک عروسک ضحی رو درست میکرد.
برای لحظهای از بالای چشم، به بشری نگاه کرد.
مثل بعضی وقتهای دیگه از دلش گذشت چه عجلهای بود که بشری ازدواج کرد؟
اگه مجرد مونده بود، اون سختیها رو هم متحمل نمیشد.
فردا باید میرفتن تهران. بشری فرداشب پرواز داشت. برای اینکه توی مسیر اذیت نشن، تصمیم گرفتند زودتر بخوابند.
بشری اما خوابش نمیبرد. نگاهی به طهورا که راحت خوابیده بود انداخت. دفترچهی یادداشت چند سالهاش رو برداشت و رفت تو سالن جمع و جور همون طبقهی بالا.
لامپ کم نوری روشن بود. چراغ گوشیش رو روشن کرد. گوشیش رو کنار دیوار قرار داد و دفترچهاش رو جلوی نور گذاشت.
از صفحههای اول شروع کرد به خوندن.
به حالت مرور صفحهها رو میخوند و جلو میرفت.
اکثر خاطرات، یعنی نود و نه درصد از متن دفتر، مربوط به امیر بود.
یه جاهایی لبخند به لبهاش میاومد اما بغض هم دست از سرش برنمیداشت.
یه جاهایی هم...
راحت گریه میکرد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ377
کپیحرام🚫
دمغروب، سایهی درختها دراز شد و تا ته باغ رفت. خبری از مرغ گلباقالی و جوجههایش نبود.
بشری با خود گفت چرا دارم این حرفا رو گوش میکنم! اینا چه دردی از من دوا میکنه؟
صدای امیر او را از فکر درآورد: یه روز خونهی شما بودم. یکی زنگ زد و گیر سهپیچ که کارم گیره و باید خونهامو بفروشم. گفت پول لازمم و اگه زود برام آبش کنی، حقالزحمهاتو دوبرابر میدم.
قرار گذاشتیم اومد دفتر. یکیام همراش بود. برای کارشناسی ملک رفتیم خونهاشو ببینم. اونجا که رسیدیم فهمیدم ملکی برای فروش ندارن. تله بوده تا گیرم بندازن. گفتن: تو مدیرعامل شرکت وارداتی.
گفتم: بودم. تعطیل شده.
مشتی ابرویش را بالا برد: تعطیل نشده. زیرآبی شده!
مدارکی جلوروم گذاشتن که دود از کلهام بلند شد.
بشری دست از بازی با علفها برداشت. گنگ به امیر نگاه کرد. امیر لبخند زد. توجه بشری را جلب کردهبود. نفس عمیقی کشید. بشری نگاهش را سر داد روی علفها. لبخند امیر عمیقتر شد: شرکت بعد برگشتن حامد فعال شدهبود. باورم نمیشد. حامد چندپارت تجهیزات وارد کرده بود. یه پارتش هم تجهیزات آلوده به ویروسای سختافزاری بود که بعد از دو واسطه تحویل موسسهی تحقیقات درمانی و پزشکی شده بود. حامد خبر نداشت که لو رفته.
چشمهای بشری گرد شد. امیر نگرانی را توی چشمهای بشری میخواند. دلش گرم شد از این دلواپسی.
دستهایش را ستون بدن کرد: از اون موقع شرکت و حامد و به تبع اون من زیر رصد اطلاعاتی بودیم. قطعاتو به قصد خرابکاری تو مراکز مهم وارد کردهبود. حامد رو به عنوان کارمند میشناختن که با وکالت از من کار میکرد. گاهیام به عنوان نصاب تجهیزات میرفته. همه چیز از دم به اسم مدیرعامل از همهجا بیخبر یا به گمان اونا خبره و مرموز پشت پرده بود. امیر سعادت!
پشتم خالی شد. حامد اگه جلوم بود زندهاش نمیذاشتم. تو تازه داشتی خوب میشدی. دلم مرگ خودمو میخواست. به خاطر اینکه ممکن بود به اسم من این جنایات اتفاق بیفته.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ378
کپیحرام🚫
بشری موبایل و دفترچهاش را برداشت. دست گذاشت روی زانو که بلند شود. امیر دلخور نگاهش کرد: کاش همین بود.
چشمهای بشری گرد شد. پانشده نشست. سوالی به صورت امیر نگاه کرد. امیر زل زدهبود توی صورتش. بشری نگاهش را دزدید.
امیر پوفی کشید: حامد بعد برگشتن، یه خونه ازم اجاره کرد. چندماهه و کوتاهمدت. از خونههای مبلهای که برای اجاره به توریستها وکالتی به من سپرده بودن. یکی دو هفته بعدم خواست با چند تا از دفاتر در ارتباطمون تماس بگیرم و تو اصفهان و تبریز و مشهد و تهران براش واحدایی رو پیدا کنم. برای یه هفته تا یه ماه. میگفت برای همکارای خارجیش که هوس ایرانگردی کردن میخواد. رو حساب رفاقت ازش مدرک کامل نمیخواستم. نه از خودش، نه از همکاراش.
بشری دست گذاشت روی صورت. انگشتهای باریکش نمیگذاشت امیر بفهمد او چه حالی دارد. خسته است یا دلش نمیخواهد به حرفهای او گوش کند. ساکت شد. بشری چند نفس بلند کشید. دستش را پایین آورد. گردن کج کرد. امیر نمیفهمید نگاه بشری به کجا میرسد. لبش را دندان گرفت. بشری خسته نبود، کلافه بود.
تن صدای امیر پایین آمد: اونا همتیمای جاسوسی حامد بودن. من اعتماد داشتم به حامد.
اشک توی چشم بشری حلقه زد اما نگذاشت بریزد. صبر کرد امیر باز حرف بزند تا بفهمد زندگی عاشقانهاش چطور خزانزده شد.
امیر نگاه از بشری گرفت: تنها درخواستم از اونا این بود که میشه بدون آبروریزی محاکمه و اعدام کنن؟
متوجه شد بشری یکباره به طرفش چرخید. قند آب شدن ته دلش را بیخیال شد. میخواست از آن برزخی که تویش دست و پا میزد دربیاید.
_فکر اینکه مامان بابام قضیه رو بفهمن داغونم میکرد. اونا تاب نمیاوردن. مخصوصا بابا.
فکر تو یه طرف بود، آبروی خونوادهام یه طرف. نمیتونستم حاشا کنم. هیچ راهی نبود.
اما اونا یه پیشنهاد بهم دادن. حامد و شبکهاش داخل ایران کشف شده بود ولی ارتباط حامد تو خارج مبهم بود. شبکهای که حامد داشت باهاشون کار میکرد مشخص نبود. هدف حامد از جذب دانشجوهای نخبهی رشتههای استراتژیک دقیقاً چی بود؟
بشری اخم کرد. با خود گفت نصیری!
امیر ادامه داد: نخبهها رو برای کدوم مرکز میخواستند؟
بشری لبش کش آمد. پوزخند زد: نصیری واقعا هم نخبه بود!
امیر باز به بشری نگاه کرد: من و تو هم جزء کیسهای جذب حامد بودیم. به نظرم مسخره بود که منم هدف جذب باشم!
ابروهای بشری بالا رفت. لبخندش را جمع کرد. امیر گفت: درست فکر میکنی. هدف تو بودی. یه نابغهی مقید. چیزی که اونا نمیتونستن تحملش کنن.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ379
کپیحرام🚫
بشری به دور و بر نگاه کرد. سکوت اطرافش، ترس توی دلش میانداخت. جو سنگینی که امیر راه انداختهبود، مثل پیچک دور بشری پیچید. داشت نفسش را بند میآورد.
دست گرفت به درخت گردو و بلند شد. چشمهای امیر همراهش بالا رفت.
چادر نداشت. دلش نمیخواست امیر نگاهش کند. آستینها را کشید تا زیر مچ. قدم اول را برداشت.
امیر هنوز نگاهش میکرد: بذار تمومش کنم.
بشری از کنار امیر رد شد. امیر دست کشید توی موها: صبر کن بشری.
ایستاد. به امید نگاه نکرد. آب دهان را قورت داد: همه چی تموم شده.
برق از سر امیر پرید. بشری به خانهی سنگی نگاه کرد. حتما تا الآن مامانبزرگ برگشته.
امیر به ساعتش نگاه کرد. نگاه بشری هم روی ساعت امیر رفت. برایش آشنا بود. ریزتر نگاهش کرد. خودش بود. همان ساعتی که برای تولد امیر خرید. همان شبی که امیر حاضر نشد در جشن کوچکی که بشری برایش گرفته بود همراهیاش کند.
بشری به او اصرار کرد این شب را خراب نکن و امیر بیتوجه به زحمات او برای تولد، خیلی بچهگانه کوتاه نیامد و آخرش به زمین خوردن و بیمارستان و بعد هم جداییشان کشید.
امیر برای چه آن ساعت را پوشیده بود؟
میخواست چه را ثابت کند؟
اینکه بشری برایش عزیز هست و هدیهاش آنقدر ارزش دارد که بعد از چند سال هنوز نگهاش داشته!
خواست نگاهش را از دست امیر بگیرد که دست راست امیر نشست روی دست چپش و حلقهی رینگش را در انگشت چرخاند. حلقهای که یک روز در کافهی همیشگیشان، بشری دستش کرد.
نفهمید امیر از عمد آن کارها را میکرد، برای جلب توجه بشری یا نه واقعا حواسش نبود و نمیدید که بشری دارد نگاهش میکند.
به هر حال این که امیر حلقهاش را پوشیده و ساعت هدیهی بشری را دستش کرده، در حال حاضر دردی از بشری دوا نمیکرد.
کمی دامنش را بالا گرفت و از بین علفها رد شد. خودش را به راهروی سنگفرش وسط باغچه رساند. امیر با فاصله کنارش راه افتاد.
از کنار درختهای گیلاس به بار نشسته رد شدند و به سمت حوض قدمزنان رفتند.
امیر باز شروع کرد: گفتن تو به کار حامد میای، پس حتماً به کار ما و کشورتم میای. میتونی جبران کنی، و حتی مفید هم باشی. اگه از برنامههای اونا مطلع باشیم و بدونیم هدفشون چیه، از صدمه دیدن چندین بشری میشه جلوگیری کرد، میشه جوونایی مثل همکلاسیهای دانشگاهیت رو از نابودی یا تبدیل شدن به یکی مثل حامد نجات داد.
اون روز حفظ تو شد انگیزه. باور نمیکردم واقعاً مفید باشم اما اونا بهم باور داشتن. گفتم به حامد نه گفتم که حال زنم خوب نیست.
یکیشون مدارک رو جمع کرد: حامد باز برای جذبت تلاش میکنه. کاری کن که حس کنه با تونسته راضیت کنه.
از گوشهی چشم به بشری نگاه کرد. تو هنوز سرپا نبودی. گفتم: چند هفته وقت بذارم برای خانومم.
بشری لب برچید. سرتکان داد. از تاسف خوردن او، امیر نفس بلندی کشید: برای جبران اشتباهم با حامد رفتم. باید زهرمو به حامد میریختم. طوری که فکرشم نمیکرد. مجبور شدم به نقش بازی کنم. رفتم. قاطی تشکیلاتشون شدم. امیر سعادت شد یه جفت گوش و چشم که از داخل راهروهای لونهی شیطون به نقشهها و طرحهاش نگاه کنه. خیلی سخت بود. دور بودن از تو، ناامیدت شدنت. سرشکستگی حاجسعادت، غصهی مامان.
بشری احساس کرد امیر وقت گفتن این حرفها شانه خم میکند.
امیر دست به سینه شد: امیدم این بود که یه روز، دوباره جلوی تو و خانوادهام سرم رو بلند کنم و بگم جبران کردم.
فهمیدم حامد بعد رفتنم طبل رسواییمو گرفته دست. تازه بغض و کینهاش رو نسبت به خودم و خونواده ام دیدم. حامد پر از عقده بود. پر از سرخوردگیهای بچگیاش. شاید هم مقصر پدرش بود.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ396
کپیحرام🚫
بالای پلهها ایستاد و خواهر آشفتهاش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتیهات غرق شده؟
بشری چادرش را جمع کرد و روی پلههای خاک گرفته نشست: بدتر!
طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم اینجور شد؟
طاها حرفی نزد. بشری ولی حرفهای سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر میکنم دیگه این زندگی مث قبل نمیشه؟
_مگه باید مثل قبل باشه؟
_باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر...
حرفش را خورد و اینطور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر...
هیچ واژهای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمیکرد. طاها میفهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست.
_من نمیخوام اینطور باشه داداش.
_مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه.
دلخور برادرش را صدا زد. طاها دستهایش را از هم باز کرد: مگه دروغ میگم؟
_پای جونش در میون بوده!
طاها دست به سینه با اخم نگاهش میکرد. بشری بیتوجه به اخم طاها گفت: پای آبروش!
طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه!
بشری انگشتهایش را میکشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمیدانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشتها برداشت. زل زد به چشمهای طاها: اصلا نمیخوام این وضع باشه. اینجوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه!
طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم میدید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمیذارم دیگه این جو باشه. راش میاندازم.
سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که میخوای برگردی بهش!
با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمیتوانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پلهها را بالا دوید. دست به کمر سر پلهها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو.
چشمهای بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم!
_احسنت. بمون همینجا آشپزی کن! بچههای منو هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره.
-طاها میام بالاها!
-بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونوادهی سعادت ببر.
قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچهها رفتار میکنی!
_مگه من چمه؟!
بشری با سر به بچهها اشاره کرد: همبازیات منتظرن!
ریز خندید و از پلهها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه به دست راه پلهها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچهها بود. بشری با قدمهای بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهرهی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت.
-آی! ول کن. رفتی باشگاه همینو یاد گرفتی؟
سر جایش وول میخورد اما بشری رهایش نمیکرد. همهی بچهها بهشان نگاه میکردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه!
بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفنو کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟
طاها از شدت خنده میلرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده!
بشری دستش را مشت کرد و ضربهای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خندهاش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم.
-چی؟!
_ول کن تا بگم.
_بگو زود باش.
_بابا شمارت رو داده به امیر.
_ها؟!
طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ398
کپیحرام🚫
بشری با بهت به پدرش نگاه میکرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد. لیوان را گرفت و نشست.
-بخور تا گرمتر نشده.
چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟
نگاه پرسیاش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش میکرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا!
-میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمیخوای چرا یه کلمه نمیگی؟ به او هم رک نگفتی.
خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودتو بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که میخوایش دیگه چرا دست دست میکنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامشو نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه.
-کارهای امیر باعث کدورت نمیشه؟
-طاهام باید بشه مثل اون؟
-نمیدونم بابا! هیچی نمیدونم.
-تو دوستش داری. همونقدر که امیر تو رو میخواد. باید از این پیلهای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی.
-سخته بابا!
-برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه!
بشری سینی لیوانها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟
-باقی حرفا تکراریه. فقط خودمونو خسته میکنیم.
سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت.
-قهر نکن دیگه!
_بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمیخوره.
بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست!
سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفتو روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بیناهار نذاری.
حرفهای پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش اینکه بشری از آن دلدل کردنها دست برداشت.
روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقابها را هم آماده گذاشت.
موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیامهای جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکسها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعهی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیشتر دوستش داشت. بعد از عکسها یک متن بود.
"سلام! به جات زیارت کردم. امیر"
لبخند زد. ساعت پیامها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود.
صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشینهای عروسکشان زنگ میزد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدیام باشه.
بشریخودش را با قدمهای بلند خودش را به ساختمان رساند.
ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرفها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف میزدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیرهاش زد. گیرهی روسریاش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا میگفت:
-همینجا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ401
کپیحرام🚫
بشری ناچار ایستاد. او خواسته بود به احترام خالهی مهدی که بزرگتر مجلس محسوب میشد، برود. تا او بماند. حالا با این حرف مهدی، تصمیم با خالهاش بود. مادر مهدی حتی جلو رفت و صورتش را بوسید. به خواهرش گفت:
-خواهرجان! کوتاه بیا. این حرفا رو که هیچ کدوم از ما قبول نداریم.
اما خالهی مهدی کوتاه نیامد. اینبار بهانهی خرافی را رها کرده و به بهانهی بیاحترامی چنگ زد.
-من جایی که حرمتم شکسته بشه نمیمونم.
کوتاه و پرنفرت به طهورا که هاج و واج نشسته بود نگاه کرد بعد سر تا پای مهدی را از نگاه حسرتبارش گذراند: شمام به طرفداری خواهرزنت بلند نشو. بمون! من میرم.
زن با آتش تندی که توی وجودش شعله میکشید، دست دخترش که از وضع پیش آمده زبان توی دهانش نمیچرخید را گرفت. جمعیت را پس زد و از پلهها پایین رفت. مادر مهدی پشت سرش رفت اما خواهرش لجاجت بچهگانه که نه، خصمانهای را پیش گرفته بود. وسط راهرو بدون اینکه بایستد آخرین تیرش را زد و رفت.
-برگرد بالا خواهر! عروست از دستت نره. حتما خیلی از عاطفهی من بیشتره که تو به دختر من ترجیحش دادی!
دخترش مامان کشداری گفت که با چشمغرهی مادرش توی دهانش ماسید. دوباره به خواهرش نگاه کرد.
-ولی بهتر! پسری که انقدر بی چشم و روئه که خواهر زنشو به خالهاش ترجیح میده، همون فقط به درد این خونواده میخوره.
مادر مهدی از این توهین لب گزید.تصمیم گرفت تا بیشتر از آن آبروریزی نشده، قید حضور خواهرش را بزند. برگشت بالا. با خودش گفت دختر تو و پسر من همدیگه رو نخواستن، من چه تقصیری دارم!؟
وارد اتاق عقد شد. مهدی همانطور ایستاده از بشری معذرتخواهی کرد:بفرمایین بشری خانم! جای سادات بالای مجلسه.
به پشت سر خودش و طهورا اشاره کرد.تا وقتی بشری پشت جایگاه عروس و داماد نرفت، مهدی دست برنداشت. عاقد رو به سیدرضا با صدای بلندی که قسمت خانمها هم متوجه بشوند پرسید: آسید شروع کنم؟
مهدی دفتر به دست وارد اتاق شد و دفتر را روی میز جلوی عاقد گذاشت.
سیدرضا با دیدین مهدی متوجه شد که بحث خوابیده. گفت:
-بفرمایید حاج آقا.
بالاخره سر و صداها خوابید. خواهرهای مهدی متاسف از وضع پیش آمده قند تزئین شده را دست بشری دادند تا بساید و خودشان دو حریر سبز را بالای سر مهدی و طهورا گرفتند. خطبهی عقد جاری شد. طهورا با مهریهی چهارده سکه به عقد مهدی درآمد. مهدی کنار گوشش زمزمه کرد: منو دعا کن!
طهورا مکث کرد. بعد بلهاش در اللهاکبر اذانی که از گوشی مهدی پخش میشد محو شد.
دوباره سیل صلوات راه افتاد. عطر صلوات با بوی اسفندی که بیبی دود کرده بود در هم پیچید. فضای خانهی سیدرضا در آن لحظهی ملکوتی اذان و عقد، به معنای واقعی آسمانی شد.
خواهرهای مهدی حلقهها را جلو کشیدند تا عروس و داماد دست کنند. برنامهی مرسوم ماست و عسل را اجرا کنند اما مهدی بلند شد: وقت نمازه!
دستش را به طرف طهورا دراز کرد. طهورا ایستاد. صدای اعتراض جمع مخصوصا خواهرهای مهدی بلند شد.
-داداش نماز که دیر نمیشه.
مهدی جواب خواهرش را داد: اتفاقا نماز دیر شدنیه! اون حلقهها که نمیخوان فرار کنن!
بی توجه به اعتراضها، پشت سر طهورا به طرف اتاق مشترک دخترها راه افتاد. طهورا دوتا سجاده آورد. مهدی از دستش گرفت و بازشان کرد.
_از امشب من پشت سرت نماز میخونم آقادوماد!
-طهورا!؟
-طهورا بی طهورا. هر چی ساداتخانم بگه.
خندید. نارضایتی مهدی از لب و لوچهی آویزانش پیدا بود اما چشمهایش را بست و دست روی چشمش گذاشت: چشم. ولی آخه نمازت پشت سر من خراب میشه!
-مهدی! ولی و اما و آخه نداریم. من میخوام بهت اقتدا کنم.
بعد از نماز چرخید و دست طهورا را گرفت.
-قبول باشه.
نگاهش طوری بود که طهورا طاقت نیاورد و سرش را پایین انداخت. شست مهدی زیر چانهی همسرش نشست، سرش را بالا آورد و پیشانیاش را بوسید.
-مبارک باشه.
بعد کنار گوشش زمزمه کرد.
-امیدوارم پشیمون نشی و بتونم خوشبختت کنم.
طهورا از این همه تواضع مهدی معذب بود و خجالت میکشید. برای اینکه جو را عوض کند. مشتی نمایشی به بازوی مهدی زد.
-خوشبخت میشیم با توکل به خدا!
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ403
کپیحرام🚫
با رفتن طاها و بچههایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشتهای کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری میکوبید.
ماگ نسکافهاش را برداشت. کنار پنجرهی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطهی روشن شهر را میدید. صدای شلوغکاریهای ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچهی کوچک فداکاری کرده و همراهیاش کرده بودند.
پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشیاش را پیدا کرد. با دست چپ صفحهی گوشی را لمس و همانطور که پیامهایش را چک میکرد، نسکافهاش را نوشید. چشمهایش داشت سنگین میشد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد.
"سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد.
"خوبی بشری".
خوبم؟ من حتی نمیفهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا میکرد.
چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشتهایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد.
چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟
نشست و با همان دستهای خیس گوشیاش را دست گرفت. اینترنت گوشیاش را خاموش کرد و پیام بعد و پیامهای بعدتر را خواند.
"خوابیدی؟ هنوز ده نیست!"
"چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده"
با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد.
"رفتی سر کارت؟ موفق باشی"
"مواظب خودت باش"
"نمیخوای تکلیفمونو روشن کنی؟"
آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خندهی کش آمدهی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود.
-سلـــــــــام! خانـــــــــوم!
-س...سلام.
-سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمیدونستم منتظر تماسمی!
نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمیزنی؟
با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بیقرار میشد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد.
-چیه؟ نکنه خواب بودی؟
-میخوام بخوابم.
-پس مزاحمت نمیشم. شب خوبی داشته باشی.
کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمیرسید.
-تو نماز وترت منو یاد کن.
-چشم.
امیر در دلش گفت من فدای چشمهای پاک تو. بعد دید طاقت نمیآورد نگوید. لب زد.
-قربون چشات برم.
بشری لب گزید. امیر نمیدیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید.
-خداحافظ.
امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیامها دوباره سرازیر شدند. پیامهایی که از فضای مجازی شعلههای حقیقی را به قلب سادهی بشری روانه میکرد.
دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لبهایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد.
سبابهی لرزانش روی صفحه کلید لغزید.
"با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی..."
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ412
کپیحرام🚫
یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبهی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانههای تسبیح را از بین انگشتانش عبور میداد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دستهایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا میشد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم.
به یکی از ستونها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟
بشری از گوشهی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغهای روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمیدی؟
-چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
-جواب بده. رک بگو.
-من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم.
امیر دست بشری را گرفت و انگشتهایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشمهایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟
-باید بگی.
از لجبازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خندهاش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همانطور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر میکنم میبینم، اون شب که ازت جدا شدم سختترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمیدونستی تو دل من چه خبره. نمیدونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که میخواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه!
چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب.
-خب همین دیگه.
-امیر!
-جان!
-بقیهاشو بگو.
امیر انگشتهایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت.
-بقیهاش گفتنی نیست. همهاش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود.
از بالا به چشمهای بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشمهایش افتاد: نخواه که بیشتر از این بگم.
بشری ایستاد. نگاه از چشمهایش برنداشت: اگه اذیتی نگو.
_داغونم!
نچی کرد. دست گذاشت روی شانهی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم.
قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید.
سرش را پایین گرفت و به چشمهای بشری نگاه کرد.
بشری خودش را عقب کشید. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل میکنی!
هنوز به خود نیامده بود که امیر بینیاش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی!
چشمهایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینیاش را مالید: چیکار میکنی؟!
امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود.
بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونهبازی دربیاری؟
صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم.
بشری دست زیر چانه گذاشت. سعی میکرد چهرهاش جدی باشد: گفتی میخوای شامم بدی.
_گشنته؟
_خیلی. اگه نمیخوای شام بدی منو برسون خونهام یه چیزی بخورم.
امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی!
به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمیزند، راه افتاد: جای خاصی میخوای بریم برا شام؟
_جاییو بلد نیستم.
بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم.
-فردا صحبت میکنم.
-تلفنی نمیشه؟
-نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفتهی دیگه بتونم.
-هفتهی دیگه؟ مگه میخوای چی کار کنی؟
-کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمیتونی با کارم کنار بیای...
امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
-منو دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟
-همین الآن فکراتو بکن. من زجر کشیدم تا به اینجا رسیدم.
امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکمتر زل زد به تیلههای سیاه وحشی روبهرویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟!
-معلومه که ندارم.
-پس چرا آدمو دیوونه میکنی؟ امیر تو چت شده؟
-حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به اینکه ازش حرف بزنی.
به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟
_سمت راست برو داخل.
چهرهی امیر هنوز اخم را به یدک میکشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ443
کپیحرام🚫
شب اول خانهی حاجسعادت ماندند. خسته بود. دلش استراحت میخواست ولی لباسهایش را عوض کرد تا پیش نسرینخانم و حاجسعادت برود. توی پلهها پچپچ نسرین، گوشهایش را تیز کرد. کنجکاو شد. صدای دلخور امیر را شنید: مــــــامــــــان!
برگشت بالا. چیزی مثل خوره مغزش را میخورد که از اوضاع باخبر شود. به خودش نهیب زد: همینت مونده اون دنیا از گوش آویزونت کنن! به تو چه که اونا چی میگن. مادر و پسرن...
ولی دلش آرام نشد. برایش عجیب بود. با خودش کلنجار میرفت. چرا آروم حرف میزد؟ شاید در مورد من میگفت! میخواست من نشنوم!
از خودش بدش آمد. ماند بالا و پایین نرفت. صدای قدمهای امیر آمد. توی قاب در ایستاد: اینجا نشستی!
تغییر صورت امیر را دید. ناراحتیاش داد میزد! دوباره کنجکاو شد اما سوال امیر مانعی شد برای ادامهی افکارش: نمیخوای جایی ببرمت؟
دلش بیرون رفتن میخواست. جدیدا جان امیر شده پدر و مادرش. دلش نیامد این رفت و آمدهای کوتاه را خلاصهتر کند. لبخند کنج لبش نشست: بمونیم پیش مامان.
رفت توی آشپزخانه: کاری هست کمک کنم؟
نسرین از یخچال ظرف درداری بیرون آورد: مسقطی که دوست داشتی با شیره انگور برات درست کردم.
بشری در ظرف را باز کرد. لوزیهای منظم کنار هم چیده بودند. چشمهایش برق زد. نه از دیدن مسقطیها، از محبتهای مادرانهای که نسرین برایش خرج میکرد. چندتا مسقطی توی بشقاب گذاشت. از خودش خجالت میکشید. از افکاری که جدیدا به سراغش میآمد. نسرینخانم رفت طرف میز. نگاهی به سالن کرد. امیر را ندید. آهسته گفت: اینا رو بخور بچتون پسر شه. مخصوصا به امیر زیاد گرمی بده.
بشری دهان بازماندهاش را بست. نسرین بیخبر از حال و روز بشری، ادامه داد: چند تا بسته برات اماده کردم بدم ببری ولی نمیتونم یعنی...
دوباره به چپ و راست سالن گردن کشید: میترسم بدم ببری. امیر ناراحت شه. برات لیست میکنم خودت بخر.
-حالا چند سال دیگه به فکر این چیزا باشید.
-چی میگی دختر؟ همین الآن وقتشه.
همی به قابلمهاش زد: دو تا بچه بیار دیگه راحت بشین.
خواست چیزی بگوید. کار را بهانه کند یا نبودن امیر را اما دهانش بسته شد. وقتی امیر آمد و نگاه مشکوکی به مادرش میکرد. نسرینخانم اینبار ظرف لبو را بیرون آورد: بیا امیر بشین کنار زنت.
امیر بالا سر بشری ایستاد: حتما اینم گرمه. بخوریم بچه پسر میشه؟!
بشری خجالت کشید. نکند بحث از این جلوتر برود. نسرینخانم ابروهایش را چین داد: چی میگی؟ لبو خونسازه. زنا باید بخورن.
بشری خجالت را کنار گذاشت: مامان! دل و جیگر که بهتره.
نسرین قابلمهی برنج را توی آبکش خالی کرد: اونو بگو شوهرت کباب کنه من بلد نیستم.
بشری خندید. بین مادر و پسر نگاه چرخاند. متوجهی دست و پا زدن امیر شد. ابروها را بالا فرستاد و سبابهاش را روی دهان گذاشت. دلیل پچپچها و اعتراض امیر دستش آمد.
نسرین دمکنی را روی قابلمه گذاشت. تیر آخر را زد: بهار وقت خوبیه. تا او موقع خودتو تقویت کن. انقدم کار نکن. واسه کار همیشه وقت هست. به حرف امیرم نرو که میگه زوده، خیلیم دیر شده!
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ430
کپیحرام🚫
زنگ در به داد بشری رسید. چند دقیقه بعد خانه پر شد از سر و صدای ایمان و زن و بچهاش. چادری که امیر برایش آورد را پوشید. به طرف مریم رفت. نمونهی کوچکش را هم کنارش دید، دخترش اسرا. قاب مشکی دور صورت مادر و دختر دلش را برد. دختربچهای که مشکیپوش ارباب شده بود!
بوسیدش. با اینکه دلش ضعف میرفت بچلاندش اما دندان روی جگر گذاشت.
کنار حاج سعادت نشست. حاجی چرخید طرف بشری: دختر سیدرضا با پسر ما چیکار میکنی؟
بشری با محبت به امیر نگاه کرد: پسر خوبیه... فقط... خیلی خونه نمیمونه!
ایمان به امیر نگاه کرد: این تحفه همون بهتر که خونه نباشه. رو مخه!
میدانست امیر کارش را دوست دارد. به قول خودش تازه فهمیده بود به درد چه کاری میخورد. فقط اگر صبح تا ظهر بود حرف نداشت.
دلش بیشتر با امیر بودن را میخواست. دلش میخواست به قدر سالهای دوری پیمانهی دلشان را از با هم بودن پر کنند ولی شدنی نبود.
عقربهها خودشان را جلو کشیدند. نزدیک غروب شد. نسرینخانم کندر و اسفند دود کرد. دور سر شوهر و پسرهایش چرخاند. بعد هم عروس و نوهها.
دستهجمعی برای مراسم شب عاشورا آماده شدند ولی امیر و بشری جدا از بقیه رفتند. آن هم به خاطر هیئتی که بشری سالها از آن دور مانده بود.
بشری دلش میخواست دست ببرد و شال مشکی امیر را مرتب کند. آنطور که خودش دوست دارد ولی خیابان شلوغ بود و پیادهرو پر رفت و آمد.
-امیر! شالت رو مرتب کن.
شال را باز کرد. دوباره دور گردن پیچید. تا کارش تمام شود بشری تناسب بین مو و محاسن و شال و پیراهن امیر را نگاه میکرد. به چشمهای امیر زل زد. امیر لبخند زد: جلو حسینیه جای دید زدن نیس دختر خانم!
بشری ریز خندید: لعنتی جذّاب.
ولی امیر خندهاش را خورد: تو دنیا دو تا زن از من تعریف کردن. یکی تویی که عشق چشمتو کور کرده، یکی هم...
نگاه بشری باریک شد. امیر هم مثل او چشمانش را ریز کرد: مامانم! که اونم حکایت سوسکهاس که قربون دست و پای بلوری بچهاش میرف.
بشری پوفی کرد. امیر خندید. خندهاش با بلند شدن صدای قرآن از بلندگوهای حسینیه محو شد. آیات آخر سورهی فجر را میخواند. دل بشری ریش شد. این حسی بود که وقتی محرم این سوره را میخواند یا میشنید به او دست میداد.
امیر کنار گوش بشری گفت: التماس دعا خانمگل!
_چشم عزیزم.
رفتن امیر را به تماشا ایستاد. همراه قاری زمزمه کرد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی.
بعد از مراسم هنوز میل گریه داشت. گوشهی حسینیه زانو بغل گرفت. تک و توک اشکهایش نرمنرم پایین میآمد. دلش نمیخواست برود.
کاش میتونستم شبو همین جا صبح کنم. حوصلهی جمعو ندارم.
امیر زنگ زد: مگه دلت نمیخواد بریم؟
-نه!
-پاشو بیا عزیز.
بلند شد و دلش را جا گذاشت.
چه گناهی کردم که چند ساله از این مراسما محرومم کردین! چیکار کنم که بازم بیام تو همین جو؟ دلم روضهی هفتگی میخواد. چطور زنده موندم این چند سال!
امیر را داخل ماشین دید. سرش را روی فرمان بود. بشری فکر کرد هر دویشان به یک حال دچارند: سلام.
سرش را بلند کرد. چشمهایش سرخ بودند. بشری لبخند زد.
اینم یه نعمته که همسرت گریه کن حسین باشه. خدایا شکرت!
صدای خشدار امیر دیوانهترش میکرد: اون سالایی که هیئت نمیاومدم، زنده نبودم فقط نفس میکشیدم!
وارد بلوار شدند. عدهای را دید که انگار توی این دنیا نبودند. فارغ از قیل و قال عالم، به احوال همیشگیشان مشغول بودند. همان رفتنها، آمدنها، عجله برای رسیدن به تاکسی و اتوبوس و خریدها. نه اینکه همین خیابان کناری، روضه برپا بوده. حسینهای بوده که بال ملائک فرشش کردهاند. نه انگار!
-میخوای بریم گلزار؟
میخوام؟ دلم لک زده! اصلا امشب هر جا بریم به جز خونه. امیر! دلم داره میترکه تو سینه. غمی رو دلمه که حس میکنم الان قلبم وایسه.
-بشری! بریم گلزار؟
-نه امیر. مامانت منتظره. زحمت شام کشیده.
✍🏻 #مخلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ433
کپیحرام🚫
باز هم نفسی و دوباره شرحههایی که دل خودش و امیر را هواییتر میکند.
-تو میگی دیوونهام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات میلرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ میکنم و میگم این غلطا به تو نیومده!
ابروی امیر بالا میرود و آرام میخندد. لرزش قفسهی سینهاش را متوجه میشود، میداند امیرش میخندد ولی دنبالهی حرفاهایش را میگیرد.
-نمیتونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی میکردم، میشد کاه و به دست باد میرفت. میشد کف و روی موجای دریا گم میشد.
دلش میخواهد بگوید بشری بس کن. با این حرفها، با این ابراز احساساتت من باید پلکهام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن.
صدای آرام بشری نمیگذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند.
-کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم میگفت که هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم.
امیر سرعتش را کمتر میکند و بشری بقیهی حرفش را میخورد. وارد کوچه میشوند و بشری با دیدن ماشینها متوجه میشود که خواهر و برادرش هم هستند.
-میخوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم.
-دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همهی حرفام رو بهت میگم.
زنگ را میزنند و خیلی زود صدای طاها را میشنوند .
-بیا تو جوجه.
میخندند. شانه به شانهی هم وارد حیاط میشوند و حال خوبی به بشری دست میدهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانهای که همیشه وقتی میخواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش میشد.
هنوز هم آن مهربانیها تکرار میشد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان میبیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر میشود.
دست پدر و مادرش را میبوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند میزند و نمیگوید دامادت داشت دخترت را آرام میکرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه میریخت.
طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحهی تبلت ضحاست و با سر دارد حرفهای دخترش را تایید میکند.
فاطمه بالای سرشان ظاهر میشود و یادآوری میکند که:
-وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار.
ضحا با خواهش مادرش را نگاه میکند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را میبوسد.
-خاموش کن باباجون! بذار برای فردا.
ضحا ناراحت دکمهی تبلت را میزند و در کیفش میگذارد. طهورا کنارش مینشیند و حواس بشری را از ضحا پرت میکند.
-دکتر بودی؟
-آره برام عکس رنگی نوشته.
-به همین زودی!؟
خونسرد میگوید:
-لازمه دیگه.
-الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر میکردی. حامله میشدی.
-میخوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه.
طهورا ناباور نگاهش میکند.
-عکس رو برای زنایی که نازا باشن مینویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟
نمیخواهد این راز برملا بشود. میخواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. میخواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کولهای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد.
یه معامله هست بین من و خدا، اگه میخواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو میدادم. حالا که امیر شده همونی که دلم میخواد، چیزی بگم؟! محاله؛
-پاشو دیگه!
-بشین آبجی. نمیخوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر.
مثل بشری مراعات میکند که صدایش را کسی نشنود.
-تو یه چیزیت هست؟
و مشکوک نگاهش میکند:
-نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟!
مربوط نیست ولی بند دلش پاره میشود. به روی خودش نمیآورد. فکر طهورا را از اینکه سمت امیر رفته پرت میکند.
-نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته.
-اینو که باید اول میگفت حالا یادش اومده؟!
-دفعههای قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته.
با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمیدارد. ضحا را به طرف خودش میکشد و نزدیک خوش مینشاند.
-ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟
لبخند خجولی میزند ولی بشری دست دور شانهاش میاندازد و گونهاش را میبوسد.
-یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش.
فاطمه به جمعشان اضافه میشود.
-چی میگین شما. غیبت منو میکنید؟
-آره. بشری دل پری ازت داره.
سعی میکند قیافهاش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره میکند و میگوید:
-این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش!
-هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه.
بشری بلند میشود. میخواهد به مادرش کمک کند. نگاهش میرود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا میشود.
✍🏻 #مخلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام