eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ20
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 ظاهراً زهراسادات خیلی حسرت می‌خورد از رفتن امیر اما به خاطر گل روی سیدرضا دیگر صحبتی نکرد. بشری از چشم‌های مادرش می‌خواند که او را مقصر می‌دانست اما روی حرف سیدرضا حرفی نزد. مثل همیشه. می‌دانست که بعد به سراغش می‌آید و یک خلوت مادر و دختر خواهند داشت. خلوتی که بشری نیاز مبرم به آن داشت. خلوتی که در عین آرامش، طوفان هم با خود می‌آورد. زهراسادات همیشه وقتی به بچه‌ها تند می‌شد، راهی هم برای صلح می‌گذاشت. کاری نمی‌کرد بچه‌هایش از او فراری باشند. یاسین مثل یک گناهکار به بشری نگاه می‌کرد. انگار یک خاطی که چند وقت دنبالش بوده را گیر انداخته باشد. بشری اما از نگاه برادرش زیاد معذب نبود. او سیدرضا بود که بشری زیر نگاه‌های جدی و صدای محکمش کم می‌آورد. -یاسین خودش را جلو کشید. دست‌هایش را قلاب کرد. _می‌دونم سخته برات. شاید بگی کسی من‌و درک نمی‌کنه که هممون خبر داشتیم چقدر به امیر وابسته بودی! چی می‌خوای بگی یاسین! دوباره فیل من‌و یاد هندستون فراموش نشده‌ام می‌اندازی؟ _زندگیت به هم ریخته. از درون و بیرون داغون شدی. چه می‌دونم شکست عشقی خوردی! انگشت سبابه‌اش را گرفت طرف بشری. از همان فاصله بشری فشار نوک انگشت یاسین را توی چشم خودش احساس کرد. _خودت کردی! سیدرضا غرید. _یاسین! اخم و طرز نگاه سیدرضا را هر که می‌دید وامی‌رفت. اما یاسین نه! دست گذاشت روی دست پدرش. _صبر کن پدر من! حرفش را زد، رک و راست! _شاید تقصیر ماست که اساسی بیدارت نکردیم بفهمی دور و بر یه آدم نظامی چه خبره و چی می‌گذره. ولی چرا مامان تا حالا همچین چیزی ازش سرنزده؟ یا طهورا؟ یا حتی فاطمه؟ آهسته و شمرده گفت: پس معلومه ما روشنت کردیم. تقصیر از ما نیست. تکیه‌اش را به مبل داد. مثل عقاب به بشری نگاه کرد. انگار می‌خواست برخوردی که نمی‌توانست فیزیکی انجام دهد را روی روان بشری پیاده کند. گویا لازم دیده بود همان آن، از بشری زهرچشم بگیرد. بشری مثل کوهی که صاعقه‌ به آن برخورد کرده، فرو‌ریخت. همه‌ی اداهایی که برای محکم نشان دادن خود به کار بسته‌ بود دود شد و هوا رفت. یاسین کارش را از بر بود. برای کوبیدن بشری نیاز به کارهای سخت نبود. با همان فیگورها و چند کلمه بشری را از پا درآورد. من بی‌فکری کردم در حد اعلا! یاسین امان فکر کردن به بشری نداد. اگه یه کلوم دهن وا می‌کردی و می‌گفتی همچین فکری تو سر شوهرته، من و بابا باهاش حرف می‌زدیم. یا حرفمون اثر می‌کرد یا نه. فایده‌اش این بود حالا ای کاش و اگر نمی‌کردیم. فشاری که یاسین به دست سیدرضا آورد، از دید بری پنهان نماند. بلند شد و کتش را پوشید. دست‌ توی جیب‌های کتش کرد. بشری واقعاً ترسیده بود. یاسین با چشم‌های ریز به بشری نگاه کرد. _شب که میام این بساط جمع شده باشه. همه چی عادی به نظر بیاد. در حالی که به طرف در سالن می‌رفت دلیل آن حرفش را هم به زبان آورد. _با فاطمه برمی‌گردم. بشری بلند شد که به اتاقش برود. زهراسادات دهان باز کرد که حرفی بزند، با اشاره‌ی سیدرضا باز سکوت کرد. بشری از دست یاسین دلخور نبود. من کوتاهی کرده بودم. هر چند بابا می‌گفت امیر مختار به تصمیم بوده ولی من نمی‌تونستم خودم‌و ببخشم. من ازدواج نکرده بودم که فقط بگم شوهر کردم. من ازدواج کرده بودم که زندگی کنم. امیر ایرادات ریزی داشت اما نه اون‌قدر مهم که نتونم باهاش خوشبخت باشم. که نشه تو زندگیمون خدا رو حس کنیم. همون زیارتای شاهچراغی که باهام می‌اومد یه دنیا ارزش داشت. هر چند تو قرآن خوندن تپق می‌زد. هر چند نمازاش خالی از مستحبات بود و به قول خودش مثل من ته و توی دعاهای مفاتیح رو درنمی‌آورد ولی مرد بود. با وجدان بود. امیر خوش‌اخلاق بود و چه نعمتی برای یه زن از این بالاتر؟ هر چی که از قبل بود و نبودو خبر نداشتم ولی بعد از پیوند با من، چشماش فقط مال من بود. نگاهش پی هیچ زنی نمی‌رفت... همیشه به خونوادم‌و احترام می‌ذاشت. به قول معروف حتی گل نمی‌شد تو روی مامان و بابام بشکفه... بشری به در اتاقش رسیده بود. حرف بابا برام حجته. تو نباید می‌رفتی. نباید این اشتباه‌ می‌کردی ولی هیچ وقت... هیچ وقت... خودم‌و نمی‌بخشم اگه مسبب رفتنت باشم. می‌دونم خیلی بد باهات تا کردم. ولی... دست خودم نبود امیر! کاش یه روز، یه جا بتونم این رو بهت بگم. بگم که "باور کن دست خودم نبود." ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜⚜💠⚜⚜ خوش آن ساعت که یار از در درآمد. 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🌙🥀🥀 به بلندترین و درمونده‌ترین شبت فکر کن... صبح نشد؟! چقدر اتفاق افتاده که فکر می‌کردیم دیگه نمی‌تونیم اما خدا همه چی‌و درست کرد . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠آیت‌الله حائری‌شیرازی: 🌴🕯 همان‌طور که اگر خواستید آبادی را ببینید باید از بلندی ببینید، اگر خواستید جریانات فکری، انحرافی ،حق و باطل را مشاهده کنید، باید از ارتفاع عاشورا به صحنه نگاه کنید. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ20
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری مثل یک آدم کوکی زندگی می‌کرد. راه می‌رفت. غذا می‌خورد. گاهی هم می‌خندید. بعد از ترخیص حاج‌سعید که از حالت کما خارج شده بود، بشری هر روز به خانواده‌ی حاج سعادت سر می‌زد. نگاه شرمنده‌شان را می‌دید. بیش‌تر از قبل از خود بیزار می‌شد. کار بشری به دادگاه نکشید، فقط به یک جلسه صحبت با آقایی که بشری نفهمید رسته‌اش چیست و دقیقاً چه‌ کاره است ختم شد. ریز تا درشت هر چه که می‌دانست را در اختیارشان گذاشت. برای نیروهای اطلاعات روشن بود که بشری با امیر، هم‌دستی ندارد. سیدرضا و یاسین هم همین‌طور. چرایی ماجرای امیر برایشان مبهم بود. نهایت طبق نکاتی که از حرف‌های برداشته بودند، دلیل رفتن امیر را وعده‌های سنگین پول احتمال دادند. دردناک‌ترین مسئله برای بشری این بود که پای پدر و برادرش به خاطر سهل‌انگاری او به اطلاعات کشیده شد. مجبور شده بودند به خاطر کار امیر پاسخ‌گو باشند. بشری کنار ماشین، پیش سیدرضا ایستاد. _معذرت می‌خوام بابا! سیدرضا دست کشید روی سر دخترش. _رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌برد هر جا که خاطرخواه اوست حتماً این بازخواستی که ازم شد برام لازم بوده. سیدرضا دست توی جیب‌های شلوارش برد. آهسته گفت: شاید خدا خواسته به خودم غرّه نشم یه وقت فکر نکنم کسی‌ام. سنگی را با کفش به جلو پرت کرد. _نگران بودم که با تو چه می‌کنند. من می‌مردم اگه تو یه شب تو بازداشت می‌موندی. _دور از جون بابا. با آمدن یاسین، توی ماشین نشستند. مسئله‌ی جدیدی که بشری با آن درگیر بودم. خواسته‌ی عقل او بود که دلش آن را پس می‌زد. کسی به روی بشری نمی‌آورد ولی نمی‌توانست از آن فرار کند. درست نبود آن پیوند دیگر سر جایش باشد. بشری و امیر شده بودند دو نقطه‌ی مقابل. عاشقانه‌هایشان هم دو خط موازی بود که به هیچ طریقی آن‌ها را دوباره به هم وصل نمی‌کرد. بشری سرش را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه داد. دیگه کافیه! باید اسمی که تو لیست سیاه کشورمه از شناسنامم خط بخوره. باید رشته‌ی اتصال این پیوند ناجور رو ببرم. .. .. کسی به بشری چیزی نمی‌گفت. خودش می‌دانست که به خاطر این‌که به بشری فشار نیاید موقتاً حرفی نمی‌زنند. می‌خوان صبر کنن من رو به راه بشم. موبایلش را برداشت. خیلی سخت بود به زبان بیاورد. پیامک هم کارش راه می‌انداخت. از لیست مخاطبینش شماره یاسین را باز و شروع به نوشتن کرد. "سلام داداش. گفته بودی پشتم هستی. میدونم تا همیشه سر حرفتی! خودت با مامان و بابا صحبت کن. نمی‌خوام اون اسم تو شناسنامم باشه". بشری حرفی که توی دلش مانده بود را هم به برادرش زد. برای تشرهایی که آن روز یاسین به او زد، دلخور بود. مثلاً می‌خواست هوام‌و داشته باشه ولی چند روزِ پا تو این خونه نذاشته! بشری موبایل را به یک طرف انداخت. گریه حق او بود. بشرایی که به جز ذکر خدا، چیزی برای آرام شدن نداشت. روز به روز خبرهای جدید می‌شنید، خبرهای فقط ناخوش. زانوهایش را بغل گرفت. خدایا شکرت. خیلی سخت می‌گذره ولی بازم... شکرت. صدای هشدار پیامک موبایل، بشری را به سمت گوشی کشاند. یاسین جواب داده بود. "بعد از بیمارستان دیگه کسی حامد رو ندیده. آب شده رفته تو زمین". یاسین کم حرف می‌زد. جواب بشری را نداده بود. یا داده بود و فقط بشری می‌توانست حرف یاسین را درک کند. بشری نفس سنگینی کشید. تلنبار دردها روی سینه‌اش حتی جابه‌جا هم نشد. بشری درگیر این تصمیم بود. کاری به حامد نداشت. یاسین هم از تصمیم بشری اطمینان داشت. پی‌گیر امیر و حامد بود. دلم گرفته بود از عاقبت عاشقیم. یاسین به خانه‌ی پدری‌اش آمد. بشری اما از اتاق بیرون نرفت. تاب نداشت توی جوی باشد که قرار است در مورد طلاق او صحبت کنند. کسی به در اتاق زد. بشری به در نگاه کرد. _بله؟ یاسین توی اتاق سرک کشید.‌ _گفتم بهشون. بشری سلام کرد. خودش را کنار کشید تا یاسین بنشیند. _پیامکی گله می‌کنی؟! بشری با بغض گفت: _طلاق کار سختیه! _اول راجع به دلخوری آبجی کوچیکه بگیم. _مگه دورغ گفتم؟ چاره‌ای نداشتی من‌و خفه کنی! _حقت بود. بشری دلخور نگاهش کرد. یاسین ادامه داد. _با حرف بابا موافقم. تو مقصر نیستی. اون‌ حرفا رو زدم که حساب کار دستت بیاد. حواست رو جمع‌تر کنی ولی مقصر خود امیرِ نه تو. بشری نفس راحتی کشید. _این چند روز نیاز به هم‌زبون داشتم. بی‌خود روی حرفات حساب کرده بودم. یاسین با لحن کشداری گفت: اِ! لوس نشو دیگه. این ورا آفتابی نشدم تا به خودت بیای. _چی گفتن؟! _خودشون منتظر بودن تو بگی. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 ندیدم ڪسے را بہ آقایے تو... 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯