💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت11
کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ریحانه را شنیدم. حیاط خانه آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود. از در پارکینک به اندازه یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا میکرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه را از بغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
🌸✨🌸✨🌸✨
ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد. سرش را روی شانهام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود. سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرشهای کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم را درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم.
از اتاق بیرون آمدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم.
🌸✨🌸✨🌸✨
آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیاش با ته ریش همیشگیاش به اوجذابیت خاصی میداد. متین و موقر و سربه زیریاش، باعث میشد من در خانهاش راحت باشم.
سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: می خواستم باهاتون صحبت کنم. روی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبلهای کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم: بفرمایید.
دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم میتونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمیخوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشترهم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده.
ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید.
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
✿○○••••••════••••••○○✿
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت12
–این شما بودید که بزرگواری کردید واز حقتون گذشتید، واقعا ممنون. در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمیتونه کمکتون کنه که...
ــ بله خب، وقتی من میتونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم میتونم.
"یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید."
الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده،
دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمشهایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم. کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید. ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید. واقعا ممنونم،
دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید. دیگه چقدر میخواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد.
تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم.
دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..
❤️✨❤️✨
بعد از اون دیگه از دست ما راحت میشید.
بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد. تعجب زده نگاهش کردم.
– این چه حرفیه میزنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه شیرین و دوست داشتنیه.
در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خالهام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید.
"البته دختر خاله من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان میرفت.
چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت میداد. ماشینش هم بیمه نداشت.
کاش یکی پیدا میشد و به سعیده میگفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمیرفتی. البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد."
انگار از حرفم خوشحال شد وهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت: ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد: خیلی زیاد.
❤️✨❤️✨
سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد.
–هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم. خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود.
نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم.
او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداریاش. حالا با این اوضاع گاهی در خانه شاگرد قبول میکند.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: هر جور شما صلاح می دونید فقط میترسم ریحانه اذیت بشه.
ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره.
می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع میبندد، ازاو بعید بود. باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخورد میکرد که من فکر دیگری نمیتوانستم بکنم.
❤️✨❤️✨
ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم. کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت میتوانم امانت بگیرم وبخوانمشان.
کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطار که واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه میخواندم بالبخند گفت که او هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت18
از خونه که بیرون آمدم گوشی ام زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
–بله بفرمایید.
ــ سلام خانم رحمانی، آرشم.
ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت.
«محکم باش، دختره احساساتی»
با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم: شماره من رو از کجا آوردید؟
ــ از سارا گرفتم
ــچرا این کاررو کردید؟
ـخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.
اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست.
ــ مشکلی پیش آمد نشد که بیام.
ــ چه مشکلی؟
ــ کمی سکوت کردم و گفتم: ببخشیدمن باید برم، خداحافظ.
زود گوشی را قطع کردم. نمیدانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم میکرد.
وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم. مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت: سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی.
🌺✨🌺✨
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاهگذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش میانداخت. همیشه میگوید فرش خانه را گرم و زنده نگه میدارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاقها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راهروئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت.
فرشهای اتاقها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم: مامان جان میخوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دو روزه نرفتی برو به درست برس. عجلهایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود آمدی؟
🌺✨🌺✨
خندیدم و گفتم: آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمیدانم شایدحس خانه پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت میکند.
با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس میخواند.
ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار.
ــ سلام اسرا جان خوبی؟
آهی کشیدو گفت: ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت67
یک هفتهایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت:
– جامون عوض شدهها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
– شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سختهها، حالا میفهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشید و گفت:
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همهی دردها مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقه کدام درد را گرفته و با زبان بی زبانی شکایتش را میکند. بی اعتنا به دردی که آزارش میدهد
گفتم: یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
– شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضیها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمیکنن و خیلی بیتابی میکنن. حتی بعضیها خودکشی هم میکنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
✨🌸 همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم: خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتماد داره ...👌
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش آمد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه... یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم: چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگیاش گفت:
– تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمیخواست معلم قهرمانم را ناامید کنم.
مادر گفت: خودم تا دم در ماشین میبرمت و بهش سفارشت رو میکنم، اینجوری بهتره.
نمیدانم مادر از چه نگران بود. شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا میتوانستم راه بروم. بعد از سفارشهای مادر حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیاش پایین آمد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانهام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش میگفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم: چی میگی ریحانم.
پدرش گفت: جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته.
صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم:
– چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکر میکند که آخر دختر تو چه میدانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه...
شایدم هم در دلش میگوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچههایی است که مادربالای سرشان است،
"مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمیرفتیم.
کاش همه آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد.
کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..."
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد.
– راستش واسه عید دیدنی با زهرا میخواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه
خانواده معذب باشند. زهرا اینا تازه دیشب آمدند.
باتعجب گفتم: شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت: شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم: حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت:
–قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟
فوری گفتم: امروز، بعداز دکتر.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
✿○○••••••══••••••○○✿
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت68
دکتر گفت: دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کرد و همانطورکه به عکس نگاه میکرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون آمدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم: با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت: خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین میخوریم.
با بی میلی گفتم: زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر میکنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو میکرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم: از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست میبرمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع ازصندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم میکرد.
احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم،
من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری میکردیم این اتفاق نمیافتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم میشکست و نمیتوانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت،
نمیدانم آقامعلم در چهرهام چه دید که، پرسید: حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست میکنم.
با چشمهای گرد شده گفت: شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست آمد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین میپرید حرفهایی میزد که من نمیفهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری میگفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه_دارد...
✿○○••••••════••••••○○✿
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت80
بنابراین باپرویی پرسیدم:
–ببخشید میتونم در مورد همسرتون بپرسم؟
سرش را پایین انداخت و آهی کشید و گفت: اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه.
خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم:
–اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت.
پوزخندی زدو گفت: فکر خیلی چیز خوبیه.
بعد به رو به روش زل زد.
– من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دختر متین و چادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش میگفت احساساتش در گیر شده بود.
یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. میگفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه.
راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من میرسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن.
وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالا بگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سرگرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کمکم تیپش تغییر پیدا کرد.
وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
–خانوادهام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست.
منم کاری بهش نداشتم میگفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر
میکرد همه رو شوک زده میکرد. خب منم واقعا اذیت میشدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش میکردم...
با تعجب پرسیدم: اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟
انگشتهایش را در هم گره زدو گفت:
–بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد.
وقت زیادی لازم بود.
خیلی مهمه که آدمها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبار توی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه.
آهی کشید و گفت: شناختن آدمها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند.
ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟
ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری.
وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه خودت و اونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر" استخراج کنی.
✨وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکر من و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم.
وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه میکنم
میبینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو میخواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده.
لبخندی زدم و گفتم: چقدر جالبه دیدگاهتون.
ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه آدمها رو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم.
گاهی که انتخاب اشتباه میکنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم.
با شنیدن صدای اذان گفت: ببخشید، سرتون رو درد آوردم.
ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون.
همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت: اتفاقا حالم خیلی بهتر شد.
چشم چرخاندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم.
بعد از نمازم ظرفها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود.
کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشیام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم.
کمیل از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من پرسید؟ میخواهید برید؟
ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم چبهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ریحانه بریزید با عسل.
نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت: بعضی آدمها مثل فرشتهها هستند. فکر میکنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید.
با خجالت گفتم: من به خاطر خودم این کارو میکنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره.
ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...