eitaa logo
حجاب من ۲
117 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
داخل‌کتاب‌"سہ‌دقیقہ‌دࢪقیامٺ‌" امده‌کھ‌: {هرچےمن‌شوخی‌شوخی‌انجام‌‌دادم ایناجدی‌جدی‌نوشتن..! مثلا‌چٺ‌بانامحࢪم!!
❲هـــــرڪہ‌با هـــر‌چہ‌مسٺ‌اسٺ خودشـ‌ مے‌داند،ماڪہ‌مسٺِ‌ رخِ‌خوشبۆےِ‌حسیـــــݩیم‌ "؏" فقط ..シ❳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •❥
⁂ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ⁂ مَن دِلَم تَنگُ،سَرَم جنگُ، هَوايَم اَبريست :) ⁂ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ⁂ ‴🌧|
ــــــــــــــــــــ🖤•• 『ما گمشدگانیم‌ ڪہ‌اندر‌خَمِ‌دنیا،‌ تنهاهنر‌ماست ‌ڪہ‌مجنون‌حسینیم...!』 ــــــــــــــــــــ🌿•• ‴🖤|
❋ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •ـــــــــــــ «‌‏ۅ نھایـتِ ࢪزقـــــِ جہادِ خالصانھ شهادٺ اسټ...(:♥‌‏» ❋ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •ــــــــــــــ |✨|•
❋ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •ـــــــــــــ «‌‏ۅ نھایـتِ ࢪزقـــــِ جہادِ خالصانھ شهادٺ اسټ...(:♥‌‏» ❋ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •ــــــــــــــ |✨|•
🌼🌱 ••• هربار چیزی گم میڪنم ‌مادرم میگـوید ‌چند صلواٺ بفرست ان‌شاالله پیـدا میشـود مولاے غریبم سـلام تورا گـم کرده ام! ‌چند صلواٺ بفرستم تا پیدایت کنم؟!🕊 『‌‌
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن. مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت‌. _ داداش کجا میری؟ _ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره‌. مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش‌‌. خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود. وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است. هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود. کمی خودش را جمع و جور کرد. سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد. به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟ چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟ چرا میخواست حورا را مال خود کند؟ آیا واقعا عاشق بود؟ آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟ کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد. _ بله؟ _ مهرزادم باز کن. _ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟ _باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون. با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه. _ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده. _وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی‌. باورم نمیشه. حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟ – نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون. حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن. سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
∞↻🖤 🍃 اگـ‌ربہ‌این‌باوربرسـۍڪہ ایــن‌‌چادرهمان‌چٰادریست ڪه‌پشتِ‌‌درسوخت..💔🌱' ولۍازسرِ حضرت‌‌زهرا"س" نیوفتاد..! ‌هرگزازسرت‌‌شل‌نمیشود :)🌻
کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟ دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است. دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟ ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود. از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید. خانم سلطانی پشت در آمد و‌در را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟ _ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟ خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن. حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت‌‌‌‌. ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد. بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود. باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟ مگر میشد؟ او این وقت شب این جا چه میکند؟ نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود. در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت. امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت. وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود. تا در خانه، حورا را دنبال کرد. کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن. حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند. تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد. با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد. مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟ یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
🌷 هــر موقع دࢪ منــاطق جنگــۍ راه رو گــم کردید،نگاه کنــید ببینیــد آتݜ دشــــمن ڪدام سمٺ ࢪا می ڪوبَد،همــان جبــــهہ خودۍ اسٺ...👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا