•| عشقیعنیایستادگی |•
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــــــ👑52👑 وقت داشتیم یکم با هم ص
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ👑53👑
بعد از اینکه کلاسمون تموم شد با مهدی از کلاس اومدیم بیرون!!
...
علی تو حیاط دانشگاه نشسته بود!
و منتظر ما بود!
تا مارو دید بلند شد:
_علی: خب کلاساتون تموم شد؟؟!!
-حامد:اره دیگه دو تا بود که دوتاشم تموم شد تو چیکار کردی؟؟!!
_علی:هیچی با رئیس دانشگاه صحبت کردم قرار شد بعد از یک هفته بیام امتحان بدم!!!
-حامد:فقط یک هفته؟؟!!
_علی:آره یک هفته!!
+مهدی:واااای چطوری میخوای برسی به ما؟؟!!اونم تو یک هفته؟؟!!
_علی:مجبورم شبانه روز درس بخونم!!!
+مهدی:مثل حامد؟؟!!
-حامد:وواااای مگه من چقدر درس میخونم؟؟!!
+مهدی:خیییییلی!!!😝
-حامد:😂😂😂😂ازدست تووووو
_علی:بریم دیگه الان اذان میده باید بریم مسجد!
-حامد: باشه بریم
_علی:بریم
...
رفتیم بیرون و نشستیم تو ماشین من!
_علی:داداش من موندم این ماشین از اون تصادف چطوری سالم بیرون اومده!
-حامد:تو از کجا میدونی؟؟!!!
مگه اینجا بودی؟؟!!
_علی:مهدی گفت.مگه واست تعریف نکردم.
-حامد:فهمیدم ایشون گفتن.
نه خیرم ناقص تعریف کردی.
_علی:حالا بقیشم میگم واست.
-حامد:کی پس میگی؟؟!!تو که حالاحالاها وقت نداری؟!!!
_علی:کی دوست داری بگم؟؟!!
-حامد:همین امروز
_علی:پس دوست داری امروز بیام خونتون مهمونی؟؟!!
-حامد:آره چرا که نه!!!😍😍
+مهدی:پس منم اینجا بوقم دیگه داداشا؟!!
-حامد:نه داداش این چه حرفیه؟؟!!
تو هم بیا خوووب
+مهدی:نه عزیزم من یه عالم کار دارم با خانمم قرار دارم!
-حامد:خانمت؟؟!!
_علی:اِ پس بالاخره رفتی قاطی مرغا؟!!
+مهدی:اره مگه چمه؟؟!!😠
_علی:هیچی!!🙄
-حامد:خب آقایون دیگه بسه رسیدیم!!
_علی:چه زود!!!
+مهدی:بس که گرم حرف زدن شدیم!!!
-حامد:بریم دیگه دیر شد هااا!!
+مهدی و _علی: باشه بابا بریم!!
...
پیاده شدیم و رفتیم مسجد محل مون که قبلترها بیشتر میرفتیم!!
از اونجا هم مهدی رفت بسیج و منم با علی اومدم خونه.
قبلش با مادرم صحبت کرده و هماهنگ کرده بودم!!
رفتیم داخل:
علی یااللهی گفت و با مادرم سلام و احوال پرسی کرد!!
بعدش رفت تو اتاقم.
منم اومدم و سلام کردم و رفتم اتاقم.
با علی یکم نشستیم تا خسته گیمون دربره!!
بعدشم مادرم برامون نهار آماده کرد و خوردیم.
علی هم با مادرش صحبت کرده بود که دیر میره خونه!!!
بعدش به علی گفتم که بقیه ماجراشو برام بگه!!
علی هم شروع کرد ..
پـــایـــان پـــارتــ٫53٫
#معجزه_❤️عشق❤️
#ایستائیسم
✍: نویسنده/یک ایستاده
@ISTA_ISTA
#پند_نوشت
خَلِّص ذلک کُلَّه من رئاءِ المرائینَ و سُمعه المُسمعین لا نُشرکُ فیه أحداً دونَکَ و لا نَبتغی فیه مُراداً سِواک
خدایا !
عبادت ما را از لکهٔ ریا و تظاهر و خودنمایی پاکیزه دار تا در عبادتت کسی را شریکنگیریم و جز ذات اقدست مراد و مقصودی نجوییم.
📗#صحیفه_سجادیه ، فرازی از دعای ۴۴
#قرار_ایستاده_ها
#ریا_ممنوع
#حامد_زمانی
✨ @ISTA_ISTA ✨
سلام ظهرتون بخیر!😉
نظر سنجی داریم چه نظرسنجی!!!
میخوام پروفایل کانال رو عوض کنم!
عکسهای منتخب رو برای نظرسنجی میزارم!
حالا به نظر شما اسم کانال خوبه؟؟!!
اگر خوبه که هیچ!
اگر بده اسمی که دوست دارید رو برام بفرستید!!
@hamed_istaism81
این آیدی بندست👆👆👆
خب حالا عکس های منتخب رو میزارم!
بریم برای نظرسنجیمون!
ببینم چه میکنید!!!
#پرچم_ایستاده_ها_بالاست ✌️
#ایستائیسم
#ادمین_نوشت
تا ساعت ۲۱ بیشتر فرصت ندارید!!!
#عجله_کنید
#پرچم_ایستاده_ها_بالاست ✌️
دوستان چون گزینه ۱و۳و۴تعداد رایهاش برابره نظرسنجی تا ساعت ۲۳ تمدید میشه!!!
از همه شما خواهش میکنم رای هاتون رو زودتر اعلام کنید!
#پرچم_ایستاده_ها_بالاست
#ادمین_نوشت
•| عشقیعنیایستادگی |•
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ👑53👑 بعد از اینکه کلاسمون تموم
مـــعـــجـــزه_عـــشـــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ👑54👑
علی هم شروع کرد ..
+تا دوهفته از بس سرم شلوغ بود که با مادرم هم نتونسته بودم حرف بزنم ..
بعد از دوهفته که زنگ زدم مادرم گفت که تو حالت اصلا خوب نیست و سرطان داری!!
وقتی شنیدم چه بلایی سرت اومده دنیا رو سرم آوار شد ..
هر طور که میتونستم خودمو به حرم بی بی زینب رسوندم و ازش خواستم شفات بده ..
حامد تو نمیدونی من چه قدر اذیت شدم .
اونقدر حالم بد بود که نتونستم بهت زنگ بزنم ..
میترسیدم دیگه نتونم ببینمت!
تمام این مدت به فکرت بودم و هر دفعه میرفتم حرم زیارت واسه تو هم دعا میکردم ..
تا اینکه بعد از یه عملیات سرم خلوت شد و زنگ زدم به مادرم ..
و مادرم هم گفت که دکترا گفتن شیش ماه بیشتر زنده نیستی!!
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
اونقدر شوکه و ناراحت بودم که نفهمیدم از مادرم خداحافظی کردم یانه!!
مادرم هم هر دفعه میگفت که زودتر برگردم ..
ولی حامد ... من پای اومدن نداشتم!!!!
نمیتونستم تو حالت مریضی ببینمت!!
تا اینکه با زور همکارام بعد از سه ماه اومدم مرخصی ...
وقتی رسیدم خونه و خواستم بیام خونتون ببینمت ...
مادرم گفت که تصادف کردی و تو کمایی!!!
خیلی حالم بد بود ...
به گفته زهرا(خواهرم)رنگم عین گچ دیوار شده بوده ..
که رفتم بیمارستان و سِرُم زدم ..
هم خسته بودم هم نا امید ..
هم اینکه دلم برات تنگ شده بود ...
ولی نمیتونستم رو تخت بیمارستان ببینمت!!
بعد از یکی دو هفته دوباره رفتم ..
هر دفعه زنگ میزدم از مادرم اول حال تورو میپرسیدم ولی هر دفعه بدتر شده بودی!!
دیگه خیلی نا امید شده بودم ..
رفتم حرم بی بی زینب (س) ...
از شب تا صبح نشستم و التماس کردم تورو اینطوری از من نگیره!!
کم تر از برادر نبودی برام ...
تو همون حال و هوا خوابم برد ..
توی خواب بی بی زینب (س) رو دیدم ..
من و تو با هم نشسته بودیم ..
اومدن سمت ما و گفتن:
شما عاقبتتون شهادته!!!مطمعن باشید!!
منم کلی ذوق کردم😍😍
اومدن به سمت تو و گفتن:
ولی برای تو شرطی هست .. باید توی این امتحانت موفق بشی!!!
تو هم کلی تشکر کردی و منم
فقط یادمه افتاده بودم به پاشون و تشکر میکردم ازشون ..
...
وقتی از خواب پا شدم اذان صبح رو میداد و همونجا تو حرم نمازم رو خوندم ...
بازم کلی دعا و نذر و نیاز و ...
...
فقط خواهش میکردم دوتامون باهم بمیریم ..
حالا چه شهادت که بالاترین ارزومه چه ..
نه من بدون تو دووم می اوردم نه تو بدون من ...
از نظر من که اصلا نمیشد ...
تا اینکه ...
پـــایـــان پــارتـــ٫54٫
#معجزه_❤️عشق❤️
#ایستائیسم
✍:نویسنده/یک ایستاده
😍 @ISTA_ISTA 😍
نظرسنجی تمام شد
با تشکر از همه دوستانی که در این نظرسنجی شرکت کردند.
گزینه ۴ با اختلاف یک رای بیشتر از گزینه یک انتخاب شد!
واقعا ممنونم که هردفعه در ادامه حیات کانال بنده رو مصمم میکنید!
اجرتون با اباعبدالله (ع)
#ایستائیسم