eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ای نگاهت ✨عشقِ عالمگیر از دلم غَم را بگیر ▪️حضرت کوثر ✨برایم جرعه ای مرهم بگیر ▪️تا نَلغـزَد ✨هر دوپایَم از صراطِ ٱلمستقیم ▪️مادری کن ✨دستهایم را خودت مُحکم بگیر ✨آغاز روزمون 🖤به نام تو مادر خوبی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجت الاسلام ماندگاری ⁉️چرا مردم تماشاچی شدند؟!
اگر در راه حضرت صاحب الزمان (عج) باشیم، چنانچه به ما بد و ناسزا هم بگویند و یا مسخره نمایند، نباید ناراحت شویم، بلکه همچنان باید در راه حق و حقیقت ثابت‌قدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم. آیت‌الله بهجت 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات نزدیک شدن تروریست ها به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و برافراشتن پرچم ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ✅ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت شب‌های زوج ادامه دارد🌹🌹
زیاد بگوید؛ ‹ السَّلامُ عَلَیْك‌َ یا اَمیرَالمُؤمِنین › این روزها کسی درمدینه سلامش نمی‌کند. |
برگ چاشت امروزمون😍 جانمونید
🔷دوخــط روضــہ🔷 ✨﷽ـ ✨ چند وقتى است بین بسترش افتـادہ است فصل بى مادر شدن نزدیڪ اســتــ 💔 💔
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( پند شیطان ! ) حضرت یحیی: اى أبا مُرّة(لقب شیطان؛ کنایه از ریشه بدى و بیمار دلى) من با تو کاری دارم شیطان : تو نزد من آنقدر ارجمندى که نمی‌‌‌توانم خواهش تو را رد کنم. هر چه می‌‌خواهى بخواه، که من در فرمانت مخالفت نمی‌‌کنم حضرت یحیی : اى أبا مرّه! می‌‌خواهم تمام حیله‌‌ها و دامهایت که انسانها را با آنها شکار می‌‌کنى به من نشان دهی شیطان: بسیار خوب... صداپیشگان: مسعود صفری - محمد رضا جعفری - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5890730191164017834.mp3
13.7M
🌎 ‏ما در دوجهان فاطمه جان دل به توبستیم محبان تو هستیم... 💔ای بانوی آسمانی! منتظر گوشه چشمی از جانب شماییم...شما باید فرج فرزندتان را امضا کنید
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 سوفی، بشری را به بازارهای سنتی که همیشه قبل از کریسمس در آلمان بر پا می‌شد برد. غرفه‌های کوچک و بزرگ که همه را به وجد می‌آورد. از لوازم تزئینی گرفته تا اسباب بازی و شیرینی‌های سنتی جور و واجور که دهان همه را آب می‌انداخت. سوفی همان لحظات اول چند کیسه خرید کرده بود. از همه‌ی چیزهایی که در خانه خودشان برای کریسمس آماده می‌کردند ولی بشری فقط یک عروسک خرگوش سفید و صورتی که کوکی بود، خرید. یک تاج گل رو میزی با چهار شمع هم دید که خیلی به دلش نشست. سوفی می‌گفت: -این تاج گل ظهور هست. بعضی از آلمانیا هر یکشنبه دسامبر یک شمع رو روشن می‌کنند، بعضی‌ها هم روز آخر دسامبر که همه خانواده هم جمع باشن، شمع‌ها رو روشن می‌کنند. این یه سنت کریسمس تو آلمان هست. بشری دید که با این حساب نمی‌تونه اون تاج گل رو بخره. چون نماد کریسمس بود و متعلق به مسیحی‌ها و آلمانی‌ها؛ -آها! خیلی قشنگه ولی برش نداشت. از کنارش گذشت و باز همراه سوفی مشغول گشتن غرفه‌ها شد. آشنا شدن با آداب و رسوم دیاری دیگر همیشه برای انسان‌ها جالب بوده و بشری با آن روحیه‌ی لطیفش از دیدن آن‌ها لذت می‌برد. از خوراکی‌ها هم که نمی‌توانست چیزی بردارد. همه خانگی بودند و بدون آرم حلال. پا روی دلش گذاشت و از کنار آن‌ها هم گذشت. با این‌که نمی‌خواست دوستش را تنها بگذارد اما دیگر خسته شده بود و توانی برای ایستادن و راه رفتن در خودش نمی‌دید. کیسه‌های خرید را از دست سوفی گرفت. -میشه من این وسط میدون بشینم تا تو بقیه خریدات رو انجام بدی؟ سوفی حق به بشری می‌داد. خبر داشت که اکثر شب‌ها تا دیروقت به خاطر درس و مقاله‌اش بیدار است. کار کنار تحصیل هم که جدیدا اضافه شده بود و از ظهر هم که مشغول درست کردن درخت کریسمس بود. جایی روی یکی از صندلی‌های سنگی نشست و نایلون‌های خرید را هم کنارش گذاشت. عروسک مخملی و خزی را در دست گرفت و با دیدن دندان‌های بلند بامزه‌ی خرگوش خنده‌اش گرفت. این را برای ضحا می‌خواست. متوجه شد کسی آن سمت صندلی نشست. از لباس‌هایش حدس می‌زد که یک مرد باشد. طبق حساسیت‌های پدرش که گفته بود چهارچشمی مواظب اطرافت باش، نیم نگاهی به کنارش انداخت و دید که آن مرد آدلف است. گردنش را به طرف بشری کشید. -بامزه‌اس! -سلام حرف دیگری نزد. همان‌طور که نگاهش به خرگوش بود، کیسه‌های سوفی را می‌پایید. به ساعتش نگاه کرد. امروز کلی از برنامه‌اش عقب افتاده بود. می‌خواست طوری درس‌هایش را مرور کند که به خاطر کار، چیزی عقب نماند اما حالا وسط بازار کریسمس نشسته بود در حالی که خورشید داشت غروب می‌کرد. -فکر نمی‌کردم برای یه مسلمان جایی تو بازار مسیحی‌ها باشه خرگوش مخملی را داخل کیسه پلاستیکی گذاشت. با خودش زمزمه کرد. چه نشستی آقای آدلف؟ بعضی از مردم ما میلیون میلیون از پولهاشون رو خرج برگزاری جشن کریسمس می‌کنن. جشنی که نه ربطی به فرهنگ اونا داره و نه صنمی با دینشون! نفس سنگینی کشید. بعد همون‌ها از مخارجی که مردم برای مراسمات خودمون صرف می‌کنن ایراد می‌گیرن و صد متر زبون دراز می‌کنند که مگه فقیر نداریم؟ چرا این بریز بپاش‌ها رو مثلا برای محرم می‌کنید!! -من برای همراهی دوستم اومدم و فکر نمی‌کنم دیدن چند غرفه‌ی کریسمس ایرادی به مسلمانی من وارد کنه. این‌جا هم مثل هر شهر دیگه‌ای آداب سال نو خودش رو داره و خوبه که من چند وقتی که مهمون این مردم هستم از آداب و رسومشون هم چیزی یاد بگیرم -یعنی می‌خواین بگین مخالف کریسمس نیستین؟ -چه مخالفتی؟ شما جشن سال نو رو می‌گیرید. همون ‌طور که ما ایرانی‌ها هم واسه نوروزمون جشن داریم. حضرت عیسی مسیح برای مسلمان‌ها هم محترم هستن. ایشون پیامبر خدا بودن و پیامبر ما دینی رو آورد که تکمیل کننده آیین مسیحیت بود -پس چرا اون تاج گل رو نخریدین!؟ لحظه‌ای مکث کرد. پس تو تو بازار من رو تعقیب می‌کردی! بعد همچین اومده این‌جا نشسته که من فکر کنم اتفاقی من رو دیده... -مخالفتی با این چیزها ندارم اما این‌ها رسومات اروپایی‌هاست و مختص خودتون نخواست بگوید که من نمی‌خواهم چیزی را بخرم و نگه‌داری کنم که ممکن است ترویج فرهنگ اروپا باشد. نگفت که اسلام به من این اجازه را نمی‌دهد. به گمان خودش نیازی به گفتن احکام دینی‌اش نبود. حتی طوری حرف نزد که لطمه‌ای به مسیحیت وارد کرده باشد. دوست نداشت چهره‌ای خشک و خشن از اسلام به نمایش بگذارد. فکر کرد چه نیازی به گفتن کامل حقیقت هست؟ وقتی می‌تواند به آرامی از کنار این موضوع عبور کند؟ چرا بگویم ترویج فرهنگ اروپا رو نمی‌کنم؟ وقتی یه اروپایی مقابلم نشسته و این حرف مطمئنا ناراحتش می‌کنه؛ حالا گفتن یا نگفتن این حرف که لطمه‌ای به اعتقاد و آسیبی به دینم وارد نمی‌کنه... ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است
🚨قابل توجه کسانی که شعارشان این است: ✊وای اگر خامنه‌ای حکم دهد ... 💢تاکنون امام خامنه‌ای "مدظله العالی" امر به چه جهادهایی فرمودند❓ 1⃣ من عقیده‌ام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶ ⬅ یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژه‌ی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲ 2⃣ امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱ ⬅تعصب در مصرف کالای داخلی؛ محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانه‌ها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست؟! بروید سراغ مصرف . آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹ 3⃣ واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهم‌تر نباشد و اگر خطرناك‌تر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا.۹۲/۹/۱۹ 4⃣ یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰ ⬅باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه‏ های مختلف، وظیفه‏ ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه‏ سیاسی هم جهاد هست ...۸۶/۵/۲۸ 5⃣ مسئله‌ی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئله‌ی جمعیّت است ... یعنی مسئله‌ی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست.۹۲/۹/۱۹ ⬅فرزندآوری یكی از مهمترین های زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است. ۹۲/۲/۱۱ و... 🚨سوال: اگر به این عمل شود آیا کار به جهاد نظامی خواهد رسید؟!
Mehdi Rasoli - Tasbihat Hazrat Zahra (128).mp3
3.48M
الحمدلله که مادرمی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک و نیم دقیقه از بشنویم در مورد «جایگاه زنان در قرآن» رحمت و رضوان خدا بر ایشان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیام مردم ایران به احترام شهدای گمنام بله مردم واقعی ایران اینان نه ۴ تا جوجه براندازی که میان با سطل آشغال خیابون میبندن
💠کسانی که پل صراط و جهنم را نمی‌بینند💠 🔲 پيامبر خدا (ص) فرمودند: 💢 وقتى روز قيامت فرا رسد، خداوند به گروهى از امتم بال می‌دهد تا با آنها از آرامگاهشان به سمت بهشت پرواز كنند، در آنجا خوش و مرفّه و هر طورى كه بخواهند به سر مى‏ برند، فرشتگان به آنها می‌گويند: ⭕️آيا شما حساب را دیدید؟ جواب مى‏دهند؛ ما حسابى نديديم. ⭕️آيا در پل صراط مجازات شديد؟ جواب مى‏دهند: ما پل صراطى نديديم. ⭕️سپس مى‏گويند: آيا جهنّم را ديديد؟ مى‏ گويند: ما چيزى نديديم. ⭕️آنگاه فرشتگان مى‏گويند: شما از امّت كدام پيامبريد؟ جواب مى‏دهند: از امّت حضرت محمّد(ص). ⭕️فرشتگان مى‏ گويند شما را به خدا سوگند، بگوييد؛ كار شما در دنيا چه بود؟ 💢مى‏گويند: ما دو خصلت داشتيم كه خداوند به خاطر آن اين مقام را با لطف و رحمت خود مرحمت كرد. ⭕️مى‏پرسند: آن دو خصلت چه بودند؟ 1⃣ در خلوت از خدا شرم مى‏ كرديم مرتكب گناه شويم 2⃣ ديگر آن كه هر چه خداوند روزى ما كرده بود راضى بوديم. 🌺 فرشتگان مى‏گويند، اين مقام زيبنده شماست. مجموعه ورام، آداب و اخلاق در اسلام، ص: 423 ☘🌸
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 گرم گرفتن با آدلف را اصلا نمی‌پسندید. یعنی این کارها در کل از چهارچوب رفتاری‌اش خارج بودند. وقت به خیری گفت و با برداشتن کیسه‌ها از جای بلند شد. آدلف هم ایستاد. -می‌تونم برسونمتون -ممنونم. باید با سوفی برگردم سرش رو بالا گرفت و باز هم آدلف نتوانست نگاه مستقیم بشری را ببیند. طوری که منظورش را به آدلف بفهماند تکرار کرد: -با سوفی! خبر دارید که؟ همان نگاه غیرمستقیم را هم از آدلف گرفت و در مسیری که سوفی رفته بود به راه افتاد. آدلف اما همان‌جا ایستاد و با صدایی که مطمئن بود بشری می‌شنود، گفت: -اما من اتفاقی شما رو دیدم. اون هم وقتی که مادرم رو برای خرید همراهی می‌کردم صدای آدلف را شنید. حتی مکث هم نکرد. همان‌طور که چشم‌هایش سوفی را می‌کاوید، از مقابل غرفه‌ها رد می‌شد. هوا دیگر رو به تاریکی می‌رفت و آسمان آبی دیگر به رنگ سرمه‌ای درآمده بود. وقتی دید نمی‌تواند سوفی را در آن بازار که لحظه شلوع‌تر می‌شود پیدا کند، تصمیم گرفت با او تماس بگیرد. بالآخره بعد از آدرس دادن و چند بار بالا پایین کردن همان اطراف همدیگر را پیدا کردند. این بار سوفی فقط دو کیسه در دستش داشت. -برای خرید این دو تا تا الآن طولش دادی؟! - یه چیزی باید می‌خریدم که مجبور شدم از بازارچه برم بیرون و از اون سمت خیابون بخرم -خب می‌گفتی با هم می‌رفتیم - نه! تو نباید همراهم می‌اومدی ایستاد و نگاه معناداری به او کرد. سوفی اما حق به جانب سری تکان داد. -نمی‌تونستم تو رو با خودم ببرم از بدون تعارف بودن سوفی خوشش می‌آمد. خب حتماً کاری داشته که نمی‌تونسته من رو با خودش ببره. این که الآن داره رک می‌گه خیلی بهتر از این هست که من رو با نارضایتی با خودش همراه می‌کرد. وقتی داخل تاکسی نشست تازه متوجه خستگی پاهایش شد. سرش را به پنجره تکیه داد و بیرون را تماشا کرد‌. از هر میدانی که عبور می‌کردند، درخت بزرگ کاج طبیعی تزئین شده‌ای را می‌دیدند. حال و هوای شهر اساسی رنگ و بوی سال نو را به خود گرفته بود. از خیابان سمت خانه سوفی به خانه رسیدند. بعد از خداحافظی از هم جدا شدند. چند دقیقه‌ای می‌شد که اذان تمام شده بود. سر سجاده مفاتیحش را برداشت و تا خواست زیارت عاشورا را شروع کند، صدای زنگ در بلند شد. مطمئن بود که سوفی است. لبخند به لب به طرف در رفت و طبق عادت همیشگی‌اش بعد از نگاه از چشمی، در را باز کرد. این‌بار ولی سوفی با خودش چای هم آورده بود. -لطف کردی. چه‌قدر خسته بودم و به این چای نیاز داشتم یک‌دفعه از ذهنش گذشت که این چای را می‌تواند بخورد یا نه؟ باز هم بحث خوراکی‌ها و حلال و حرام بودنشان! آن هم با حساسیتی که بشری در این موارد نشان می‌داد... سوفی از حالت چهره‌اش پی برد که چه در فکرش می‌گذرد. -چای با آرم خودت رو خریدم. خیالت راحت خنده‌اش گرفت. -آرم خودم؟! -همون که همیشه باید روی بسته‌ها باشه تا تو خرید کنی -آرم حلال سوفی که بر خلاف خصلت مردمان کشورش، صمیمتش مثل خود بشری زیادتر شده بود، قوری چای را به آشپزخانه برد. از جعبه‌ای که با خودش آورده بود تعدادی شیرینی بیرون آورد و در بشقابی کوچک چید و همراه دو لیوان چای خوشرنگ برگشت‌. به چشم‌های دوستش نگاه کرد. دوستی که با دست‌های شل شده وسط سالن ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. -بیا بشین. این‌ شیرینی‌ها مخصوص کریسمسه. از یه قنادی خریدم که شیرینی‌هاش حلاله چشمکی زد. -با آرم بشرایی! زود نشست کف سالن. کنار سجاده‌ی پهن بشری. -اسمش اشتولن هست. خوشمزه‌اس! حتما دوست داری. بیا دیگه بالآخره از مات زدگی بیرون آمد و کنار سوفی نشست. این‌ها همان‌ شیرینی‌هایی بود که در بازار با دیدنش دهنش آب افتاده بود. -تو چیکار کردی! -سورپرایز -ممنونم. خیلی ممنونم --واسه همینا بود که تو رو با خودم نبرده بودم اون خیابون که سورپرایز بشی یک شیرینی را دهانش گذاشت و مزه مزه کرد. بدش نمی‌آمد. مزه‌اش هم مثل ظاهرش به دل می‌نشست. این بار زیارت عاشورا که می‌خواند. صدای زمزمه‌های نامنظم سوفی را می‌شنید. از گوشه چشم نگاهش کرد و متوجه شد که سوفی قسمت‌هایی از زیارت را با او به طور دست و پا شکسته می‌خواند. با بغض و لبخند لب زد: این چه شمعی است که جان‌ها همه پروانه اوست؟!! و دانه‌های درشت اشک که از پس هم به چشم‌هایش هجوم آوردند و صدای هق هق‌اش فضای کوچک خانه را در بر گرفت. کمی آرام شد و زیارت را به پایان رساند. سجده‌اش کمی طولانی‌تر از همیشه شد. سجاده‌اش را جمع کرد. دید که سوفی با دست روی پهنه‌ی خیس صورتش می‌کشد. سرش را بالا آورد و متوجه‌ی نگاه بشری روی خودش شد. بشری چیزی نپرسید اما سوفی خودش لب به صحبت باز کرد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯