💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ377
کپیحرام🚫
دمغروب، سایهی درختها دراز شد و تا ته باغ رفت. خبری از مرغ گلباقالی و جوجههایش نبود.
بشری با خود گفت چرا دارم این حرفا رو گوش میکنم! اینا چه دردی از من دوا میکنه؟
صدای امیر او را از فکر درآورد: یه روز خونهی شما بودم. یکی زنگ زد و گیر سهپیچ که کارم گیره و باید خونهامو بفروشم. گفت پول لازمم و اگه زود برام آبش کنی، حقالزحمهاتو دوبرابر میدم.
قرار گذاشتیم اومد دفتر. یکیام همراش بود. برای کارشناسی ملک رفتیم خونهاشو ببینم. اونجا که رسیدیم فهمیدم ملکی برای فروش ندارن. تله بوده تا گیرم بندازن. گفتن: تو مدیرعامل شرکت وارداتی.
گفتم: بودم. تعطیل شده.
مشتی ابرویش را بالا برد: تعطیل نشده. زیرآبی شده!
مدارکی جلوروم گذاشتن که دود از کلهام بلند شد.
بشری دست از بازی با علفها برداشت. گنگ به امیر نگاه کرد. امیر لبخند زد. توجه بشری را جلب کردهبود. نفس عمیقی کشید. بشری نگاهش را سر داد روی علفها. لبخند امیر عمیقتر شد: شرکت بعد برگشتن حامد فعال شدهبود. باورم نمیشد. حامد چندپارت تجهیزات وارد کرده بود. یه پارتش هم تجهیزات آلوده به ویروسای سختافزاری بود که بعد از دو واسطه تحویل موسسهی تحقیقات درمانی و پزشکی شده بود. حامد خبر نداشت که لو رفته.
چشمهای بشری گرد شد. امیر نگرانی را توی چشمهای بشری میخواند. دلش گرم شد از این دلواپسی.
دستهایش را ستون بدن کرد: از اون موقع شرکت و حامد و به تبع اون من زیر رصد اطلاعاتی بودیم. قطعاتو به قصد خرابکاری تو مراکز مهم وارد کردهبود. حامد رو به عنوان کارمند میشناختن که با وکالت از من کار میکرد. گاهیام به عنوان نصاب تجهیزات میرفته. همه چیز از دم به اسم مدیرعامل از همهجا بیخبر یا به گمان اونا خبره و مرموز پشت پرده بود. امیر سعادت!
پشتم خالی شد. حامد اگه جلوم بود زندهاش نمیذاشتم. تو تازه داشتی خوب میشدی. دلم مرگ خودمو میخواست. به خاطر اینکه ممکن بود به اسم من این جنایات اتفاق بیفته.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯