eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
اغلبِ آدم‌ ها همیشه همین‌طورند. اگر کسی را پذیرفتند، همه‌ی عیوبش را حسن می‌بینند و کوچک‌ترین انتقادی بر شخص مورد پسند ایشان وارد نیست و اگر از کسی نفرت پیدا کردند از همه‌ی خصلت‌های نیکوی او چشم ‌پوشی می‌کنند و عیوب او را بزرگ می‌نمایانند. ✍🏻جورج اورول ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه۱۲ آفتاب صاف توی سرمان می‌تابید. از پله‌های ورودی دانشگاه سرازیر شدیم. نمایشگاه تقریباً آماده بود. تزئین لازم داشت و چند میز کتاب، برای فروش. نی‌های بریده یک‌ور سالن تلنبار بود. دوتا پسر که تو این وادی‌ها نبودند داشتند نی‌ها را شکل کوچه کنار هم می‌چیدند. به لاله نگاه کردم. شانه بالا انداخت: کار شیمائه. داشتند باهم می‌خندیدند. رفتم جلو. خنده‌شان را خوردند. یکی‌شان دست گرفت جلوی دهان. سرفه‌ی الکی کرد: سلام. جوابش را دادم. شیما داشت با گوشی حرف می‌زد. بهش اشاره کردم. پشت سرم آمد. جوری که بقیه نشنوند گفتم: مرخصشون کن برن. کار داریم با چادر دس‌پامون بسته‌س. منتظر نماندم حرفی بزند. شبانی زحمت رایانه را کشیده بود. دو تا برگ از کیفم درآوردم. دادم لاله: این‌ فلشا رو دورچین کن. با فونت گل‌ و بوته‌دار با رنگ قرمز کلمه‌ی ورود و خروج را نوشته بودم. شبانی نگاهش را باریک کرد: فونت چیه؟ قیچی را دادم دست لاله: الهه. لاله لبخند زد: چه قشنگه. شبانی نشست پشت میز: الهه همه‌چی‌ش قشنگه. دستم بی‌حرکت ماند. به شبانی چشم‌غره رفتم. ندید. نگاهش به مانیتور بود. رو کردم به لاله. قیافه‌ی خنده‌داری به خودش گرفت. چرخید طرف شبانی. ته‌صدایش خنده بود: چی گفتی آقای شبانی؟ جواب نداد. لاله بلندتر سوالش را تکرار کرد. شبانی شستش را فشار داد روی لب. گیج و منگ به لاله نگاه کرد: چیزی نگفتم. جوری جدی حرف زد که آدم به گوش‌ خودش شک کند. تنهایشان گذاشتم. فانوس‌ها را از زمین برداشتم. رفتم سراغ غرفه‌ی اول. شیما آمد تو: ببین الهه. نِیا کار ما نیست. اینارم که گفتی ردشون کنم... فانوس‌ها را گذاشتم گوشه‌ی غرفه: بریم ببینم. نی‌ها را چیده بودند توی بلوکهای سیمانی اما نمی‌ایستادند. چپ و راست خم بودند. دست گذاشتم زیر چانه. شبانی آن ته داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. لاله آمد کنارم: کمک می‌خوای؟ _لطف کن نخ نامرئی رو بیار. سر نخ را دادم دست شیما: دور تا دور نی‌ها رو نخ بکشید مثل کمربند. داربست را نشانش دادم: بعد از چندجا یه نخ بلند به کمربند ببندید و سر نخ‌و گره بزنید به میله‌ی داربست. چفیه برداشتم. دو طرفش را با سنجاق قفلی وصل کردم به قاب ورودی غرفه. چادر به سر، فانوس و سربندها را زدم. وسط‌های کار تیتراژ فیلم سیمرغ پخش شد. تو یک لحظه هم ذوق کردم هم دلم گرفت. نمایشگاه همین را کم داشت تا رنگ و بوی جبهه بگیرد. خسته و کوفته نشستیم وسط نی‌ها. من و لاله و شیما. شیما اصرار داشت آن وسط یک رزمنده که به سجده رفته را درست کنیم. گفتم: رزمنده درست کردنیه آخه؟! پاچه شلوارش را با دست تکاند: کاری نداره. این لباس‌و با سبوس یا... یا... اخم کرد: چه‌ می‌دونم! با یه چی پرش می‌کنیم دیگه. چشم‌هایم را مالیدم: نمیشه شیماجان. تمیز در نمیاد. پاش‌و بکنیم تو پوتین. سر و دستش چی؟ لباس خاکی را زیر و رو کرد: سر که نداره. دستش دستکش... خمیازه‌ کشیدم: بی‌خیال شو. شدنی نیس. رزمنده‌ها هم مضحکه‌ی دانشجوها می‌کنیم. زیر غرولندهای شیما با گونی‌های اضافه کیسه دوختیم‌ با سبوس پرشان کردیم. یک سنگر نصفه ‌نیمه روی هم گذاشتیم. چفیه پهن کردم. یک جفت پوتین کنارش. لاله ته‌مانده‌ی سبوس‌ها را جارو کرد. جانماز جیبی‌ام را درآوردم. گذاشتم توی چفیه. روز سخنرانی، حاج‌آقا سراغ نمایشگاه را گرفت. چند نفری شدند آمدند دیدن. شبانی آهنگ سیمرغ گذاشت. نستوه همان اول، از بقیه عقب افتاد. کاری به جمع نداشت. دست‌هایش را قلاب کرد پشت سر. غرفه‌ها را گشت. کنار نی‌ها قدم زد. وقت اذان شد. گوشیم را وصل کردم به رایانه. اذان انتظار را پخش کردم. نستوه رفت پای سنگر. کفش‌هایش را درآورد. ایستاد به نماز. حال عجیبی داشتم. نستوه توی جانمازم به سجده رفت. نیم‌رخش رو‌به‌رویم بود. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
همان‌قدر که اطمینان داریم خــاک همانی را برمی‌گـرداند که در آن نهاده‌ایم، مطمئن باشیم ذهن آدمی نیز همانی را در اوضـاع زنـدگـی بـاز مـی‌تـابـانـد کــه با انتخاب خود و با افکارمان در آن می‌نهیم. بها یا زحمتی که هزينه‌ی اندیشیدن به افکار عشق، کامیابی، یا اطمینان‌ به‌ نفس می‌شود، بیشتر از بهایی نیست کـه خـرج افـکــار نـفرت، فقر، یا خودنـاباوری می‌شود. تـنـها، تـفـاوت در پـاداش‌هـاست. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نماز برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی بلکه غرض آن است که می‌باید آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود، پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی. در جمیع احوال، خالی نباشی از یاد حق. 📚فیه‌مافیه ✍🏻مولانا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوم شهریور سال‌روز شهادت شهید اندرزگو 🌷 بیان پیش‌بینی عجیب شهید اندرزگو از آینده‌ی انقلاب در مصاحبه‌ی آقای وحید یامین‌پور با همسر شهید اندرزگو ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( عملیات اِچ 3 ) ♦️ سرهنگ خلبان هوشیار:سرهنگ فکوری ما یه طرح عملیاتی داریم که یه مقدار پیچیده است ولی قابل اجراست اسمش را گذاشتیم اِچ 3 ♦️ سرهنگ خلبان فکوری: چه طرحی سرهنگ هوشیار؟عزیز من، ما با معجزه هم نمی تونیم به اون نقطه از عراق برسیم سوخت هیچ فانتومی به اون نقطه نمیرسه! واسه همین میگم یه همچین نقشه ای کار بعثی ها نیست! صد در صد بهشون کمک فکری شده!!! صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
امام خمینی رحمت‌ الله علیه فرمودند: من به شدت (از شهادت شهید اندرزگو) ناراحت شدم وغصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو🌷🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥خشمت رو پایین نیاری... 🍂از سیر و سلوک خبری نیست! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم‌ترین آزمون ولایت‌مداری است💠 🌿چرا جوانان امروز، برتر از جوانان عصر پیامبرند؟ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( استقلال ) زن: این رفتار همیشگیتونه؟ یعنی... مادر: دقیقا وهمیشه زن: نگران دلخور شدن بچتون نیستین ؟ شاید فردا که بزرگ شد بابت این زخمهایی که خورده ازتون گله کنه صداپیشگان: نسترن آهنگر - مریم میرزایی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم‌ترین آزمون ولایت‌مداری است💠 🌿چرا جوانان امروز، برتر از جوانان عصر پیامبرند؟ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکندد... اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند ... اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند ... اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند ... اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد ... دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده و گرفته است ... ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای هم دعا کنیم🙏 صبورباشیم ازروزگار و از سختی هاش نترسیم همه سالم و سلامت بمانند ودرنهایت عاقبتمان ختم به خیرشود🙏 الهی آمین 🙏 شبتون بخیر ✨🌙✨
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( فاتح اروند ) ( به یاد شهید حسن یزدانی) حاج قاسم سلیمانی: آقا مصطفی این چجور پیشبینی وضع هواست! مگه نگفتین اروند امشب آرومه ! پس این چه باد و طوفانیه ؟غواصها زدن به آب! مصطفی: والا به خدا خودمم موندم چی شد! هوا آروم بود!یهو طوفانی شد! حسن : برادر قاسم چیکارکنیم!؟ نیروها زدن به آب ولی اصلاً نمیتونن جلو برن! جریان آب خیلی شدیده صداپیشگان: علی حاجیپور- میثم شاهرخ - امیر حسین مؤمنی نژاد - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
سلام اگر براتون امکان داره نماز لیله‌الدفن بخونید برای آقای سینا فرزند بهنام ممنون🌷
دورها آوایی‌ست که مرا می‌خواند . . . . . تو زندگیمی حسین ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
می‌خوام الآن رمان بفرستم نمی‌خوام صبر کنم تا فرداشب😍
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن. نشستم پای کتاب. اتوبوس شب را می‌خواندم. توی هفت روز رسیده بودم صفحه‌ی صد. آن هم بعد از خواندن دو تا کتاب دیگر. دنیای بدون گوشی را دوست داشتم. کارهایم روی زمین نمی‌ماند. صدای هواپیما سکوت خانه را بهم ریخت. راستین از اتاق درآمد. دوید سمت پنجره‌ی سالن. پایم را لگد کرد. لنگه‌ی پنجره را کشید. رفت توی بالکن. نشستم. قوزک پایم را ماساژ دادم: ندید بدید هواپیما‌یی مگه؟ صدای قیژ آمد. گردن کشیدم طرف حیاط. در داشت باز می‌شد. نستوه ماشین را آورد تو. ریموت در را زد. قبل این‌که ببیندم سرم را دزدیدم. کتاب را برداشتم رفتم توی اتاق. گذاشتمش توی کشوی لباس‌هام. نستوه نرسیده رفتم آشپزخانه. ناهار را کشیدم. بچه‌ها چسبیده بودند به نستوه. هر دوتایشان را بوسید. پشت سرش تا در اتاق رفتند. نستوه دستگیره در را گرفت: می‌ذارید لباس عوض کنم؟ سس را از یخچال درآوردم. گذاشتم کنار سالاد. در اتاق باز شد. راه افتادم بروم توی غارم. نستوه موهایش را با دست بالا زد. نگاهم لحظه‌ای روی صورتش ماند. ته‌ریشش بهم ریخته بود. مثل کوه یخ از کنارم رد شد. کتاب را برداشتم. شنل پوشیدم. رفتم توی بالکن اتاق. سوز سرما زورش به آفتاب می‌چربید. تکیه دادم به نرده‌ها. خم شدم طرف باغچه. درخت اقاقیا بی‌برگ خوابیده بود. یک جفت یاکریم آمدند. تنگ هم روی شاخه‌اش نشستند. دلم هوای نستوه را کرد. رسیدم خانه. انگار مار به جانم افتاده‌ بود. کیفم روی دوش سنگینی می‌کرد. نشستم کف اتاق. گذاشتمش زمین. دلم آشوب بود. جانماز جیبی را بیرون آوردم. قلبم محکم میزد. فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌جنبه باشم! از شلمچه خریده بودم. مخمل سرمه‌ای بود با نوشته‌های طلایی. قد دنیا دوستش داشتم. صورت نستوه آمد جلویم با پوست سبزه. سه تیغه که نه اما صاف و یک‌دست. این سجاده برایم سجاده‌ی قبلی نبود. باهاش غریبی می‌کردم. نیم‌رخ نستوه گوشه‌ی ذهنم جاخوش کرده بود. دلم نمی‌خواست دست بهش بزنم. حکم نامحرم‌ برایم داشت. تا کردم، گذاشتمش توی طاقچه. دستم کشیده شد: مامان! راستین کنارم بود. دست گذاشتم روی شانه‌اش: جون مامان. _بابا رفت. دستش را گرفتم. رفتیم تو. پیش‌دستی و بشقاب‌ خالی روی میز بود. نفس راحتی کشیدم. احساس آزادی داشتم. شنل را انداختم روی مبل. کتاب را دست گرفتم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( ماشینِ ضد گلوله ) ( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی ) حسین: حاجی ما عجله داریم اون وقت شما واستادین به عکس گرفتن؟! کی بود اصلاً این یارو؟ با اون لاتی حرف زدتش! حاج قاسم: یه بنده ی خدا که داشت بچشو میبرد مدرسه از قضا مارم خیلی دوست داشت، درضمن حسین آقا آدمها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکن.بیا بشین تو ماشین بریم حسین: حاجی من تماس گرفتم ماشین رو بیارن هنوز نرسیده حاج قاسم: امان از دست تو حسین! پس این گنده بک چیه جلوت؟ خیلی وقته ماشینو اوردن حسین: کو؟! نکنه این سمند رو میگین؟! با این سمند میخواین بریم؟! صداپیشگان: محمد رضا جعفری - کامران شریفی - محمدعلی عبدی - مسعود عباسی نویسنده: مهری درویش هو کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
اربعین آید و گر روز ظهورت نشود خاک عالم به سر ماست خدا رحم کند 🖤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شعار «ابالفضل علمدار، خامنه‌ای نگه‌دار» امروز در حرم حضرت عباس(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنهکاران را در این قافله راهی نیست اما پشیمانان را می‌پذیرند😔 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بلدم گریه کنم اگه منو میخری نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری 💔🏴 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اعمال شب و روز اربعین