eitaa logo
حجاب من ۲
117 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 سرش را پایین انداخت و قیافه ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمون طولانی شد. می خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کردو گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برام سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم باید منظورم را متوجه می شد.آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتاروطرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم.شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر ایناروهم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بودو این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبه رو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخواند و عمیق نگاهم کرد، تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون دادو گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تموم کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یک آقا تو یه اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند، قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم، انگار حسودیم هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگی... زل زد بهم و گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانیش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. پا تند کردم به طرف ایستگاه مترو. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شدو پرسید: –مگه شما قبول می کنید که کارتون درست نبوده؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند.
🌸 🌸 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو به روم خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد.
🌼🌱 ••• ولےیہ‌روزمیاد ! کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظورِ‌حضرتِ‌عشق..🦋🕊 ➣|🍭 @dochar_m
‌‌‌‌‌『 🧡 •°°🌱』 . یا‌صاحب‌الزمان، عجل‌علی‌ظھورك و‌فرجنا‌بھم!(: خوش‌بهـ‌حالِ‌زمان،کهـ‌توصاحبش‌شدی :))💚 ... ! .➣|🍭 @dochar_m
boromand-73.mp3
8.33M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ↻ |👤🎤 •●○🎀○● ، آقاےمهربان♥🤩 عشق‌وامیدمن💞دریاےبےکران🌊 روح‌ووجودمے✨اے‌جان‌جان‌جان‌جان. . . 🤩 °•|"●🌹🎉●"|• ➣|🍭 @dochar_m
بیایید با حࢪف بزنیم🗣 بهش بگیم دستمونو بگیࢪ🖐🏻 ما بدیم...😔 ما اشتباه ࢪفتیم...😔 دلتو ...😔💔 ولۍ تو کمک کن بهمون🙏🏻
باهاش بذاࢪیم... ما از امࢪوز بخاطࢪ تو میکنیم💪🏻 تو هم ماࢪو بگیࢪ🤝 داشتہ باش✋🏻
لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک -خدایا‌دل‌مو برای نرم ڪن❤️
بیایید همین اݪان باهم این قࢪاࢪ ࢪو بذاࢪیم💪🏻
💓😞 شڪستم..🥺 شڪستی..😓 شڪشتند..⁦🕯️⁩ دلِ‌مهدی‌را....🍂 واین‌قصه‌هنوز‌ادامه‌دارد....🥀 ترڪ‌گناه‌دل‌آقا‌رو‌شاد‌میڪنه..🍃 بیاتاگناه‌نڪنیم☔ به‌نیت‌تعجیــل‌در‌ظهـورش⁦🤲🏻⁩ وبه‌رسم‌رفاقت‌گنـاه‌نڪنیـم🙂 ✨بیایدازامروزقرارمان‌این‌باشه‌ڪه گناه‌نڪن‍‍یم‌به‌خاطـر‌دل‌ِعزیزِفاطـمه آقا‌شرمنده‌ایم...💔 ‌‌‌‌‌‌ ➣|🍭 @dochar_m
خیابان‌هاآذ‌ین‌بسټہ‌شده. . .🎊 همہ‌درجنب‌وجوش‌اندبراےخجستہ‌وݪادټت🌱 اما... من‌چہ‌بگویم..؟!🚶🏾‍♂ بگویم‌روسیاهم؟!🤕 بگویم‌گناه‌کارم؟!😓 بگویم‌آماده‌نیستم؟!🤒 بگویم‌هنوزخانہ‌دل‌راآب‌وجارونکرده‌ام💔🧹 ودست‌نزده‌گوشہ‌طاقچہ‌مانده؟!🕳 چگونہ‌لب‌بگشایم؟!🥺 چگونہ‌بہ‌خودم‌کہ‌نہ‌... بہ‌دیگران‌بگویم‌هنوزخودرانشناختہ‌ام؟!🥀 چگونہ‌بگویم‌این‌آدم شخصےاست‌کہ‌نہ‌خودش‌راصحیح‌‌شناختہ‌ونہ‌امامش؟!🚶🏾‍♂ تنهاروسیاهےاش‌مانده . . .💔 ➣|🍭 @dochar_m
🌧💦🌧💦🌧 باران مهربانےهایٺ؛ بند نمی آید!ღ و مڹ! باز خیس شرمم...😓 و تو هربار چقدر بہانھ میتراشۍ، تا بہ یادم بیاورۍ کھ دوستم دارێ...🌱 💛 •●❥❥ @Mahepenhanamm