eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ20
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 مریم با علی از درمانگاه برگشتند. حال علی بدتر بود. مریم مجبور شده بود ببردش دکتر. با آمدن آن‌ها بشری خداحافظی کرد. یاسین گفته بود عصر می‌آید. حتماً آن شب به خاطر بشری جلسه‌ می‌گرفتند. ماشین امیر همچنان توی حیاط داشت خاک می‌خورد. حتی برگ‌های خشک لابه‌لای برف‌پاک‌کنش گیر کرده بود. بشری نگاه حسرت‌بارش را از ماشین امیر گرفت. توی کوچه‌ی خودشان ماشین یاسین را دید. از در که وارد شد، خانواده‌اش گرم صحبت بودند. تا بشری داخل رفت یک‌باره ساکت شدند. بشری با خود گفت: راجب زندگی آوارشده‌ی من حرف می‌زدند!؟ همین که نشست زهراسادات شروع کرد. _چرا همون موقع به من نگفتی قضیه چیه؟ گفتی امیر میگه بریم واسه تحصیل! بشری روی نگاه کردن توی صورت خانواده‌اش را نداشت. بیش‌تر از همه پیش پدرش احساس شرمندگی می‌کرد. گمان می‌کرد همسر او باعث سربه‌زیری‌ سیدرضا با آن سابقه‌ی خدمت شده. از بس بشری لبش را جویده بود، زخم شد. طعم شور خون را چشید. با انزجار به طرف روشویی رفت و دهانش رو شست. با دستمالی روی لبش برگشت. جو سنگین خانه برای بشری قابل تحمل نبود. توی ذهن هر چه دنبال یک حرف برای شروع می‌گشت، کلمه‌ای پیدا نمی‌کرد. سیدرضا از او چشم برنمی‌داشت. همین بیش‌تر بشری را آشفته می‌کرد‌. بعد از چند دقیقه دست دست کردن، بشری لب باز کرد. _من اشتباه کردم. نفس سنگینی کشید. گویی کوه جا‌به‌جا کرده باشد. _نمی‌دونم قضیه رو جدی نگرفته بودم یا اون روزا مشاعرم‌و از داست داده بودم! به سه جفت چشم نگران و دلخور روبه‌رویش یک به یک نگاه کرد. صدایش عجز داشت. _فکر نمی‌کردم امیر... واقعاً... بخواد... همچین کاری کنه. اون حرف از درس و بعدم کار می‌زد. گفت واسشون کار کنیم. چند برابر درآمد این‌جا پول گیرمون میاد. من گفتم اگه بری برگشتی در کار نیست. ولی امیر قبول نمی‌کرد. دست‌هایش را بین زانوهایش گذاشت. گردن کج گرفت. _گفتم این‌کار خیانته! ولی... نتونستم راضیش کنم. بشری این‌ها را گفت و روی تک‌‌مبل کنار آشپزخانه وارفت. به عزیزانش که دقیق به او زل زده بودند، نگاه کرد. -من فقط رفتن و کار کردن واسه اونا رو می‌دیدم. نمی‌گم اون کار درست بود، نه، ولی چیزی که الآن یاسین به من گفته اینه که امیر جذب گروهک‌ سیاسی شده! سرش را به چپ و راست تکان داد. _این اون چیزی نیست که امیر به من گفت. من نمی‌خواستم سوادم‌و در اختیار انگلیس بذارم. هممون می‌دونیم کار کردن واسه اونا خیانته اما الآن فهمیدم امیر فقط واسه فعالیت سیاسی رفته. آخه امیر که هیچ‌وقت حرف از سیاست نمی‌زد چه طور ممکنه؟! از نگاه‌های بقیه چیزی دستگیر بشری نشد. به اندازه‌ای ناراحت بودند که متوجه‌ی حال ناخوش بشری نشدند. غافل‌گیر شده بودند. انگار نمی‌توانستند این کار امیر را باور کنند. به معنای واقعی سیدرضا و زهراسادات شوکه شده بودند. چه طور باید بشری که دوباره ضربه‌ی روحی خورده بود را درک می‌کردند؟ که دلتنگ امیر بود و تصمیم گرفته بود اسم امیر را از شناسنامه‌اش پاک کند. بشری توی حال و هوای سرد، طوفانی و تاریک دل خودش سیر می‌کرد. زمهریر به پا شده بود توی وجود بشری. با صدای سیدرضا مثل برگی خشک پرت شد توی زمان. _ازت توقع همچین خبطی نداشتم. بشری ناخن به دندان گرفت. مثل آدم‌های بیچاره به پدرش نگاه کرد. چهره‌ی سیدرضا جدی بود. مثل روزهایی که از بچگی تا همین جوانی گاهی از او دیده بود. وقت‌هایی که خطای بزرگی از بچه‌ها سر می‌زد و باید دست روی دست جلوی پدرشان می‌ایستادند و پاسخ‌گو می‌بودند. آن لحظات اصلاً باور نمی‌کردند این بابای جدی همان بابای مهربان همیشگی است. بشری استرس داشت. حساب پس دادن به بابا مثل جواب دادن به نکیر و منکر که نه اما واقعاً سخت و نفس‌گیره. -اَلمُؤمِنُ کَیِّس! بشری بیش‌تر خجالت کشید. توی خودش فرورفت. فوران احساساتم باعث شده بود زندگیگ فروبپاشه. خودم‌و مدیون به امیر می‌دونم. خودم‌و مسبب همه‌ی اتفاقات می‌شناسم. بشری به زحمت سرش را که تا یقه پایین افتاده بود بالا گرفت. هر چه از دلش گذشته بود را به زبان آورد. سیدرضا سر تکان داد. _بازم داری اشتباه می‌کنی! امیر یه مرد عاقل و بالغ بود. خوب و بد رو تشخیص می‌داد. یه دلیل محکم باید باشه که من باور کنم پسر حاج‌سعید به این راه رفته. دلیلش به این سادگی که تو میگی نمی‌تونه باشه! بشری همچنان با خود حرف می‌زد. بازم کم آوردم. باید اقرار کنم شمّ سیاسی ضعیفی دارم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜⚜💠⚜⚜ برگرد! خبرسازتر از کل خبرها . . . . 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دلم برایت لک زده حسین جان اربعین مهمانم نمی‌کنی؟!! 🌴🏴🍂🏴🥀🕯🏴 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🌙🥀🥀 به بلندترین و درمونده‌ترین شبت فکر کن... صبح نشد؟! چقدر اتفاق افتاده که فکر می‌کردیم دیگه نمی‌تونیم اما خدا همه چی‌و درست کرد . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بودی و گودال و ریگ و تنت زیر نیزه خداحافظی کردی با زینبت زیر نیزه 🏴🏴🥀🕯🍂 حسیــــــن‌جـــــــــان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ20
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 ظاهراً زهراسادات خیلی حسرت می‌خورد از رفتن امیر اما به خاطر گل روی سیدرضا دیگر صحبتی نکرد. بشری از چشم‌های مادرش می‌خواند که او را مقصر می‌دانست اما روی حرف سیدرضا حرفی نزد. مثل همیشه. می‌دانست که بعد به سراغش می‌آید و یک خلوت مادر و دختر خواهند داشت. خلوتی که بشری نیاز مبرم به آن داشت. خلوتی که در عین آرامش، طوفان هم با خود می‌آورد. زهراسادات همیشه وقتی به بچه‌ها تند می‌شد، راهی هم برای صلح می‌گذاشت. کاری نمی‌کرد بچه‌هایش از او فراری باشند. یاسین مثل یک گناهکار به بشری نگاه می‌کرد. انگار یک خاطی که چند وقت دنبالش بوده را گیر انداخته باشد. بشری اما از نگاه برادرش زیاد معذب نبود. او سیدرضا بود که بشری زیر نگاه‌های جدی و صدای محکمش کم می‌آورد. -یاسین خودش را جلو کشید. دست‌هایش را قلاب کرد. _می‌دونم سخته برات. شاید بگی کسی من‌و درک نمی‌کنه که هممون خبر داشتیم چقدر به امیر وابسته بودی! چی می‌خوای بگی یاسین! دوباره فیل من‌و یاد هندستون فراموش نشده‌ام می‌اندازی؟ _زندگیت به هم ریخته. از درون و بیرون داغون شدی. چه می‌دونم شکست عشقی خوردی! انگشت سبابه‌اش را گرفت طرف بشری. از همان فاصله بشری فشار نوک انگشت یاسین را توی چشم خودش احساس کرد. _خودت کردی! سیدرضا غرید. _یاسین! اخم و طرز نگاه سیدرضا را هر که می‌دید وامی‌رفت. اما یاسین نه! دست گذاشت روی دست پدرش. _صبر کن پدر من! حرفش را زد، رک و راست! _شاید تقصیر ماست که اساسی بیدارت نکردیم بفهمی دور و بر یه آدم نظامی چه خبره و چی می‌گذره. ولی چرا مامان تا حالا همچین چیزی ازش سرنزده؟ یا طهورا؟ یا حتی فاطمه؟ آهسته و شمرده گفت: پس معلومه ما روشنت کردیم. تقصیر از ما نیست. تکیه‌اش را به مبل داد. مثل عقاب به بشری نگاه کرد. انگار می‌خواست برخوردی که نمی‌توانست فیزیکی انجام دهد را روی روان بشری پیاده کند. گویا لازم دیده بود همان آن، از بشری زهرچشم بگیرد. بشری مثل کوهی که صاعقه‌ به آن برخورد کرده، فرو‌ریخت. همه‌ی اداهایی که برای محکم نشان دادن خود به کار بسته‌ بود دود شد و هوا رفت. یاسین کارش را از بر بود. برای کوبیدن بشری نیاز به کارهای سخت نبود. با همان فیگورها و چند کلمه بشری را از پا درآورد. من بی‌فکری کردم در حد اعلا! یاسین امان فکر کردن به بشری نداد. اگه یه کلوم دهن وا می‌کردی و می‌گفتی همچین فکری تو سر شوهرته، من و بابا باهاش حرف می‌زدیم. یا حرفمون اثر می‌کرد یا نه. فایده‌اش این بود حالا ای کاش و اگر نمی‌کردیم. فشاری که یاسین به دست سیدرضا آورد، از دید بری پنهان نماند. بلند شد و کتش را پوشید. دست‌ توی جیب‌های کتش کرد. بشری واقعاً ترسیده بود. یاسین با چشم‌های ریز به بشری نگاه کرد. _شب که میام این بساط جمع شده باشه. همه چی عادی به نظر بیاد. در حالی که به طرف در سالن می‌رفت دلیل آن حرفش را هم به زبان آورد. _با فاطمه برمی‌گردم. بشری بلند شد که به اتاقش برود. زهراسادات دهان باز کرد که حرفی بزند، با اشاره‌ی سیدرضا باز سکوت کرد. بشری از دست یاسین دلخور نبود. من کوتاهی کرده بودم. هر چند بابا می‌گفت امیر مختار به تصمیم بوده ولی من نمی‌تونستم خودم‌و ببخشم. من ازدواج نکرده بودم که فقط بگم شوهر کردم. من ازدواج کرده بودم که زندگی کنم. امیر ایرادات ریزی داشت اما نه اون‌قدر مهم که نتونم باهاش خوشبخت باشم. که نشه تو زندگیمون خدا رو حس کنیم. همون زیارتای شاهچراغی که باهام می‌اومد یه دنیا ارزش داشت. هر چند تو قرآن خوندن تپق می‌زد. هر چند نمازاش خالی از مستحبات بود و به قول خودش مثل من ته و توی دعاهای مفاتیح رو درنمی‌آورد ولی مرد بود. با وجدان بود. امیر خوش‌اخلاق بود و چه نعمتی برای یه زن از این بالاتر؟ هر چی که از قبل بود و نبودو خبر نداشتم ولی بعد از پیوند با من، چشماش فقط مال من بود. نگاهش پی هیچ زنی نمی‌رفت... همیشه به خونوادم‌و احترام می‌ذاشت. به قول معروف حتی گل نمی‌شد تو روی مامان و بابام بشکفه... بشری به در اتاقش رسیده بود. حرف بابا برام حجته. تو نباید می‌رفتی. نباید این اشتباه‌ می‌کردی ولی هیچ وقت... هیچ وقت... خودم‌و نمی‌بخشم اگه مسبب رفتنت باشم. می‌دونم خیلی بد باهات تا کردم. ولی... دست خودم نبود امیر! کاش یه روز، یه جا بتونم این رو بهت بگم. بگم که "باور کن دست خودم نبود." ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯