بِسْمࢪبالْحُسَین♡
دلم غمدار و غم ها بی امــان است
که غم از دورے صاحب زمان است
🏴سلام میکنیم به اباعبدالله الحسین🏴
السّلام عَلی الحُسیــــــن(ع)
و عَلی علی ابن الحُسین(ع)
و عَلی اولاد الحُسیـــــن(ع)
و عَلی اصحاب الحُسین(ع)
سلام و احترام خدمت همراهان عزیز ڪانال فصل تازه عاشقی✋
ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ
+به عزا خانه ی حسین خوش آمدید...
بهشتمنتماشایحسیناست🏴
•@vsal_3134_5911365584875948031.mp3
زمان:
حجم:
9.2M
•سخنرانی استاد پناهیان
•روزسوم محرم 🏴
#هیئت_مجازی_فصل_تازه_عاشقی
Mahmoud KarimiMahmoud Karimi - Muharram 98 Shab 3 - 1.mp3
زمان:
حجم:
4.8M
•روضه حاج محمود کریمی
•روزسوم محرم 🏴
#هیئت_مجازی_فصل_تازه_عاشقی
زمان:
حجم:
750.3K
بهنامخداییهدخترخانومِکوچولو
همونخداییکهدخترخانومِکوچولویِ
داستانِماوقتیدلشمیگرفتصداشمیکرد:)
رفقابینِشماکسیهستابجیداشتهباشه؟
ابجیکوچیکها!مثلاحدودسهچهارسال.
یاحالاابجینکلاتو فامیلآشنادیدیشون؟
البتهتوکانالپدرِدختر۴سالهداریم
امیدوارمامروزاذیتشوننکنم☘
دیدیایندخترکوچولوهاروکهچادرسرمیکنن
چهقدرنازودلبرن؟
دستاشونودیدیچیکوچیکه
یهپَشهنیشبزنهایناروزودیدواندوان
میپرنبغلباباییشونیامیرنپیشه مامان...
خبدیگهاهلِدلمیدوننمیخوامچیبگم:(
الکیکِششنمیدمولیواللههمهحرفام
یهوییهست.ینیخودهدخترِ
کوچولویِداستانروصدازدم
گفتمایندستاباتو.
صفحهکلیدمونوقفهشما
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
ادامهپستِبعدی
یکی از روضه خوان ها میگه،شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت،یه دختر پنج، شش ساله مریض حال داشتم،گفت: بابا کجا میری؟
گفتم:دارم میرم هیئت
گفت: مگه الان چه خبره؟
گفتم:شهادت حضرت رقیه است، گفت:
بابا رقیه کیه؟
گفتم:دختر امام حسینه، گفت:بابا چند سالشه؟
گفتم: هم سن خودته،
گفت: بابا منم با خودت میبری؟
،گفتم: نه عزیزم تو مریضی،استراحت کن،حالت بهتر بشه
گفت: بابا حالا که من رو نمیبری با خودت،بهش میگی بیاد کنارم؟
با خودم گفتم:
حالا من چی توضیح بدم به این بچه، گفتم:
نه،نمیتونه بیاد،
گفت:
چرا بابا؟ گفتم:
اونم مریضه،چرا بابا؟
چی شده؟ گفتم:
بابا پاهاش درد میکنه.
گفت بابا:چرا پاهاش درد میکنه؟
گفتم:رو خارهای بیابون دویده، گفت:
بابا چرا رو خارهای بیابون دویده؟
مگه کفش پاش نبوده؟
گفتم نه کفش نداشته،کفشاشو غارت کردن، کفشاشو دزدیده بودند. 😔
گفتم : دخترم میذاری من برم،بیچاره ام کردی تو؟
گفت:آره برو.
من خداحافظی کردم، دم در دوباره گفت:
بابا،یه سئوال دیگه، سئوالش من رو بیچاره کرد، نشستم دم در شروع کردم به گریه کردن:)
گفت:بابا کفشاشو غارت کردن، چرا باباش بغلش نمیکرد،
بابا من اون روز کفشم گم شده بود تو بغلم کردی بابا،
چرا باباش بغلش نکرد.
هعی