eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 باز هم نفسی و دوباره شرحه‌هایی که دل خودش و امیر را هوایی‌تر می‌کند. -تو میگی دیوونه‌ام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات می‌لرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ می‌کنم و میگم این غلطا به تو نیومده! ابروی امیر بالا می‌رود و آرام می‌خندد. لرزش قفسه‌ی سینه‌اش را متوجه می‌شود، می‌داند امیرش می‌خندد ولی دنباله‌ی حرفا‌هایش را می‌گیرد. -نمی‌تونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی می‌کردم، می‌شد کاه و به دست باد می‌رفت. می‌شد کف و روی موجای دریا گم می‌شد. دلش می‌خواهد بگوید بشری بس کن. با این حرف‌ها، با این ابراز احساساتت من باید پلک‌هام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن. صدای آرام بشری نمی‌گذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند. -کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم می‌گفت که هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم. امیر سرعتش را کمتر می‌کند و بشری بقیه‌ی حرفش را می‌خورد. وارد کوچه می‌شوند و بشری با دیدن ماشین‌ها متوجه می‌شود که خواهر و برادرش هم هستند. -می‌خوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم. -دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همه‌ی حرفام رو بهت می‌گم. زنگ را می‌زنند و خیلی زود صدای طاها را می‌شنوند . -بیا تو جوجه. می‌خندند. شانه به شانه‌ی هم وارد حیاط می‌شوند و حال خوبی به بشری دست می‌دهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانه‌ای که همیشه وقتی می‌خواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش می‌شد. هنوز هم آن مهربانی‌ها تکرار می‌شد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان می‌بیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر می‌شود. دست پدر و مادرش را می‌بوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند می‌زند و نمی‌گوید دامادت داشت دخترت را آرام می‌کرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه می‌ریخت. طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحه‌ی تبلت ضحاست و با سر دارد حرف‌های دخترش را تایید می‌کند. فاطمه بالای سرشان ظاهر می‌شود و یادآوری می‌کند که: -وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار. ضحا با خواهش مادرش را نگاه می‌کند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را می‌بوسد. -خاموش کن باباجون! بذار برای فردا. ضحا ناراحت دکمه‌ی تبلت را می‌زند و در کیفش می‌گذارد. طهورا کنارش می‌نشیند و حواس بشری را از ضحا پرت می‌کند. -دکتر بودی؟ -آره برام عکس رنگی نوشته. -به همین زودی!؟ خونسرد می‌گوید: -لازمه دیگه. -الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر می‌کردی. حامله می‌شدی. -می‌خوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه. طهورا ناباور نگاهش می‌کند. -عکس رو برای زنایی که نازا باشن می‌نویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟ نمی‌خواهد این راز برملا بشود. می‌خواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. می‌خواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کوله‌ای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد. یه معامله هست بین من و خدا، اگه می‌خواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو می‌دادم. حالا که امیر شده همونی که دلم می‌خواد، چیزی بگم؟! محاله؛ -پاشو دیگه! -بشین آبجی. نمی‌خوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر. مثل بشری مراعات می‌کند که صدایش را کسی نشنود. -تو یه چیزیت هست؟ و مشکوک نگاهش می‌کند: -نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟! مربوط نیست ولی بند دلش پاره می‌شود. به روی خودش نمی‌آورد. فکر طهورا را از این‌که سمت امیر رفته پرت می‌کند. -نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته. -اینو که باید اول می‌گفت حالا یادش اومده؟! -دفعه‌های قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته. با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمی‌دارد. ضحا را به طرف خودش می‌کشد و نزدیک خوش می‌نشاند. -ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟ لبخند خجولی می‌زند ولی بشری دست دور شانه‌اش می‌اندازد و گونه‌اش را می‌بوسد. -یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش. فاطمه به جمعشان اضافه می‌شود. -چی میگین شما. غیبت منو می‌کنید؟ -آره. بشری دل پری ازت داره. سعی می‌کند قیافه‌اش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره می‌کند و می‌گوید: -این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش! -هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه. بشری بلند می‌شود. می‌خواهد به مادرش کمک کند. نگاهش می‌رود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا می‌شود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل