eitaa logo
حجاب من ۲
117 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم ست خادمینمون😍♥️ شماهم گذاشتی؟🤨 تولد آقامون نزدیکه😎 من‌زاده‌شدم‌تا‌تورا‌دوست‌بدارم🙂🍃 💚
مگہ‌قرار‌نشد‌چادر‌ڪه‌سرٺ‌میڪنے معنیش‌این‌باشہ‌ڪه‌زینٺ‌هاتُ از‌نامحرم‌بپوشونے؟! پس‌فلسفہ‌این‌چادر‌هــــاۍ پر‌زرق‌و‌برق‌و‌دو‌ڪیلوآرایش‌چیہ؟!! عکست‌که‌باهزار‌نازوعشوه‌گرفتی داره‌توفضای‌مجازی‌دست‌به‌دست میشه‌هاااا:/ این‌بود‌حجاب‌زهرایی‌؟؟؟؟
ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت: ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ایستاده‌بودکنارِدرحـــرمــ✨ وبہ‌وضوخانہ‌اشاره‌مۍکــرد !💞 -تازه‌رسیده‌بودیم‌دمشق .. ودلمان‌مۍخواســت یک‌زیارت‌باحال‌بکنیمــ💙❄️ ولـۍوقت‌اذان‌بود ..😃 +گفت‌برادرا .. زیارت‌مستحبہ‌،نمازواجب 🖐🏽 عجلّوابالصلوة‌قبل‌الفوت ..✨ یادگاران‌جلد⁹📒🍋 کتاب‌جاویدالاثرمتوسلیان‌ص⁹³📖 🌸💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند. پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه. احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور... چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از ب*و*سه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سه پارت هم دوباره خدمتتون😅🌺
بچہ ها مڹ یہ ڪشفۍ ڪردمـ😃😃😃😃😃😃 پوسټ ڪیڪ یزدے از خودش خوشمزه تره😐🤣🚶🏻‍♂ تا کشفیات بعدی خدا یارو نگهدارتان😁✋
🙊 ازدخٺرمحجبھ‌پرسیدن: نظرٺ‌ࢪاجع‌بھ‌حجـاب‌ وچـادࢪچیھ؟! گفٺ؛وقتۍ‌ازجاۍ‌شلوغۍ‌مۍخوایم‌ࢪدبشـیم؛ مࢪدم‌ࢪاه‌ࢪوبࢪامون‌بازمی‌ڪنن؛ 😌♥️
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت : مسابقه می دیم از الان تا شب در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت : فعلا یک هیچ - به نفع من [{💪🏻🤜🏻🤛🏻}]
🚶🏻🕳! ازبعضی‌آدم های"مذهبی‌نما " بایــد ترسید! اونا به درجه‌ای‌رسیــدن.. کـه مـطمئن‌هستن؛ هرکاری‌بکنن‌اشکالی‌نـداره! چون‌فکر میکنن : - با عبادت‌کردن‌جبرانش‌میکنند!! [ زهی‌خیال‌بآطل! :/🧨 ] ‌ ‌‎‎‌‎‌
|•🌸🌿•| ســنــجــاق ڪࢪدھ انــد بــہ چــادࢪت •↫حــیــاࢪا •↫عــفــت ࢪا •↫ مــہࢪبــانــے ࢪا •↫عــشــق ࢪا •↫صــفــاࢪا •↫ ایــمــان ࢪا بــه خــاطــࢪ همــیــن اســت ڪه ایــنــ چــنــیــن ســنــگــیــن وبــاوقــاࢪ ࢪاه👣 مــیــࢪوے