•| عشقیعنیایستادگی |•
#قسمت_سوم_مصاحبه ◀برویم سراغ زمانی که وارد تهران شدید. در این دوران برایتان چه اتفاقهایی افتاد؟ بر
#قسمت_چهارم_مصاحبه
◀حالا چرا با دانشگاه دعوا کردید؟!
عصبی شده بودم! پول نداشتم و کلی آرزوی بزرگ در سرم بود. من کاملاً وضعیت مالی خانوادهام را درک میکردم و اصلاً نمیخواستم به آنها فشاری وارد شود. نمیتوانستم از پدرم پول بگیرم. وقتی در خوابگاه در اتاقهای دیگر را میزدم كه نان بگیرم صدای بچهها درمیآمد که چقدر از ما نان میگیری. با اینکه یکتکه نان این حرفها را ندارد! در خوابگاه هم همهجور آدمی هست. حساب کنید ۲۰ تا اتاق با یک کولر درون راهرو. در خوابگاه آدمها با تفکرات مختلف دور هم جمع میشوند. برای همین همیشه دعوایم میشد.
◀خب قرار شد از خوابگاه بروید و جایی برای خودتان دستوپا کنید. کجا رفتید؟
به همان کلاهبردارها گفتم من جای خواب میخواهم و آنها هم استقبال کردند. قرار شد روزی دوتا شعر و ملودی برایشان بسازم تا جای خوابی اندازه یک یخچال به من بدهند. من شبها درون یک مکان آکوستیک میخوابیدم و جای نفس کشیدن نداشتم. ششماه از زندگیام اینجور گذشت. این اتاق اینقدر کوچک بود که وقتی جانمازم را پهن میکردم نمیتوانستم بخوابم. بعضی شبها هم به من میگفتند میهمانی دارند و نباید به آنجا بروم. آن شبها روی نیمکت پارک میدان پالیزی میخوابیدم.
◀آخرش آن آلبوم تولید شد؟
چون هر آلبومی نیاز به میکس و مستر دارد و آنها حتی برای آن میخواستند از من پول بگیرند، برای همین تصمیم گرفتم آلبومم را برای میکس و مستر به اصفهان ببرم شاید آنجا فرجی شد. ۱۰ تا آهنگ داشتم. وقتی آهنگهایم را گذاشتند، بهیکباره از شدت خنده استودیو رفت هوا! شروع به تمسخر کردند. همه موزیکها افتضاح و فالش؛ طوری که انگار تنظیمکننده حتی نت هم نمیدانسته. تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته. سیدی را شکاندم و داشتم از در بیرون میآمدم که یکی از پسرها گفت آقاحامد شما خیلی صدای خوبی داری میخواهی یکی از آهنگهایت را اینجا بخوانی؟ بعد از اینکه یکی از آهنگهایم را خواندم زنگ زد به یکی از رفقایش که «فرزاد، بیا این آهنگ را ببر تنظیم کن». شب آهنگم تنظیم شد و من آن را گوش دادم. شانسی در اصفهان گروهی که اصلاً برایشان پول مهم نبود سر راهم قرار گرفته بودند. و من با تعجب دیدم در یک روز آهنگی چندبرابر بهتر از آهنگهایی که برای هرکدامشان ماهها وقت گذاشتهشده بود تولید شد! خلاصه هرجور بود دو، سه تا آهنگ تقریباً حرفهای ساختیم و از آن روز دوباره کار من درآمد! چون دوباره باید یک سالی اینور و آنور میرفتم تا آهنگهایم را گوش کنند كه شاید تهیهکنندهای پیدا کنم، اما این مرحله از مرحله قبل هم سختتر بود. خلاصه حسابی خودم رو شکستخورده فرض کردم.
◀به پدرتان گفته بودید چه بلایی سرتان آمده؟
نه، اصلاً نمیدانست. وقتی هم میپرسید امروز و فردا میکردم و میگفتم بهزودی آلبومم بیرون میآید. واقعاً نمیدانستم چطور باید این داستان را برایش بگویم. بالاخره موسیقی را تعطیل کردم و به این نتیجه رسیدم برای فوقلیسانس درس بخوانم. کتابهایم را جمع کردم رفتم میمه. روزی که خیلی حالم بد بود و حسابی ناامید بودم، چشمم خورد به دیوان حافظ توی کمدم. حافظ را باز کردم... این قسمتش را شاید یک روزی برایتان تعریف کردم... همان شب یکی از دوستانم با من تماس گرفت که کجایی پسر! یک هفته است که فلانی (یکی از تهیهکنندگان بزرگ موسیقی) دارد دنبالت میگردد. من باور نکردم اما بعد از تماس دوستم، خودش با من تماس گرفت که به تهران بروم. رفتم تهران دفتر همان تهیهکننده و در کمال ناباوری او قراردادی جلوی من گذاشت که زندگی حرفهای و شخصی من را تأمین میکرد.
#پایان_قسمت_چهارم
منبع:
@hamedzamanimusic
درتلگرام!!!
❤️ @ista_ista ❤️