eitaa logo
حجاب من ۲
117 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
روز قدس که هم جوار شب قدر است ، لازم استـ که در بین مسلمانان احیا شود و مبدأ بیداری و هشیاری آنان باشد . . . - خمینـے‌کبیر'
‼️ یه‌نَفر بِهم مے‌گُفت: یه جَوون اَگه میخاد یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...👌🏻 اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه...📿 . یِه هَمچین جَوونے میتونه بِشه شَهیدحُجَجے✨ یه هَمچین جَوونے...🍃 میتونِه اِمام‌زَمانِش رو بِبینه یه‌ هَمچین جَوونے میتونِه به حَیات بِرِسه...🦋
{🌾} رفیق... بہ‌دنیآ،زیآدـے‌مَحَل‌ندھ... دنیآـےِ‌زیآدـے‌روح‌روخفہ‌مے‌ڪنہ!(: یآبہ‌قول‌معروف‌... -غرق‌دنیآشدھ‌رآ‌جآم‌‌شہآدت‌ندهند💔
شایـــد در همــه چیــز تردیــــد داشتــہ باشم،🤔 اما در یڪــ چیـــز تردیــــد ندارم.😞 در اینکـــہ شــرمنــده ی 🌹شـــــــــہـــــــــــــــــدا🌹 هسـتیــم تردیــدے ندارم.😢 ما همــان ڪسانــے هستیم ڪـہ تنهــا وقتــے 🌹شــــــہـــــــــدا 🌹را یاد مــےکنیم ڪــہ بخــواهیــم آدرس دهیــم.😔 راهمــان را اشتباه رفتــیــم. اما هیــچ وقت دیــر نیســت. در کربلا نبــودیـم،☹️ در قیام مختار نبودیم،😞 در جنگ تحمیلی نبودیــم،😔 در جنــگ با تکفیــرے ها نبــودیـم،😢 اما مــی توانیــم خــودمان را براے امام زمان آماده ڪـنیـم.😍 در زمـان حضــرت صاحــب الزمان ڪــہ هسـتیـم.😇 ❗️❗️خــودمان را آماده ڪنیم❗️❗️ ♥️اللــهم عـجـل لـولیـک الفــرج♥️ 😌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸙ وضعیت شهرک‌های شیعہ‌نشینی کہ داعش آنها را محاصره کرده بود🥷 خیلی برایش دردناک بود😖 هیچ راهی برای ورودبہ این شهرک ها نبود😞 برای دارو و غذا 🍱حسابی در مضیقہ بودند مصطفی تعریف میکرد کہ مجبور بودند با هلیکوپتر🚁بالای این شهرک ها بروند و شبانہ🌙بستہ های جواد غذایی را برای شهرک‌نشین‌ها بیندازند. گاهی بہ مصطفی ایراد میگرفتندو میگفتند:(ممکنہ از بین این همہ غذا و دارو🍱فقط یکی از بستہ‌ها بہ دست مردم برسہ!و بقیہ بہ دست داعش بیفتہ😨!) مصطفی میگفت:(همین کہ یکی از ده تا بستہ بہ دست شیعہ های حضرت عــــ؏ــــلی بیفتہ... بازم الحمداللہ🙂🤲🏻)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸙ وضعیت شهرک‌های شیعہ‌نشینی کہ داعش آنها را محاصره کرده بود🥷 خیلی برایش دردناک بود😖 هیچ راهی برای ورودبہ این شهرک ها نبود😞 برای دارو و غذا 🍱حسابی در مضیقہ بودند مصطفی تعریف میکرد کہ مجبور بودند با هلیکوپتر🚁بالای این شهرک ها بروند و شبانہ🌙بستہ های جواد غذایی را برای شهرک‌نشین‌ها بیندازند. گاهی بہ مصطفی ایراد میگرفتندو میگفتند:(ممکنہ از بین این همہ غذا و دارو🍱فقط یکی از بستہ‌ها بہ دست مردم برسہ!و بقیہ بہ دست داعش بیفتہ😨!) مصطفی میگفت:(همین کہ یکی از ده تا بستہ بہ دست شیعہ های حضرت عــــ؏ــــلی بیفتہ... بازم الحمداللہ🙂🤲🏻)
.
.
میگفت:
 ما بی پول نیستیم،
ما رئیس جمهورمون روحانیه¡

 ~
•|💚🍃|• +حاج‌آقاپناهیان‌میگفتند: آقا صبح به عشق شما چشم باز میکنه این عشق فهمیدنے نیست...! بعدما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم! ؟ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
بہ‌خودت‌نگاه‌کن‌درطول‌روز‌چن‌تاگنـاه مۍکنۍ؟!🤔😣 چہ‌لذتۍدرگناه‌وجوددارد؟! وقتۍبدانیم‌بااین‌گناه‌نافرمانۍکسۍ‌را کردیم‌کہ‌یک‌عمـࢪنمکش‌راخوردیم!!💔 چہ‌لذتۍدرگناه‌مۍتواندوجودداشتہ‌باشہ؟! وقتۍدرپس‌هرگناهۍقلب‌مبارک‌امامت‌را مۍشکنۍوظھورش‌راعقب‌مۍاندازۍ💔 بہ‌خـداقسم☝️🏻 غیبـت‌امام‌زمان'ارواحنافداه' همان‌خانہ‌نشینۍعلیست!💔 - فقط‌چندسالۍطولانۍتر😓 ‼️ 👋🏻
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است. به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست. تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد. به سمت دخترش رفت و کنارش نشست! ــ چیه فکر میکردی مادرته؟ ــ آره ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارتنداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد، ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید با دیدن لبخند پدرش ب*و*سه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد: ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم ــ ممنون بابا ــ بخواب دیگه،شبت بخیر ــ شب بخیر محمود آقا ب*و*سه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم میبارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده، کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... *** ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین ــ مامان میخوام برم کار دارم ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟ ــ اما کارام.. ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صداب معترضی گفتت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین. فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده ــ نه نه اتفاقی نیفتاده ــ خب خداروشکر به قَلَــــم فاطمه امیری زاده