ماجرای #اصمعی و #زن_جوان
اصمعی[وزیر هارون] میگوید: در بیابانی خیمهای دیدم، با خود گفتم به آنجا بروم. رفتم و دیدم زن جوان و با جمالی در درون خیمه است، تا چشم آن زن به من افتاد، گفت: بفرمایید. داخل شدم و گفتم: تشنهام آبی بده، دیدم رنگش تغییر کرد. با من حرف نزد و به من آب نداد، ولی دیدم نگاهش با دقت به بیرون خیمه است، تا اینکه شترسواری از دور آمد و رسید و آن زن آبی را که به من نداده بود، با خود برداشت و رفت و دست و پای پیرمرد سیاهی را که تازه از راه رسیده بود، شستوشو داد. آن مرد بسیار بداخلاق بود و به من هیچاعتنا نکرد و با آن زن هم بهتندی برخورد کرد. درهرحال، از جا بلند شدم، آن خانم مرا بدرقه کرد.
گفتم: ای خانم، حیف از تو نیست که با این جوانی و جمال، به آن مرد دل بستهای، به چه چیز آن مرد علاقمندی؟ آیا به مالش، یا اخلاقش، یا جمال و زیباییاش؟ او که پیرمرد بدترکیبی بیش نیست. رنگ چهره خانم پرید و گفت: اصمعی، گمان نمیکردم تو که وزیر هارون هستی، نمامی و سخنچینی کنی؟! پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود: «أَلإْیمانُ نِصْفُهُ الصبْرُ، وَ نِصْفُهُ الشکرُ؛ نیم ایمان صبر، و نیم دیگر آن سپاسگزاری است».١ من باید خدا را بهواسطه اینکه نعمت جوانی و جمال را به من داده و اخلاق خوب نصیبم نموده شکر کنم و آن به این است که با این شوهر بسازم و در برابر بداخلاقی او صبر کنم، دنیا میگذرد و من میخواهم با ایمان کامل از دنیا بروم.
در محضر #بهجت، ج۱، ص ۲۹۹
١.به این مضمون: بحارالانوار، ج۷۴، ص۱۵۳؛ تحفالعقول، ص۴۸.