هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_شانزدهم
🎤به روایت همسر شهید
سرش را با شدت بلند کرد. خیس عرق شده بود .حس میکرد که در دویدنی سریع به نفس نفس افتاده. صورتش خیس عرق بود .چشمانش را که مالید، تاریکی اتاق مانع دیده میشد همینطور چشمانش را در اطراف اتاق دوان تا کمی به تاریکی عادت کرد قیافه معصومانه بچه ها را که آرام خوابیده بودند اولین چیزی بود که به چشمش آمد رو انداز هایشان را که مرتب میکرد دستی به سر و صورتشان کشید و آهی عمیق.
شعاع نور ماه از پنجره به درون می تابید قاب عکس روی طاقچه را روشن کرده بود .چشمانش در لبخند همیشگی عکس زل زده بود. آرام آرام تا کنار پنجره رفت .سپیدی کاغذ های زیر نور ماه دیده میشد .قلم را روی کاغذ گذاشت و به آن تکیه داد چشمانش را که بسته تمام خاطرات گذشته انگار توی مغزس رژه میرفتند..
سلام .بالاخره اومدی! نمیدونی چقدر منتظرت بودم! اصلا این چند روز همه چیز بوی تو رو گرفته !چقدر سرزندهتر شدی !معلومه بهت خوش میگذره ها..
چند روز پیش از طرف سپاه آمده بودند اینجا .دارند خاطراتت را جمع می کنند. با خیلی ها صحبت کردند از من میخواستن خاطره هامو از تو براشون بنویسم. همش دلشوره داشتم نکنه ناراحت بشی .حالا که اومدی خیالم راحت شد. صبح آلبوم عکست رو آورده بودم و نگاه میکردم .این روزها تنهایی مرا با عکسها و خاطره های تو پر میکند با آنها میخندم و با آنها گریه می کنم..
بعد از این همه سال هنوز هم باورم نشده که تو نباشی عکسی را که با آقا مهدی (زارع)موقع وضو گرفتن انداختین یادته ؟!امروز نگاهش میکردم خندهام گرفته بود .پایین عکس پر از قوطی های کمپوت و کنسرو هست. آقا مهدی هم با خنده اشاره کرده به تو قوطی ها یادته میگفتی یعنی اینکه نگرانش نباش این بابا گرسنه نمیمونه .
منم رو کردم به تو گفتم :آره همین چیزا رو میخوری که دلت برای آشپزی من تنگ نمیشه !
هنوزم فکر می کنم پیشم هستی و می خوام سر به سرت بگذارم دلخور که نشدی؟
از بچه ها برات بگم.. اگه بدونی چه بچه های گلی شدن.. نگاه کن چقدر آروم خوابیدند ،حالا دیگه مرد خونمون سیدمهدی شده .اخلاق و رفتارش هم که عینهو خودت آخرین باری را که دیدیش یادته...
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*