❤️ #سلام_امام_زمانم ❤️
💚 سلام آقای من 💚
💝 سلام پدر مهربانم💝
💖گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است
💖روزوشب چشم همه منتظرارباب است
💞مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟
💞نورزیبای تویک جلوه ای ازمحراب است
🌹تعجیل در فرج پنج صلوات 🌹
@Jameeyemahdavi313
🍀🍀🍀🍀🍀
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۱ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 12 July 2021
قمری: الإثنين، 1 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیهما السلام، 2ه-ق
🔹عزل ابوبکر از تبلیغ سوره برائت، 9ه-ق
🔹ارسال نامه امیرالمومنین به معاویه در جنگ صفین
📆 روزشمار:
🌺8 روز تا روز عرفه
🌺9 روز تا عید سعید قربان
🌺14 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺17 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
41.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐#ازدواج_عرشی
💐#دو_نور_خدا
💐 💐 💐 💐 💐 💐 💐
🌺سالگردازدواج آسمانی آقاحضرت علی(ع)وخانم حضرت زهرا(س) مبارکباد.
بر اوج محبت علی اوجی نیست
در بحر بجز کرامتش موجی نیست
در کل ممالک و مذاهب به جهان
مانند علی و فاطمه زوجی نیست
💐یکم ذی الحجه،سالروز پیوندآسمانی حضرت علی علیه السلام وحضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک
♥امیرالمؤمنین عليه السلام:
بهترين وساطتها اين است كه ميان دو نفر در امر ازدواج وساطت شود، تا سر و سامان بگيرند.
📗ميزان الحكمه جلد5 صفحه87
🕗 درساعت ۸عاشقی سلام به امام هشتم 🕗
💚 دست بـر سینه و عرض ادب کنیم💚
💟 بسم الله الرحمن الرحیم 💟
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌹علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌹و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌹الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌹زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَاعلی بن موسی الرضا
📖اَلسَّلامُ عَلَیْکُِم وَ رَحمَت اُللهِ وَ بَرَکاتُهُ
💫🌺💫🌺💫🌺💫
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_پنجم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 –آقای طراوت ببخشید میخواستم بدونم منظورتون از این م
#پارت_بیست_و_ششم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند💗
با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخواد برات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت.
من هنوز مبهوت نگاهش میکردم.
با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.
من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم.
عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.
سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.
وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد.
مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.
با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟
لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته، خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید.
بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...
دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقا راستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم.
"خدایا بازم؟"
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.
مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.
بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟
او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.
مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.
مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.
از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.
صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون
را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
از حرفش قند در دلم آب شد. نگذاشتم لبخندم به چشم بیاید. در دلم هزاران بار خدا را شکر کردم که حرفی به مادرش نزدم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 539
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_زمانم 💚
غمی به وسعت
دریای بیکران دارم
هوای گنبد زیبای
جمکران دارم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۲ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 13 July 2021
قمری: الثلاثاء، 2 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 22 تیر 1400 )
• شكست سپاه "محمدعلي شاه" به فرماندهي "كلنل لياخوف" از مشروطه طلبان (1288ش)
• ضد حمله ايران عليه عراق موسوم به عمليات رمضان - كربلاي 4 در بغداد (1361ش)
• رحلت فقيه جليل و عالم بزرگوار، آيت اللَّه "سيدمحمد وحيدي شبستري" (1379ش)
• درگذشت ابوالحسن علوی طباطبایی منتقد و مترجم و از فعالان مطبوعاتی (1390ش)
📆 روزشمار:
🌺7 روز تا روز عرفه
🌺8 روز تا عید سعید قربان
🌺13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🔰مخصوص خانم هایی که دوست دارن #سفره هایی که برای عزیزانشون پهن میکنن نورانی و بابرکت باشه🌺✅👇🏻
💟 به مواد غذایی که میخرید سوره کوثرو قدر بخونید تا برکتشون زیاد بشه.
💟قبل از طبخ غذا نیت کنید که این #غذا رو #نذری درست می کنید.
💟میتونید هر روز هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید. این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید هم هر روز خانوادتون غذای نذری می خورن.
💟 در حین طبخ غذا آیه 35سوره نور (الله نورالسموات والارض) تا (کل شیی علیم) بخونید
هم غذاخیلی خوشمزه میشه هم محبت بین افراد خانواده زیاد میشه هم نورانیت دل میاره هم اخلاق خانواده بیشتر میشه!!!!
💟 اخر سر هم برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخوانید.
💟 اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز نذر يكي از ائمه شود،آنوقت هم آشپزي برايت دلنشين تر است،هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكي از ائمه نشسته اند
💟 ابتدا قبل از #آشپزی وضو بگیرید
💟هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحيم بگویید
💟 اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید
💟هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت دور کن)
💟هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر(ص) بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید واز اب حوض کوثر بنوشید
💟اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید)
💟هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید
💟هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای رابجا آورید
💟واگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید.
@Jameeyemahdavi313