eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبه‌ی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانه‌های تسبیح را از بین انگشتانش عبور می‌داد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دست‌هایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا می‌شد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم. به یکی از ستون‌ها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟ بشری از گوشه‌ی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغ‌های روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمی‌دی؟ -چو دانی و پرسی سوالت خطاست! -جواب بده. رک بگو. -من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم. امیر دست بشری را گرفت و انگشت‌هایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشم‌هایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟ -باید بگی. از لج‌بازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خنده‌اش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همان‌طور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر می‌کنم می‌بینم، اون شب که ازت جدا شدم سخت‌ترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمی‌دونستی تو دل من چه خبره. نمی‌دونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که می‌خواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه! چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب. -خب همین دیگه. -امیر! -جان! -بقیه‌اش‌و بگو. امیر انگشت‌هایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت. -بقیه‌اش گفتنی نیست. همه‌اش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود. از بالا به چشم‌های بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشم‌هایش افتاد: نخواه که بیش‌تر از این بگم. بشری ایستاد. نگاه از چشم‌هایش برنداشت: اگه اذیتی نگو. _داغونم! نچی کرد. دست گذاشت روی شانه‌ی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم. قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید. سرش را پایین گرفت و به چشم‌های بشری نگاه کرد. بشری خودش را عقب کشید‌. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل می‌کنی! هنوز به خود نیامده بود که امیر بینی‌اش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی! چشم‌هایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینی‌اش را مالید: چی‌کار می‌کنی؟! امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود. بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونه‌بازی دربیاری؟ صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم. بشری دست زیر چانه‌ گذاشت‌. سعی می‌کرد چهره‌اش جدی باشد: گفتی می‌خوای شامم بدی. _گشنته؟ _خیلی. اگه نمی‌خوای شام بدی من‌و برسون خونه‌ام یه چیزی بخورم. امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی! به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زند، راه افتاد: جای خاصی می‌خوای بریم برا شام؟ _جایی‌و بلد نیستم. بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم. -فردا صحبت می‌کنم. -تلفنی نمیشه؟ -نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفته‌ی دیگه بتونم. -هفته‌ی دیگه؟ مگه می‌خوای چی کار کنی؟ -کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمی‌تونی با کارم کنار بیای... امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ -من‌و دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟ -همین الآن فکرات‌و بکن. من زجر کشیدم تا به این‌جا رسیدم. امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکم‌تر زل زد به تیله‌های سیاه وحشی روبه‌رویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟! -معلومه که ندارم. -پس چرا آدم‌و دیوونه می‌کنی؟ امیر تو چت شده؟ -حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به این‌که ازش حرف بزنی. به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟ _سمت راست برو داخل. چهره‌ی امیر هنوز اخم را به یدک می‌کشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جلوی مجتمع نگه داشت. سرش پایین بود و ساکت. بشری چند لحظه نگاهش کرد. دستگیره‌ی در را کشید: خیلی خوش گذشت! پیاده شد. در را بست و ماشین را دور زد. امیر شیشه را پایین برد: بشری! بشری کلید را از کیف درآورد. به امید نگاه کرد. امیر به صندلی شاگرد اشاره کرد: چن لحظه بشین بعد برو. _بشینم سکوتت‌و نگاه کنم؟ شما برو فکرات‌و کن. ظاهرا دو دل شدی. -بیا بشین یه دو دیقه. بشری رفت کنارماشین: حرفی داری می‌شنوم. -اگه حرف می‌شنفی چرا نمیای بشینی؟ دستگیره‌ی در پشت سر امیر را کشید. صدای خش‌دار امیر باعث شد رهایش کند: بیا جلو. دلش برای مردی که پشت نقاب جدی‌اش، خستگی داد می‌زد، سوخت. برگشت و کنار امیر نشست. امیر دست چپ را جلوی بشری گرفت: این همون حلقه‌ایه که خودت دستم کردی. دست بشری را گرفت. چانه‌اش با دست دیگر بالا آورد. هر چه محبت نسبت به او داشت را توی نگاهش ریخت: هیچ‌وقت این حلقه رو درنیاوردم چون دلم‌و به بودنت گرم می‌کرد. تو می‌گی دو دل شدم! حالا که قدر تو می‌فهمم؟ حالا که می‌خوام کنارت به آرامش برسم؟ دلخور گفت: به جای این حلقه به من نگاه کن. زل زد به صورت بشری، طوری که حرکات بشری قدر مژه به هم زدنی هم از نگاهش دور نماند. دلش با پلک زدن بشری زیر و رو و با لبخندهایش آرام می‌شد: جوابم‌و نمی‌دی؟ بشری پرسشی نگاهش کرد. -منظورم همون سوالیه که تپه شهدا پرسیدم. بشری سر پایین انداخت. انگشت‌ها رو توی هم برد. دستش خیس عرق بود. امیر تکیه داد به در. بشری زیر نگاه خیره‌ی امیر گلو صاف کرد: اگه دوستت نداشتم که دوباره محرمت نمی‌شدم. دلش می‌خواست از بشری اعتراف بگیرد و بشری مستقیم حرف نمی‌زد. -از کِی؟ بشری نفس عمیقی کشید: اینا چیه می‌پرسی!؟ امیر یک دست را تکیه‌ی صورت کرد: می‌خوام بدونم. بشری به چشم‌های امیر خیره شد: دوستت داشتم و الآنم دارم. امیر دستش را گرفت: بشـــــــــــــــری!؟ بشری نگاهش را به بیرون داد: بذار برم. -جواب بده بعد برو. امیر آرام خندید. دست بشری را فشار داد. بشری دوباره نگاهش کرد. امیر چشمک زد: تا نگی نمی‌ذارم بری. بشری نفس سنگینی کشید. تمام تنش داغ شده بود. با پشت دست پیشانی خیسش را پاک کرد. امیر خودش را جلو کشید: نکنه از خیلی وقت پیش عاشقم بودی! روت نمیشه بگی؟ بشری به خنده افتاد: از همون اول دوستت داشتم. -واقعا؟ بشری سعی می‌کرد نگاهش به چشم‌های امیر نیفتد. سرش را به جای گفتن بله تکان داد اما امیر دست بردار نبود: باید نگام کنی و بگی. دست بشری روی دستگیره رفت .قبل از این‌که بتواند پیاده شود، امیر با جفت دست‌هایش صورت بشری را قاب گرفت. مجبورش کرد نگاهش کند. بشری سرش را به چپ و راست تکان داد تا خودش را نجات بدهد: بذار برم، صبح بیدار نمی‌شم. -دست و پای الکی نزن. تو چشم من نگاه کن. خسته بود. به چشم‌های امیر نگاه کرد. امیر گفت: خب حالا بگو. دقیقا از کی دوسم داشتی؟ چند لحظه نگاهش کرد. بالآخره دهانش باز شد: فکر کنم از همون روز اول تو کتابخونه دانشگاه. تعجب، جذابیت چشم‌های امیررا بیشتر کرده بود اما بشری نمی‌توانست نگاهش را بدزد. نمی‌خواست از این خلسه‌ی نفس‌گیر بیرون بیاید. امیر لب زد: کِی‌و می‌گی؟ بشری فقط نگاهش کرد‌. امیر دست برد توی موها. بشری اآهسته گفت: خیالت راحت شد؟ -چرا؟! بشری کلافه شد: بازپرسم انقد سوال نمی‌کنه! چی چرا!؟ دست‌هایش از دو طرف صورت بشری شل شد. بشری کیف را برداشت و پیاده شد: شب به خیر. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯