eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋پرسش: فلسفه عزاداري براي امام حسين(علیه السلام) چيست ؟ چه اشکالی دارد عزاداری نکنیم؟ ◾️ پاسخ: ما براي مصيبت هاي وارده بر اهل بيت گريه مي کنيم چون به آن ها علاقه و محبت داريم، شان و عظمت آن ها را مي دانيم و به خاطر رنجي که به آن ها وارد شد، اندوهگينيم. ▪️علاوه بر اين، اين گريه ي ناشي از محبت و يا تلاش بريا ابراز محبت، باعث توجه و محبت متقابل و افزون مي شود و اين محبت، و قرب حاصل از آن، يکي از مهمترين عوامل پيشرفت معنوي و حرکت در مسير کمال است چرا که آن ها مظاهر کمال و واسطه هاي فيض الهي و اسباب دستگيري خداوند از بندگان هستند . 🌱از جهت ديگر، همه ي افراد، در مقابل کساني که براي بيداري و بهبود زندگي آنان تلاش و جان فشاني کرده اند، وظيفه شکرگزاري (تشکر) دارند و مجالس عزاداري حسين بن علي (علیه السلام) و بقيه ي اهل بيت علیهم السلام به نوعي تشکر و قدرداني از رنج ها و مرارت هايي است که آن حضرات و يارانش در راه بيداري و بصيرت بشريت متحمل شدند. ☘️علاوه بر اين، مجالسي که به منظور تعظيم و بزرگداشت و عزاداري اهل بيت ع به خصوص سالار شهيدان کربلا همه ساله در سراسر جهان برگزار مي شود، داراي آثار و برکاتي همچون ايجاد وحدت بين صفوف پيروان آن حضرت، آشنا شدن مردم با راه و رسم ائمه (علیهم السلام)، ايجاد پيوند قلبي با حجج الهي، اصلاح منکرات و ظلم هاي موجود در هر جامعه و ...مي باشد که تعطيل شدن چنين مراسمي موجب محروم شدن از چنين مواهبي است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
🍂 حال‌و‌هَوای‌ڪربَلا‌دارَم‌ولیڪَـن غیر‌اَز‌صَبوری‌مِثلِ‌زینَب‌چآرھ‌ای‌نیسٺ💔🥀 💔 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چه زیباست امید مریضی که به دستان شفا بخشت دل بسته است با مهارتت باری دیگر قدرت خدا را به رخ بندگان می‌کشی. روز مبارک🎊🎈 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
و چه زیباست امید مریضی که به دستان شفا بخشت دل بسته است با مهارتت باری دیگر قدرت خدا را به رخ بندگان
پزشکان متخصص و متعهد این روز‌ها نفس هایشان به نفس افرادی که این روز‌ها درگیر بیماری مهلک ویروس هستند گره خورده است. چهلمین روز از شهادت دکتر موسوی شهید مدافع سلامت هم مصادف با روز پزشک است؛ مدافع سلامتی که جان اش را به بها سلامت جامعه فدا کرد. شاید بهترین تبریک روز پزشک رعایت دستور العمل‌های بهداشتی از سوی مردم باشد؛ کم شدن بار کاری کادر درمان، همچنین فرصت خدمت کیفی‌تر را بیشتر فراهم می‌کند. روز مبارک @Jameeyemahdavi313
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زیبای"نوکری" را با نوای عبدالرضا هلالی به مناسبت ایام ماه محرم مشاهده می کنید. ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮ @Basijvelayat1 ╰┅──────┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_نهم_و_را 🌹 کسی بود که میخواست کمکم کنه.این کارو کرد و رفت -چه کمکی؟ -کمک کنه تا آروم بش
🌹 مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت -البته بدم نیست! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم! مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛ -مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم! تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم. قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم -نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم. خب آدم گاهی هوس میکنه! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم! موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم!مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت، -چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟ سعی کردم لبخند بزنم -پس فردا! -خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این،با آبروم بازی کنی واون موقع دانشگاه بی دانشگاه! و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!! مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه.چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم "دنبال مقصر نگرد! دنیا با ما سازگاری نداره! دنیا محل رنجه!" مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم. شاید اگر چندماه پیش بود،الان مشغول گریه و زاری بودم .ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه! به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم. « تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی. نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی! باید برای این کار یه برنامه داشته باشی! یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.» به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود .برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم. پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود! من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم. گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده .اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد، میفهمیدم اشتباه میکنم! اون به هیچ شخصی وابسته نبود پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم! میترسیدم از این اعتراف اما اون، حال خوشش رو به‌خاطر خدا میدونست! خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه! خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست! و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم. و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم! اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم! باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم. تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،که یه جمله به چشمم خورد! « تو نماز به دنبال لذت نگرد! نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی.یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! » "نماز...!؟" من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!! درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم،از یادم رفته بود
🌹 تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم. مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم! تمام لباسام خیس شده بود!با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم. خیلی حفظ کردنش سخت بود!نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده! کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم "آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!"😒 در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد! پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم "همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست.اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!" چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم. یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم. لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا "الله اکبر!" برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟ نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم. معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم. از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی... و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلیییی.. ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه! یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه! حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم! و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم! بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم. با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره .نه گروهی که ازشون عصبانیه! خدایی که خدای همه‌ست!نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم! خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره،به منم نیاز نداره،اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه! خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست! یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم! کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد! حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم. سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم. به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم! من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم.خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!😔 آرامش عجیبی به دلم چنگ زد.تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی! قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم،اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد!! دلم بابت تمام این سالها پر بود! نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم « هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو! نری دردتو به بقیه بگیا!😞 تو خدا داری! آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!" بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید😭 بعد از اینکه حالم بهتر شد،فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم.با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده. « سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟خوبی؟ » مریم بود.همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا!یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت « راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم،هم یه زحمتی برات داشتم!بچه های رسانه ی ما،نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن!سرشون شلوغ شده.نمیرسن خودشون انجام بدن.میتونی یه کمکی به ما بدی؟ » فردا تقریبا بیکار بودم.از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم. « آره عزیزم.چرا که نه!؟خوشحالم میشم.فایل ها رو به تلگرامم بفرست. » صبح با صدای تکراری ساعت،چشم هام رو باز کردم.اولین چیزی که یادم اومد،خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم،بود! با غرغر از تختم بیرون اومد 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313