🌺🌱
🌱
#بدونتعارف
بعضۍڪارهامثللیموشیرینهستند
اولششیرینه؛
امابعدازگذشتمدتڪوتاهۍ
تلخمیشه...
درستمثلگناه
اولشباعثشادۍولذت؛
اماتاآخرعمرتبایدجواب
همونگناهتروبدۍ :)'
🌤#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🌤
🌱
🌺🌱@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سیزدهم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 میوهها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همهی کارهای مربوط به
#پارت_چهاردهم
#عبور_زمان_بیدارت_میکنه🌹
–خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه.
لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد:
–محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بندههاش محبت میکنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد.
با دستهایم سرم را گرفتم:
–گاهی واقعا احساس افسردگی میکنم.
امیر محسن لبخند زد.
– افسردگی بیماری شیطانیه اصلا اسمش رو هم نیار.
–وا مگه میشه آدم هیچ وقت ناراحت نباشه.
–ناراحتی با افسردگی فرق میکنه. بعضی ناراحتیا شیطانی هستن نه همشون.
–حالا من از کجا تشخیص بدم.
–ببین حزن و اندوهی که انرژی انسان رو میگیره و ناامیدش میکنه و انسان رو بیخاصیت میکنه وَ تبدیلش میکنه به یه آدم غرغروی پرتوقع، اون شیطانیه و آخرش هم میشه همون افسردگی، مثلا چشم و هم چشمی، حسادت و...
ولی غم و ناراحتی که انسان رو تلاشگر میکنه. باعث حرکت انسان میشه و حتی یه عاملی میشه که انسان جریان ساز میشه، اون میشه غم و اندوه الهی. مثلا ناراحتی از این که جایی سیل و زلزله امده سعی میکنی کمک کنی. ناراحتی از این که مثلا تو درس پیشرفت نکردی تلاشت رو بیشتر میکنی. یا از درد کشیدن هم نوع خودت ناراحتی کمکش میکنی. این ناراحتیها وقتی تلاش برای رفعش انجام میدی به شادی تبدیل میشه. شادی از جنس واقعیت.
–آخه گاهی دست من نیست این احساس تنهاییه باعث میشه ناراحت باشم.
–فکر کن افسردگی هم گرفتی، اونقدر که کارت به مصرف دارو هم رسید خب بعدش چی؟ مشکلت حل میشه؟
بعد به طرفم آمد.
– بعدشم منشا افسردگی تنهایی نیست. چون انسانها تنها نیستن.
–پس چیه؟
–ندیدن خدا...
–وا امیر محسن. من که ...
–آره میدونم که واجباتت رو انجام میدی. ولی این همه چیز نیست.
فکر نکن چون واجباتت رو انجام میدی دیگه همه چی حله باید بهترین زندگی رو داشته باشی.
فکر میکنی کسی که شونزده بار پای پیاده رفته مکه و از شدت عبادت زانوهاش و پیشانیش پینه بسته میتونسته امام حسین (ع) رو بکشه. شمر یه مناجاتهایی با خدا داره که اگه بخونی نمیتونی گریه نکنی.
با دهان باز گفتم:
–آخه چطوری میشه که همچین آدمی دست به این کار میزنه؟
–به خاطر دنیا، همین دنیایی که صبح تا شب همهی ما حرصش رو میخوریم. میدونستی شمر آدم فوقالعاده شکمویی بوده و پول براش خیلی مهم بوده. چون میدونست با پوله که میشه شکمچرانی کرد. ولی نمیدونست دو دوست در یک دل نمیگنجد. به کنترل نفس و ایثار و گذشت هم احتمالا اعتقادی نداشته. نمازهاش رشدش نداده فقط نوک زدن به زمین بوده. یا همون شیطان این همه سال عبادت کرد آخرش نتونست از یه امتحان خدا قبول بشه. البته اگه شیطان میدونست که گِلی که خدا گفته بهش سجده کن انسانی با این اُبهت میشه احتمالا بهش سجده میکرد. ولی خدا هم سوالارو میپیچونه، دیگه نگفته بود این انسان ملکوتش از تو بالاتره فکر نکنی تو بالاتری ها که غرور بگیرتت.
–یعنی انسان اینقدر مقام بالایی داره؟
–خیلی زیاد. نمونهی کاملش حضرت علی (ع) هست. اگر حضرت علی رو در مقابل شیطان قرار میداد احتمال زیاد شیطان بهش سجده میکرد. ولی خدا یه گِل رو گذاشت و به شیطان دستور داد که سجده کنه و بعدش اون اتفاقات افتاد.
خدا اینجوریه، نوچی کردم.
–خدا هم سوالارو کنکوری میکنهها.
خندید.
– پس براش گردن کلفتی نکن.
بعضی سوالهایی که از سرنوشتمون تو زندگی برامون پیش میاد. جوابش سالها پرس و جوست. سالها تلاش. سالها رفت و آمد تو حریم خودت و خدا،
تازه بعد از این همه شاید جوابش رو پیدا کنی بستگی به عقل هر کسی داره.شیطان هم پرسید چرا سجده کنم من از آدم برترم.
ولی تو نگو. فقط بگو چشم. این چشم رو از الان بگو تو ذهنت ملکه بشه که فردا پس فردا ازدواجم کردی زیاد برات کارایی داره و حسابی کار راه اندازه.
وگرنه، باور کن تو شوهرم کنی بچهدارم بشی مشکلت حل نمیشه. تازه اون موقع احتمال افسردگی گرفتنت خیلی زیادتره، با هر تشر و دعوای شوهرت فکر میکنی بدبختترین آدم روی زمینی. چون توجهت به نقصهاست. به هر چیزی زیاد توجه کنی منشا زندگیت همون میشه. حواست باشه توجهت مدام دنبال چیه.
تو دنبال افسردگی باشی در هر شرایطی بهش مبتلا میشی. آدما دنبال هر چیزی باشن بهش میرسن.
–حرفت رو قبول دارم. ولی چطوری بهش توجه نکنم؟ نمیشه خیلی سخته.
دوباره کنارم نشست.
–ماجرای گوهر شاد رو میدونی؟
–آره یه چیزایی شنیدم. یه پسره عاشق گوهرشاد میشه.
–درسته، چهل روز گذشت و اون پسر کلا عشقش رو فراموش کرد. فکر میکنی چطوری تونست؟
–لابد چون تو اون چهل روز تمام توجهش رو گذاشته بود روی همون عبادتش.
–چون هدف انسان اصلا این جور چیزا نیست. اون عبادت وسیلهایی شد که اون جوون دوباره تو مسیر هدف بیوفته. ازدواج چیز خوبیه، یه وسیله هست برای رسیدن به هدف اصلی. ولی حالا اگر محیا نشد قرار نیست کسی از هدف اصلیش به بیراهه بره.
ما باید در هر شرایطی که هستیم به راهمون ادامه بدیم.
با بغض گفتم:
–ولی خیلی سخته.
–معلومه که بدون ابزار سخت تره و زحمت بیشتری داره. خدا هم به اندازه همون سختی که آدمها تحمل میکنن بهشون رزق میده. تو نگران سختیهایی که میکشی نباش، همش صدها برابر جبران میکنه ..
در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف میزدم.
امیر محسن از جایش بلند شد.
–تا تو آماده بشی من زنگ میزنم ماشین بیاد.
حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد.
–ممنون داداشی. میگم حواست به مامان باشهها، ناراحت نشه من میرم خونهی امینه؟
همانطور که دستهایش را جلویش گرفته بود تا به چیزی برخورد نکند لبخند زد و گفت:
–خیالت راحت، باهاش حرف میزنم. جور تو رو امشب باید من بکشما.
–ظرفهارو میگی؟
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت.
از حرفهای برادرم شرمنده شدم. نگاهم را به سقف دوختم.
"خدایا میدونم خیلی بد باهات حرف زدم، ببخشید. فقط خدایا، تو رو خدا دیگه امتحان نهاییش نکن من شاگرد زرنگی نیستم. از همین امتحانات میان ترمی، کلاسی، یا از اون امتحاناتی که میگیرن تو نمره اصلی تاثیر نمیدن، فقط واسه اینه که ما درس بخونیم، از اونا بگیر."
صدای امیر محسن باعث شد با عجله کیفم را بردارم و راه بیفتم.
–اُسوه الان ماشین میاد. برو پایین.
از آسانسور که بیرون آمدم پدرم را دیدم که جلوی در ورودی خانهی همسایهی طبقهی هم کف ایستاده و با شوهر پری خانم صحبت میکرد. با دیدن من نایلونی که دستش بود را فوری به همسایه داد و خداحافظی کرد.
"خدایا بازم گوشت؟"
پدر هم برایشان گوشت خریده بود. امیدوارم پری خانم را به جرم محتکر گوشت دستگیرش نکنند.
با چشمهای گرد شده سرم را بلند کردم تا با خدا اختلاطی کنم، ولی یاد حرفهای امیر محسن افتادم و فقط گفتم"
"چقدر هوا خوبه"
–دخترم هوا تاریک شده، کجا میری؟
صدای پدر باعث شد، نگاهم را به طرفش سُر بدهم.
–سلام آقاجان، میرم خونهی امینه.
–علیکالسلام. پس صبر کن برسونمت.
–نه آقا جان شما خستهاید تازه از راه رسیدید. امیرمحسن زنگ زده ماشین بیاد.
سویچ را طرفم گرفت.
–ماشین رو ردش کن بره، بیا با ماشین خودمون برو.
دستش را بوسیدم و خودم را لوس کردم.
–عاشقتم آقا جان. سوئچ باشه پیش خودتون. چون شب برنمیگردم، صبح شما میخواهید برید رستوران آلاخون والاخون میشید. من صبحم از همونجا میرم سرکار.
فکری کرد.
–آره صبح زود میخوام برم دنبال گوشت.
حالا چرا میخوای شب بمونی؟
آخه آریا همیشه میگه، خاله میای خونمون شبم بمون. گفتم حالا این دفعه بمونم دیگه.
نگاهش دقیق شد.
–با مامانت حرفت شده؟ چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–دارم میرم که حرفم نشه.
پدر همراهم تا کوچه آمد و گفت:
–آقا جان حواست به مادرت باشه، اگر حرفی میزنه چیزی تو دلش نیست. اون اخلاقشه. باهاش مداراکن جای دوری نمیره. اگر حرفی میزنه که ناراحت میشی مواظب زبونت باش یه وقت حرفی نزنی دلش بشکنه.
سرم را پایین انداختم.
–آقا جان گاهی حرفی که میزنم دست خودم نیست.
–دخترم گاهی یک کلمه عاقبت آدم رو زیرو رو میکنه. زبونت رو با مامانت صاف کن دلتم باهاش صاف میشه.
–من دلم باهاش صافه آقا جان.
–انشاالله دخترم. زبون که خوب تربیت بشه دیگه دل خودش زلال میشه.
سردرگم نگاهش کردم.
لبخند زد و حرف را عوض کرد.
–من همیشه افتخار میکنم که دختری مثل تو دارم.
بعد یک کُپه پول از جیبش بیرون کشید و نگاهش کرد و به طرفم گرفت:
–فکر نکنم بشه باهاش براشون یه کیلو گوشت بگیری. الان کارتم خالیه حالا با همین یه چیزی براشون بگیر.
–خب خودم میخرم آقاجان شما چرا؟
–تو از طرف خودت یه چیز دیگه بخر. چند ماهه بهشون سر نزدم. درآمد شوهرش کفاف زندگیشون رو نمیده. امینه هم که با قناعت میونهی خوبی نداره.
یادت باشه آقا جان، هیچ وقت خونهی خواهرت دست خالی نری. هر چی باشه تو خواهر بزرگی.
–دستت درد نکنه آقاجان. میرم پروتئنی چیزای دیگه براشون میگیرم.
–عاقبت بخیر باشی دخترم.
پدر آنقدر آنجا ایستاد تا من سوار ماشین شدم و در پیچ کوچه گم شدم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 525
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_زمانم❤️
هر صبح که سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:
کریم،مهربان،دلسوز،رفیق،
دعاگو،نزدیک...
و چه احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تو...
سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین
🌤اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۸ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 29 June 2021
قمری: الثلاثاء، 18 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 8 تیر 1400 )
• شهادت "محمد كچويي" رئيس زندان اوين به دست منافقين (1360ش)
• روز مبارزه با سلاح هاي شيميايي و ميكروبي
• رحلت فقيه جليل آيت اللَّه ابوالقاسم دانش آشتياني (1380ش)
📆 روزشمار:
🌺20 روز تا روز عرفه
🌺21 روز تا عید سعید قربان
🌺26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺29روزتاعید بزرگ غدیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهاردهم #عبور_زمان_بیدارت_میکنه🌹 –خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه. لبخند رضایت بخ
#پارت_پانزدهم
#عبور_زمان_بیدارت_میکنه🌹
زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی طول کشید تا بالاخره در باز شد.
امینه تلفن به دست
استفهامی نگاهم کرد و
لبخند زوری زد و گفت:
–بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت:
–رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد.
وارد خانه شدم و گفتم:
–اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟
–در را بست و گفت:
–به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب میکردم.
–ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپزخانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بستههای خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم:
–شام چی دارید؟
امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد.
–هنوز هیچی درست نکردم.
–پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم.
–جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحتتره.
بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم.
–اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه میرقصه.
امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت:
–کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم.
پوفی کردم و سرم را تکان دادم.
–آریا کجاست؟
–داره اتاقش رو مرتب میکنه.
به طرف اتاق آریا رفتم.
کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود میریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد.
–سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟
–آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید.
لبخند زدم.
–اگه آیفن تصویری نبود چیکار میکردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم.
نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه میآمد.
به آشپزخانه رفتم و گفتم:
–شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه میخواستی پیشوازش بری؟
پوزخند زد.
–پیشواز؟ مگه از کجا امده؟
–بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه.
–زیادی تحت تاثیریها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون.
– خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟
دستمالش را محکمتر روی سطح اجاق گاز کشید.
–مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بیخبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟
نگاهی به دستمالش انداختم.
–اون اجاق سیم ظرفشویی میخواد مگه این دستمال او جرمارو میتونه پاک کنه؟
بعد نگاهی به کف سالن انداختم.
–هنوز فر رو روشن نکردی؟
–گاز رو تمیز کنم بعد.
–تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف میزنیم.
خیلی طول کشید تا خانه شد دستهی گل.
امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد.
–چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا.
–پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا.
–نگو اُسوه، اصلا حسش نیست.
–یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت...
فوری بلند شد.
–خیلی خب بابا رفتم.
همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود.
حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت:
–چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم.
با خنده گفت:
–آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما.
امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت:
–دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو...
–عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمیخوره.
بعد زیر گوشش آرام گفتم:
–خودمونیما همچین بیراهم نگفتا، خندیدم و ادامه دادم:
–میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش.
امینه نفس عمیقی کشید.
–نمیدونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمیتونم.
–یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره.
توام که همش با این رها خانم میگردی چرا بیحوصلهایی؟
–نه بابا، میریم یه گوشه میشینیم از بدبختیامون میگیم.
حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده.
–چیه؟ بدبختی ما خنده داره.
– یاد حرف امیر محسن افتادم.
–چه حرفی؟
بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت:
–من اونقدر خستهام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر.
رو به آریا گفتم:
–آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟
–چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچهها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره.
نگاهی به امینه کردم و پرسیدم:
–نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟
امینه گوشیاش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت.
–پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت:
–اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس.
سرکی به گوشیاش کشیدم و گفتم:
–برات فرستاده؟
–نهبابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم.
چقدرم تحویلش گرفته.
با تعجب به عکس نگاه کردم.
–ای خدا ملت چقدر بیدَردَن.
–نهبابا بیدرد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته.
–عه، آهان این اون دوستته که پارسال میگفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟
–میگفت شوهرم درکم نمیکنه.
–یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت:
–مثلا یه نمونش میگفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش میگفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خستهام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ میکرد شوهرش میگفته من میترسم چرا مثل اجنهها دست و بالت رو وحشتناک میکنی.
از جملهی آخرش خندهام گرفت.
–خب وقتی شوهرش میترسیده چه کاریه؟
–خب خودش دوست داشت دیگه.
–بچههاش چی شدن؟
–پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد.
–یعنی پشیمون شده؟
–اوایل خیلی میگفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل میکرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی میترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمیخوام بچههام زیر دست زنبابا بزرگ بشن. میگفت دارم افسردگی میگیرم.
همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم:
–وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه؟
اون اگه بچههاش براش مهم بودن ول نمیکرد بره، اونم سر این مسائل مسخره،
امینه لبخند زد و گفت:
–تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمیدونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه.
امینه رو به آریا گفت:
–تو که هنوز اینجایی.
–منتطرم با خاله برم.
رو به آریا گفتم:
–تو برو بخواب منم الان میام.
بعد از رفتن آریا گفتم:
–واقعا یه وقتهایی با خودم فکر میکنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار میکنن که ما اینقدر طلاق داریم.
امینه گفت:
–من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد.
–خب تاثیری داشت؟
سرش را کمی کج کرد.
–خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصلهاش رو ندارم. بعدشم لجم میگیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش میکنم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی میشینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانمها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟
امینه گوشیاش را کناری گذاشت.
–چرا گفتم میدونی چی گفت؟
–نه؟
–گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکهی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟
بالاخره مشکل به وجود آمده دیگه.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
☘🍁
🍁
ماباگناه
روحوقلبخودمونروخرابکردیم..
بهحدیکه
دیگهعجائبعالمرونمیبینیم.
صدایتسبیحفرشتگانرونمیشنویم..
عاشقانهازدوریخدااشکنمیریزیم..
وباغیرخداسرگرممیشیم..(:
#تبآهیات💔
#استادپناهیان
#راھبۍپایان
@Jameeyemahdavi313