#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سیزدهم
وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود.
همگی روی رمل ها نشستند.
اقای یگانه شروع کرد به روایتگری...
_اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند.
هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف.
این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند.
آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین.
بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند.
مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود.
بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند.
مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست.
آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد.
بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد.
بعد از آن همه برگشتند برای ناهار.
مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند..
بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود.
این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود.
هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند.
اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند.
بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند.
وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد.
آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند.
کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند.
همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهاردهم
در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود.
_مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟
امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم.
امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟
پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد.
قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟
_ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم.
امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟
_ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته..
امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت.
چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست.
وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند.
بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد.
آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم.
_ الان میام خانم.
پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟
_چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود
_من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو.
_راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم.
_چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟
_نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه.
_اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟
_من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزاریم.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_یازدهم
صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند.
تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟
در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.
راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟
_با شما نبودم آقا.
راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟
مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.
_قشم و کیش میری؟؟
_ نه. مناطق جنگی میرم.
راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.
اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.
_به سلام داش مهرزاد خودمون.
سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.
مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...
آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.
_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟
_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟
مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.
_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.
کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_دهم
مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.
یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.
_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟
_سلام محمدحسن جان.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟
_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.
_باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم.
_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.
مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند.
با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن
_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟
_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت.
_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری.
_مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.
_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.
مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.
وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.
بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد.
در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
کوچه شهید پرویز صداقت فرد
دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.
باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.
به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.
او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی.
نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.
از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.
_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی.
مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_دوازدهم
مقصدسفرآنها اندیمشک بود.
شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند.
شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بودو دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.
_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.
_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم.
_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.
_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.
_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.
_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه
با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.
از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.
بازهم همان نوای اشنا.
دل میزنم به دریا
پامیزارم توجاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_شانزدهم
مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده.
آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی....
همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده.
و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند.
هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود.
یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود.
فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود.
تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود که روی سر بند شهدا دیده بود.
تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود.
کاش این سفر او را کمی تکان بدهد.
کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود.
با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید.
سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد.
_پیش از آغاز جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده میشدند.
طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقبنشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود.
هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد. گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد.
آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله.
آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند.
حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت.
او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود.
شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد.
مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟
پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟
ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هفدهم
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه.
_باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم.
****
_سلام علیکم. خوبین ان شالله؟
_سلام. بفرماین.
_من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد.
شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟
_بله بله خواهش میکنم بفرمایین.
_ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم.
آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟
_ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که...
خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا.
برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد.
_ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد.
_پسرتون چی کاره اس؟
_ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر.
_آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم.
_خیلی ممنونم. ببخشیدآقای؟؟
_ ایزدی هستم.
_ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم.
_ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟
_ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار.
_ خدافظ
پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه.
_نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو.
_باشه پس خودم میگم بهش .
امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟
_سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم.
امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام.
بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز.
_ من در خدمتتم بابا جون.
_ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟
امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت.
_ ای بابا خوب دوسش داری دیگه.
پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن.
امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟
_آره برو دیگه.
_ پس مغازه چی میشه؟
_برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم.
امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید.
اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد.
ادامہ دارد......
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هجدهم
روز سوم شد و روز آخر.
آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود.
از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند.
ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند.
سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود.
نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند.
بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد.
و خودش ایستاد برای روایتگری
_بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن.
بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم.
روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد.
همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند.
_بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است.
شب زیارتی اربابمون حسینه.
از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه.
بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند.
بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم.
آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند.
عجب حال و هوایی بود.
بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند..
یکی در سجده بود..
یکی مشغول خاک جمع کردن بود..
اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا.
صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند.
هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا.
معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند.
نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد.
عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند.
دو شهید گمنام هم آورده بودند.
آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند.
باز هم نشانه...
باز هم دعوت خاص شهدا...
آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود
"بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین."
بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند.
به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد.
ادامہ دارد.....
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_نوزدهم
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.
سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد.
روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود.
پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم.
_آخ از دست تو پسر.
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.
هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون.
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد.
"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه
خـب؟!"
ادامہ دارد....
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_ویکم
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیستم
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"