eitaa logo
احادیث اهل البیت علیهم‌السّلام
3.4هزار دنبال‌کننده
36 عکس
5 ویدیو
0 فایل
 إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ "اَلثَّقَلَيْنِ" مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي "كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي" وَ إِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ اَلْحَوْضَ   ارتباط با خادم کانال: @skhorasani22
مشاهده در ایتا
دانلود
خروج از مکه به کوفه به نقل از محمّد بن داوود قمى، با سند خود، از امام صادق عليه السلام-: 🌑 محمّد بن حنفيّه، در آن شبى كه عليه‌السلام در بامداد آن، می‌خواست از مکه خارج شود ،نزد او آمد و گفت:برادرم ! مردم كوفه، كسانى‌اند كه نيرنگشان را درباره‌ی پدر و برادرت مى‌شناسى. بيم دارم كه حالِ‌ تو، همچون حال آنان باشد. پس در مكّه اقامت كن؛ چرا كه تو، گرامى‌ترينِ‌ مردمان حرم و والاترينِ‌ آنهايى. امام فرمود:«برادرم! بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه، در حرم(امن الهی) مرا بکشد و من، كسى باشم كه با [ريخته شدن خون] او، حرمت این بیت، شكسته شود». ابن حنفيّه گفت: اگر از آن مى‌ترسى، به يَمَن يا برخى از مناطق خشك برو، كه در آن جا محفوظترى و كسى نمى‌تواند بر تو دست يابد. امام فرمود:«در آنچه گفتى، مى‌نگرم». ⬅️هنگامی که سحر فرا رسيد، حسين عليه السلام كوچ كرد. خبر به محمّد بن حنفيّه رسيد. نزد او آمد و لگام شترش را كه بر آن سوار بود، گرفت و گفت: اى برادرم! مگر به من وعده درنگ در درخواستم را ندادى‌؟ _فرمود:«چرا» _گفت:پس چرا در رفتن، شتاب مى‌كنى‌؟ _فرمود:«پس از جدايى از تو، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نزدم آمد و فرمود: "اى حسين ! بيرون برو كه خدا خواسته است تو را كشته ببيند"» _محمّد بن حنفيّه گفت: «إِنّا لِلّهِ‌ وَ إِنّا إِلَيْهِ‌ راجِعُونَ‌» .تو كه اين‌چنين بيرون مى‌روى، چرا اين زنان را با خود مى‌برى‌؟ به او فرمود:«پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من فرمود:"همانا خدا، خواسته است آنان را اسير ببيند"» آن گاه با او خداحافظى كرد و رفت. 📚الملهوف ص۱۲۷ ☑️ @JAMI_Alahadith
به نقل از عبد اللّه بن سليمان نوفلى، از امام صادق عليه السلام، از پدرش امام باقر عليه السلام: 🔻هنگامی که حسين عليه السلام آمادۀ رفتن به كوفه شد، ابن عبّاس، نزد او آمد و او را به خدا و خويشاوندى، سوگند داد كه او،آن كشتۀ طَف نباشد. پس حسين عليه السلام فرمود: «من از قتلگاه خويش آگاهم و خواسته‌ام از دنيا، جز جدايى از آن نيست 📚بحار الأنوار ج ۷۴، ص ۱۸۹ ☑️ @JAMI_Alahadith
حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام 🌑 ياران امام حسين عليه السلام،يكى يكى پيش مى‌آمدند و مى‌جنگيدند و كُشته مى‌شدند تا آن كه جز خانواده‌اش، كسى با حسين عليه السلام نماند. آن گاه پسرش على اكبر عليه السلام-كه مادرش ليلا، دختر ابى مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفى بود- قدم به ميدان نهاد. او از زيباروى‌ترينِ‌ مردمان و آن هنگام، هجده-نوزده ساله بود. او به دشمن،حمله بُرد و چنين خواند: من على،پسر حسين بن على ام به خانۀ خدا سوگند،كه ما به پيامبر صلى الله عليه و آله،نزديك‌تريم. و به خدا سوگند كه پسر بى‌نَسَب (ابن زياد) نمى‌تواند بر ما حكم براند. با شمشير مى‌زنم و از پدرم حمايت مى‌كنم؛ شمشير زدنِ‌ جوان هاشمىِ‌ قُرَشى. او اين كار را بارها به انجام رساند و كوفيان از كُشتن او پروا مى‌كردند كه مُرّة بن مُنقِذ عبدى، او را ديد و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد، اگر بر من بگذرد و چنين كند و من، پدرش را به عزايش ننشانم ! ◼️ على اكبر عليه السلام، مانند بار اوّل،بر دشمن حمله بُرد كه مُرّة بن مُنقِذ، راه را بر او گرفت و نيزه‌اى به او زد و بر زمينش انداخت. سپاهيان، گِردش را گرفتند و او را با شمشيرهايشان، تكّه تكّه كردند. حسين عليه السلام به بالاى سر او آمد و ايستاد و فرمود: «خداوند، بكُشد كسانى را كه تو را كُشتند،اى پسر عزيزم ! چه گستاخ بودند در برابر [ خداى ] رحمان و بر هتك حرمت پيامبر!». سپس اشك از چشمانش روان شد و فرمود:«دنياى پس از تو،ويران باد ! زينب عليها‌السلام خواهر حسين عليه‌السلام،به شتاب بيرون دويد و ندا داد: اى برادرم و فرزند برادرم! آن گاه آمد تا خود را بر روى [پيكر] على اكبر عليه السلام انداخت. حسين عليه السلام، سر او را گرفت و [ او را بلند كرد و ] به خيمه‌اش باز گردانْد و به جوانان [ خاندان ] خود،فرمان داد و فرمود: «برادرتان را ببريد !».آنان،او را بُردند و در خيمه‌اى گذاشتند كه جلوى آن،مى‌جنگيدند. ١ 📚الارشاد ج۲ ص ۱۰۶ __________________________________ ⚫️ و در کتاب الملهوف چنين نقل شده: هنگامى كه جز اهل بيتِ‌ امام عليه السلام، كسى با او نمانْد، على اكبر عليه السلام-كه از زيباروى‌ترين و خوش‌خوترينِ‌ مردم بود-،بيرون آمد و از پدر اجازۀ نبرد خواست. امام عليه السلام به او اجازه داد. سپس، مأيوسانه به او نگريست و سرش را پايين انداخت و گريست. سپس گفت:«خدايا ! گواه باش.جوانى به نبرد آنها مى‌رود كه از نظر صورت و سيرت و سخن گفتن،شبيه‌ترينِ‌ مردم به پيامبر توست و ما هر گاه مشتاق پيامبرت مى‌شديم،به او مى‌نگريستيم».... على اكبر عليه السلام به پيش آمد و به سختى با دشمن جنگيد و گروه فراوانى را كُشت. سپس به نزد پدرش بازگشت و گفت: اى پدر! تشنگى مرا كُشته و سنگينىِ‌ آهن[ زره و كلاه‌خود و شمشير ] ،مرا به رنج افكنده است. آيا آبى براى نوشيدن يافت مى‌شود؟ حسين عليه السلام گريست و گفت: «واغوثاه ! اى پسر عزيزم ! از كجا آب بياورم‌؟اندكى بجنگ كه خيلى زود، جدّت محمّد صلى الله عليه و آله را مى‌بينى و او از جام لَبالَبش، شربتى به تو مى‌نوشانَد كه ديگر هرگز تشنه نشوى». ◼️ على اكبر عليه السلام به ميدان بازگشت و بهترين نبردش را به نمايش گذاشت. مُنقِذ بن مُرّۀ عبدى، تيرى به سوى او پرتاب كرد و او را به زمين انداخت. على اكبر عليه السلام، ندا داد: اى پدر! سلام بر تو ! اين، جدّم است كه به تو سلام مى‌رساند و مى‌فرمايد:«زودتر،به سوى ما بيا».سپس،صيحه‌اى كشيد و جان داد. حسين عليه السلام آمد و بر بالاى سرش ايستاد و گونه بر گونه‌اش نهاد و فرمود: «خداوند،بكُشد كسانى را كه تو را كُشتند ! چه قدر در برابر خدا و بر هتك حرمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله،گستاخ بودند ! دنيا، پس از تو،ويران باد !». زينب عليها السلام دختر على عليه السلام، بيرون آمد و فرياد مى‌زد: اى محبوب من ! اى زادۀ برادرم ! آن گاه،آمد و خود را بر روى [پيكر] على اكبر عليه السلام انداخت.حسين عليه السلام نيز آمد و او را بلند كرد و به نزد زنان،باز گردانْد. 📚الملهوف ص ۱۶۶
حضرت علی اصغر علیه‌السلام ◼️هنگامى كه حسين عليه السلام، شهادت جوانان و محبوبانش را ديد، تصميم گرفت كه خود به ميدان برود و ندا داد: «آيا مدافعى هست كه از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله،دفاع كند؟آيا يكتاپرستى هست كه در بارۀ ما از خدا بترسد؟آيا دادرسى هست كه به خاطر خدا،به داد ما برسد؟آيا يارى دهنده‌اى هست كه به خاطر خدا،ما را يارى دهد؟». پس صداى زنان،به ناله برخاست. امام عليه السلام،به جلوى درِ خيمه آمد و به زينب عليها السلام فرمود: «كودك خُردسالم را به من بده تا با او،خداحافظى كنم». او را گرفت و مى‌خواست او را ببوسد كه حَرمَلة بن كاهِل، تيرى به سوى او انداخت كه در گلويش نشست و او را ذبح كرد. امام عليه السلام به زينب عليها السلام فرمود:«او را بگير !».سپس،كف دستانش را زير خون [ گلوى او ] گرفت تا پُر شدند.خون را به سوى آسمان پاشيد و فرمود: «آنچه بر من وارد مى‌شود،برايم آسان است؛ چون بر خدا پوشيده نيست و در پيش ديد اوست». امام باقر عليه السلام [ در بارۀ آن خون ] فرموده است:«از آن خون،يك قطره هم به زمين،باز نگشت» 📚الملهوف ص۱۶۸
سیدالشهداء سلام الله علیه ⚫️ شمر بن ذى الجوشن،سواران و پيادگانش را ندا داد و گفت:واى بر شما ! مادرانتان،به عزايتان بنشينند ! چه چيزى را از او،انتظار مى‌كشيد؟ سپس،از هر سو به امام عليه السلام،حمله شد.زُرْعة بن شريك،ضربه‌اى بر كف دست چپ امام عليه السلام زد و آن را قطع كرد.فردى ديگر از آنان،ضربه‌اى بر گردن امام عليه السلام زد كه با صورت،[ از اسب ] بر زمين افتاد.سِنان بن انَس هم با نيزه او را زد و به خاكش افكند و خولى بن يزيد اصبَحى-كه خدا، لعنتش كند-،بى درنگ،پياده شد تا سرش را قطع كند؛امّا ترسيد و لرزيد [ و نتوانست ]،شمر به او گفت:خدا،بازوانت را بشكند ! چرا مى‌لرزى‌؟ سپس خودِ شمر پياده شد و سرِ امام عليه السلام را بُريد و آن را به خولى بن يزيد داد و گفت:آن را براى امير عمر بن سعد ببر. 📚الإرشاد ج۲ ص۱۱۱ _____________________________________ ▪️هلالِ‌ بن نافع نيز روايت كرده است كه:من با ياران عمر بن سعد،ايستاده بودم كه فرياد كننده‌اى،بانگ زد:اى امير ! بشارت ده كه اينك،شمر،حسين را كُشت. من از ميان صف دو لشكر،بيرون آمدم و بر سرش ايستادم.در حال جان دادن بود.به خدا سوگند، هيچ كشتۀ آلوده به خونى نديده‌ام كه از او، زيباتر و نورانى‌تر باشد، و نور صورت و زيبايى شمايلش، مرا از انديشيدن به كُشتن او، باز داشت. 📚الملهوف ص۱۷۴