eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
#نوشته برای آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید؛ حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد!❤️ #حامد_زمانی_تنها_نیست #ایستائیسم #حاج_احمد_متوسلیان @ISTA_ISTA
💎 : "ما با اسرائیل وارد خواهیم شد هرکس مرد این راه است بسم الله ! هرکس نیست خداحافظ .... " @ISTA_ISTA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽نماهنگ زیبای در رثای سردار رفتی و به زینب قسم از نسل تو امروز/ در شام و حلب لشگر فریادگری هست 🎼خواننده:حامد زمانی 📝شاعر:قاسم صرافان 🆔 @sardar_shahid_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 📽▶️ ] ‏میدونی‌حاج‌احمد‌متوسلیان‌کیه؟!⬇️ اگر‌نمی‌دونی‌خوب‌نگاه‌کن‌استاد‌رائفی پور توضیح‌میده! 🆔 @ISTA_ISTA
ما منتظریم که انشاالله حاج احمد متوسلیان بیاید ...
آن‌ࢪا‌ڪھ‌خبࢪشد،خبࢪے‌بازنیامد...، این‌بےخبࢪےدادھ‌خبࢪ،ڪھ‌خبࢪےهسٺ! از‌من‌اثࢪے‌نیسٺ‌ڪھ‌جا‌ماندھ‌ام‌اما...، ھࢪجا‌ڪھ‌نظࢪمےڪنم‌از‌ٺواثࢪےهسٺ!:) 🆔 @ISTA_ISTA
Hamed_Zamani_KhabariHast.mp3
17.01M
تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد ..💫 پ.ن. ولادتتون مبارک فرمانده💥 🆔 @ISTA_ISTA
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
انتهایِ افق مرزِ ماست . . 🆔 @ISTA_ISTA
«خرمشهر آزاد شده بود. رزمندگان، خسته از جنگ یك ماهه، در پشتِ خاکریزهای دفاعیِ شهر، به این سو و آن سو می‌رفتند... پسرك قد بلند، کنارۀ خاکریز را گرفته بود و جلو می‌رفت، چشمانش را به زور باز نگه داشته بود. سنگرهای کنار خاکریز را یك به یك نگاه می‌کرد. باید می‌خوابید. در آن تاریکی حاج احمد را شناخت. دو عصا زیر بغل داشت و گچِ پایش در تاریکی به چشم می‌زد. راهش را کج کرد و رفت طرفی که او ایستاده بود. اما حاج احمد تنها نبود، بسیجی‌ها دورش را گرفته بودند. آرام نزدیکشان شد. داشتند از آزادی خرمشهر می‌گفتند و فرار دشمن و جشن ملت. یکی گفت: «بی‌خوابیِ این چند روزه همه را کلافه کرده است. باید با چوب کبریت چشم‌هایمان را باز نگه داریم. خیلی‌خوب شد. از امشب می‌توانیم راحت بخوابیم..» حاج احمد گفت: «بیا برویم بالا». آنگاه از سینه‌کشِ خاکریز بالا رفتند، آنقدر که افق را به خوبی می‌دیدند. حاج احمد پرسید: «بسیجی! می‌دانی آن‌جا کجاست؟» حیران به حاج احمد نگاه کرد و گفت: «نه، چیزی نمی‌بینم» حاج احمد، آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد. گفت: «بسیجی! آنجا انتهای افق است. من و تو باید پرچم خود را در آنجا، در انتهای زمین، برافرازیم. هر وقت پرچم را در آنجا زدی زمین، آن وقت بگیر و راحت بخواب!» 🕊 •• ــــــــــــــــــــــــــــــ 🆔 @ISTA_ISTA