eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ443
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زنگ در به داد بشری رسید. چند دقیقه بعد خانه پر شد از سر و صدای ایمان و زن‌ و بچه‌اش. چادری که امیر برایش آورد را پوشید. به طرف مریم رفت. نمونه‌ی کوچک‌ش را هم کنارش دید، دخترش اسرا. قاب مشکی دور صورت مادر و دختر دلش را برد. دختربچه‌ای که مشکی‌پوش ارباب شده بود! بوسیدش. با این‌که دلش ضعف می‌رفت بچلاندش اما دندان روی جگر گذاشت. کنار حاج سعادت نشست. حاجی چرخید طرف بشری: دختر سیدرضا با پسر ما چیکار می‌کنی؟ بشری با محبت به امیر نگاه کرد: پسر خوبیه... فقط... خیلی خونه نمی‌مونه! ایمان به امیر نگاه کرد: این تحفه همون بهتر که خونه نباشه. رو مخه! می‌دانست امیر کارش را دوست دارد. به قول خودش تازه فهمیده بود به درد چه کاری می‌خورد. فقط اگر صبح تا ظهر بود حرف نداشت. دلش بیشتر با امیر بودن را می‌خواست. دلش می‌خواست به قدر سال‌های دوری پیمانه‌ی دلشان را از با هم بودن پر کنند ولی شدنی نبود. عقربه‌ها خودشان را جلو کشیدند. نزدیک غروب شد. نسرین‌خانم کندر و اسفند دود کرد. دور سر شوهر و پسرهایش چرخاند. بعد هم عروس و نوه‌ها. دسته‌جمعی برای مراسم شب عاشورا آماده شدند ولی امیر و بشری جدا از بقیه رفتند. آن هم به خاطر هیئتی که بشری سال‌ها از آن دور مانده بود. بشری دلش می‌خواست دست ببرد و شال مشکی امیر را مرتب کند. آن‌طور که خودش دوست دارد ولی خیابان شلوغ بود و پیاده‌رو پر رفت و آمد. -امیر! شالت رو مرتب کن. شال را باز کرد. دوباره دور گردن پیچید. تا کارش تمام شود بشری تناسب بین مو و محاسن و شال و پیراهن امیر را نگاه می‌کرد. به چشم‌های امیر زل زد. امیر لبخند زد: جلو حسینیه جای دید زدن نیس دختر خانم! بشری ریز خندید: لعنتی جذّاب. ولی امیر خنده‌اش را خورد: تو دنیا دو تا زن از من تعریف کردن. یکی تویی که عشق چشمت‌و کور کرده، یکی هم... نگاه بشری باریک شد. امیر هم مثل او چشمانش را ریز کرد: مامانم! که اونم حکایت سوسکه‌اس که قربون دست و پای بلوری بچه‌اش میرف. بشری پوفی کرد. امیر خندید. خنده‌اش با بلند شدن صدای قرآن از بلندگو‌های حسینیه محو شد. آیات آخر سوره‌ی فجر را می‌خواند. دل بشری ریش شد. این حسی بود که وقتی محرم این سوره را می‌خواند یا می‌شنید به او دست می‌داد. امیر کنار گوش بشری گفت: التماس دعا خانم‌گل! _چشم عزیزم. رفتن امیر را به تماشا ایستاد. همراه قاری زمزمه کرد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی. بعد از مراسم هنوز میل گریه داشت. گوشه‌ی حسینیه زانو بغل گرفت. تک و توک اشک‌هایش نرم‌نرم پایین می‌آمد. دلش نمی‌خواست برود. کاش می‌تونستم شب‌و همین جا صبح کنم. حوصله‌ی جمع‌و ندارم. امیر زنگ زد: مگه دلت نمی‌خواد بریم؟ -نه! -پاشو بیا عزیز. بلند شد و دلش را جا گذاشت. چه گناهی کردم که چند ساله از این مراسما محرومم کردین! چیکار کنم که بازم بیام تو همین جو؟ دلم روضه‌ی هفتگی می‌خواد. چطور زنده موندم این چند سال! امیر را داخل ماشین دید. سرش را روی فرمان بود. بشری فکر کرد هر دویشان به یک حال دچارند: سلام. سرش را بلند کرد. چشم‌هایش سرخ‌ بودند. بشری لبخند زد. اینم یه نعمته که همسرت گریه کن حسین باشه. خدایا شکرت! صدای خش‌دار امیر دیوانه‌ترش می‌کرد: اون سالایی که هیئت نمی‌اومدم، زنده نبودم فقط نفس می‌کشیدم! وارد بلوار شدند. عده‌ای را دید که انگار توی این دنیا نبودند. فارغ از قیل و قال عالم، به احوال همیشگی‌شان مشغول بودند. همان رفتن‌ها، آمدن‌ها، عجله برای رسیدن به تاکسی و اتوبوس و خریدها. نه این‌که همین خیابان کناری، روضه برپا بوده. حسینه‌ای بوده که بال ملائک فرشش کرده‌اند. نه انگار! -می‌خوای بریم گلزار؟ می‌خوام؟ دلم لک زده! اصلا امشب هر جا بریم به جز خونه. امیر! دلم داره می‌ترکه تو سینه. غمی رو دلمه که حس می‌کنم الان قلبم وایسه. -بشری! بریم گلزار؟ -نه امیر. مامانت منتظره. زحمت شام کشیده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯