گوشيش رو به امير ميده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه......
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن.....
پايان.....
❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#پارت_آخر
#ح_سادات_کاظمی
#تموم_شد😭😭😭😭😢😢😢
#اين_داستان_را_دوستش_ميداشتم_باوجود_ضعف_هاش
#فنجانی_چای_با_خدا