#پارت_1
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ جمعه
#یازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_6_عصر
#حیاط_خانه
با عجله چادر گلدارم رو سر کردم و دویدم به سمت حیاط . سریع در رو باز کردم .
پست چی پشت در ایستاده بود با یه پاکت سفید تو دستاش . ✉️
گفت : خانم پور خادمی ؟
گفتم : بله خودم هستم !
بسته رو داد دستم و رفت . باورم نمی شد انتظارم داشت تموم می شد !
پاکت رو تو دستم فشار دادم و با صدای بلند گفتم : مامان ! پاسپورت ها رسید. 😎
مامان با تعجب گفت : واقعا ؟!😳 فکر نمی کردم اینقدر زود به دستمون برسه
گفتم : اگه امام حسین بطلبه هم چیز خود به خود درست می شه
مادرم خندید : آره ! حالا که پاسپورتامون رسیده باید سریع خونه رو جمع و جور کنیم و آماده رفتن بشیم .
بدو من باید برم به بابات زنگ بزنم بگم اکه میتونه برای فردا صبح بلیط اتوبوس بگیره
بدو کلی کارداریم دختر ! ....
#راهپیمایے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعین_حسینی
@ISTA_ISTA
#پارت_2
[رمان معراج عشق🌸🍃]
⚠️ جمعه
#یازدهم_مهر_ماه_99
#ساعت_8_عصر
#در_خانه
تموم خونه تو هیجان بود ....
مامان در حال برسی نهایی خونه و بابا هم در حال بیرون اوردن چند کوله پشتی برای گذاشتن وسایل سفر بود
من هم در گوشه ای وسایل سفر خودم را در کوله می گذاشتم .
بابا گفت : همه چیز آماده ست ؟🤔
مامان نگاهی به کوله های بسته شده کرد و تو ذهنش چند نکته را تداعی کرد و گفت : بله همه چیز آماده ست!
آروم و قرار نداشتم ! دلم می خواست هر چه زودتر راهی می شدیم ...
سال ها بود انتظار این لحظه ها رو می کشیدم .
صدای بابا من رو به خودم آورد : دخترم تو هم آماده ای ؟
آرام زیپ ساک را کشیدم و با خوشحالی گفتم : منم آماده ام 🤩
_ پس حالا که حاضری سریع برو بخواب ! فردا باید ساعت 8 ترمینال باشیم ....
#راهپیماے_مجازۍ
#موڪب_مجازۍ
#اربعین_حسینی
@ISTA_ISTA