eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💚برنامه جشن های میلاد سرداران کربلا در فضای مجازی 💚 ❤️ امام ♥️ @Jameeyemahdavi313
‌دلدارم اومده ، سردارم اومده دنیا دنیا خبر همه کس و کارم اومده آروم جونمی ، تو آب و نونمی آقام آقام حسین  قرار دل دیوونمی من مست نگاه یارم ذکرمه همه شعارم فداتو ایل و تبارم  آقام آقام   دوست دارم شاعر:حسین رحمانی 🎊اربابم مبارک🎊 @Jameeyemahdavi313
💞 ‌با صدای آیفون وارد آشپزخونه شدم و به مانیتورش زل زدم.وقتی عمو احمد و یسنا رو توی قابِ شیشه ای آیفون دیدم لبخندی روی لبم نشست؛ولی به عنوان بزرگ خونه،بابا باید در رو باز میکرد.صداش زدم و به همراه مامان به استقبالشون رفتیم.بابا و عمو که انگار بعد از ۲۰ سال همدیگه رو دیده بودن.یسنا هم با مامان به طرف آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن برنج شدن و کباب هم قرار بود بابا درست کنه.من و مرتضی هم یه گوشه نشستیم و مرتضی یه بند حرف میزد ولی حواس من تو آشپزخونه جا مونده بود.خیلی دلم میخواست بدونم یسنا هم مثل من دلشوره داره یا نه.تصمیم گرفتم به آریا خبر بدم تا بیاد و دلشوره منم با اومدنش کمتر بشه. همراه احمد وارد بالکن شدم.نشستم که جوجه هارو به سیخ بکشم و همونطور هم شروع کردم به حرف زدن: –هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت +ولی من همیشه امیدوار بودم –چرا هیچ وقت نخواستی منو ببینی؟ +یادت رفته پدرخانمت چه تهدیدایی کرد؟دوست داشتم دوباره ببینمت ولی میترسیدم رو پشت بوم خونه تون تک تیرانداز گذاشته باشه. –اتفاقا سه ماه پیش فهمیدم چرا اینقدر دیکتاتوره +چرا؟ –بهم گفته بود برم توی صندوقچه ی اتاقش یه چیزی براش بیارم که در حین گشتن یه کاغذ دیدم.شجره نامه خونوادگیشون بود که نشون میداد جدشون شاه عباس صفوی بوده. با تعجب گفت: +واقعا؟؟؟ خندیدم: –آره +‌چه جالب پس محمدرضا و امیدم یه جورایی شاهزاده محسوب میشن. ‌‌–‌آدمی مثل محمدرضا نیازی به شاهزاده بودن نداره.همه مردم تا ابد بیشتر از یه پادشاه بهش احترام میزارن به نشونه ی تایید سری تکون داد و گفت: +ولی مراقب شاهزاده ای که بهت سپردن باش و چیزی رو بهش تحمیل نکن تعجب کردمو گفتم: –منظورت چیه؟ +‌نمیخوام دخالت کنم ولی در هرحال امید پسر محمدرضاست.تو پدرش نیستی که بخوای بخاطر مخالفت کردن با یه موضوع پیش پا افتاده مثل ازدواج با خواهرزادت بزنی تو گوشش. بُهت زده گفتم‌: –چی؟اون به تو گفته من میخواستم مجبورش کنم با خواهرزادم ازدواج کنه‌؟‌‌خواهر من، نا‌زنین که اصلا دختر نداره +واقعا‌؟من فکر کردم حتما یه دختر داره که امید میگه شوهرعمه ام میخواست به این ازدواج مجبورم کنه وگرنه تا وقتی که توی این خونواده جایی داشتم که نازنین ازدواج نکرده بود ‌‌–‌اون بهت دروغ گفته احمد،امید تا قبل از اون شب که تورو ببینه نمیدونست پسر من نیست پیش تو وانمود کرده من مثل نامادری سیندرلام.باور کن احمد،بحث ما بابت چیز دیگه ای بود و من اون لحظه که زدم تو گوشش ذره ای به این فکر نکردم که امید پسر محمدرضاست.من به عنوان پدرش اینکار رو کردم فقط برای اینکه بفهمه اشتباه کرده. +یعنی رابطه تو و امید از اول مثل یه پدر و پسرِ واقعی بوده؟ –معلومه،امید فقط چند روزه از اینکه محمدرضا پدر واقعیشه خبردار شده. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #هوادارمـــــن #پارت54 ✍ #زهرا_شعبانے امیر به برادرش زنگ زد و با هم راهی خونه فواد شدیم.ب
💞 فاطمه داشت راست میگفت؛من درگیر امید شدم و نباید بزارم این عشق خیلی کش پیدا کنه.یا باید باهاش ازدواج کنم یا کلا قیدشو بزنم.اگه بخوام راستشو بگم دوست دارم باهاش ازدواج کنم ولی نمیتونم از کاری که کرده بگذرم.یهو فاطمه با حرفش رشته افکارم رو پاره میکنه: +چیکار میکنی؟میزاری بیاد خواستگاری؟ آخه من که نمیتونم به تو بگم امید چیکار کرده؛اینطوری عیبشو فاش کردم. –باید یه ذره فکر کنم خیلی دلشوره دارم.بچه های دایره مواد بعد از تعقیب و گریز زیاد و پیدا کردن مدارک کافی و صد البته شناسایی بالادستیای روزبه رفتن تا دستگیرش کنن.یهو در اتاقم باز شد و حامد اومد تو: +حسین بیا بیرون روزبه رو آوردن سریع به سالن اصلی اداره میرم و روبه روی سرگرد خالقی مسئول پرونده روزبه می ایستم و اونم احترام نظامی میزاره و میگه: +کاری داشتین‌‌‌‌‌ قربان؟ –راستش میخواستم اگه بشه دو دقیقه با این مجرم محترمی که دستگیر کردین صحبت کنم و اونم احتمالا متوجه شد که چقدر سر ماجرای امید ذهنم درگیره و به همین دلیل مانعم نشد. بدون حضور هیچ کسی همراه روزبه وارد اتاق شدم و در رو بستم.روی یه صندلی نشست و گفت: +فک نمیکنم واسه بازجویی اینجا باشم پس حرفتونو بزنین –منو میشناسی؟ +نه –من پدر امید فاتحم +آها پس سرهنگ فاتح شمایین. –گفتم بیای اینجا که یه چیزیو بهت بگم.امید از جونم برام عزیزتره اما تو دستور داده بودی جون منو زیر مشت و لگد له کنن.تا دو سه روز به زور راه میرفت‌؛حسین فاتح نمیتونه همچین چیزی رو به راحتی ببخشه +منم خیلی چیزا رو به راحتی نمیبخشم مثل کاری که جون شما با من کرد.اون به زیر دست من باج داد تا بهم نگه که از سه تا دختر پول گرفته جا میخورم ولی به روی خودم نمیارم که از این ماجرا خبر ندارم: –اون که غلط زیادی کرده ولی یادت باشه بعد از این اگه یه خار به پاش بره من از چشم تو میبینم و اون موقع ست که یه روی دیگه حسین فاتح رو میبینی. بلند شد و روبه روم ایستاد و بعد گفت: +هشدارتو دادی؟اجازه هست برم؟ –نه یه کار دیگه مونده +چی؟ بی هوا مشتمو بالا میارم و میکوبم تو صورتش و میگم: –‌اینی که زدم یک دهم ضربه هایی نیست که امید خورد سرشو بالا آورد و گفت‌: +خیالی نیست؛من مشکلی ندارم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 همین که خواستم چیزی بگم؛مامان از توی جیب کت بابا که روی مبل انداخته بود یه شناسنامه درآورد و به طرف ما اومد.روی زانوهاش نشست و به مرتضی گفت: *این شناسنامه باباست صفحه دومشو باز کرد و ادامه داد: *میبینی توی قسمت فرزند،اسم تو و امید کنار هم نوشته شده.تو و اون هنوزم برادرین فقط ژنتون باهم کمی فرق داره +ژن چیه؟ *چطور بگم،یعنی ممکنه از لحاظ پزشکی نوع یه چیزایی تو بدنتون باهم فرق داشته باشه، همین. گریه هاش بند اومد و گفت: +واقعا؟؟؟ مامان لبخندی زد: *آره عزیزم...میخوای برم برات کیک بیارم +نه ‌‌*خب چی میخوای؟ +هیچی بابا جلو اومد و گفت: *مرتضی جان میخوای بریم شهربازی و پیتزا بخوریم و یکم حرف مردونه بزنیم؟ سرشو تکون دادو رفت که آماده شه.بعد از چند دقیقه راهی شهربازی شدن و من و مامان تنها شدیم.مامان یهو لبخند زد و گفت: +قبول داری تو هرچیزی که اشتباه کرده باشم تو انتخاب شوهر اشتباه نکردم؟ خندیدم: –بله کاملا +بیچاره تا ۸ شب سر کار بود بعدش درگیر مهمونی شد؛الآنم که مرتضی رو برد بیرون.امید خودت یه جوری با پدربزرگت این مسئله رو حل کن؛حسین به اندازه کافی مشغله داره. میدونم دیشب اتفاقای خوبی نیفتاد و شاید ازدواج امید و یسنا میتونست راحت تر از این انجام بشه ولی بعدا براشون مشکل پیش میومد اگه آقاجون نمیفهمید امید داره با کی ازدواج میکنه.امروز صبح حاج یوسف رو قسم دادم که با آقاجون حرف بزنه.امیدوارم بتونه راضیش کنه. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت80 ✍ #زهرا_شعبانے امید برگشت خونه شون و منم لباسام رو عوض کردم
💞 بعد از توضیح همه ماجرا به آقا حسین، خودمو به کلانتری رسوندم و وارد سالنش شدم. به سمت چپم که نگاه کردم دیدم یه افسر داره به سربازی که کنار امید ایستاده میگه: *‌بذار همین جا روی این صندلی بشینه؛سرهنگ فاتح زنگ زد گفت سریع خودشو میرسونه. امید روی صندلی ای که گوشه راهرو بود نشست و اون سرباز بالای سرش ایستاد.وقتی اون افسر رفت دویدم و کنار امید نشستم: –سلام امید جان +سلام...تو اینجا چیکار میکنی؟ –دلم طاقت نیاورد +‌از دست تو خیلی نگران امید بودم و دلشوره داشتم.ماشینو تو حیاط کلانتری پارک کردمو به سمت سالن دویدم.امید و یسنا تو راهرو نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.نزدیکتر که شدم سرگرد خالقی و دوست صمیمیش رو دیدم که به شکل نامحسوسی به امید و یسنا نگاه میکردن و درموردشون حرف میزدن: +تورو خدا میبینی؟ دختره چه خنگیه، با این همه خوشگلی و خانومی هنوز پای این پسره هوس باز مونده. *اگه به خوشگلیه که پسره هم چیزی کم نداره ولی واقعا واسه سرهنگ فاتح برای داشتن همچین پسری متاسفم. از پشت سر بهشون نزدیک شدم و گفتم: –هوس باز اونیه که به دختر شوهر دار میگه خوشگل به سمتم برگشتن و همونطور که هول کرده بودن؛ احترام نظامی گذاشتن و منم ادامه دادم: –پسر من هرچی که باشه واسه خاطر پول اینکارو کرد و بعدم پشیمون شد.فکر میکنم شماهایی که این شکلی عروس منو دید میزنین؛ بیشتر لایق لقب هوس بازین. سرشونو پایین انداختن و سرگرد خالقی گفت: +ببخشید ما قصدِ... –واقعا که!!! اگه من مافوقتون نبودم بازم بابت حرفی که زدین پشیمون میشدین؟ معلومه که نه.نترسین قصد ندارم بازداشتتون کنم؛الآنم با خیال راحت پشت سر منو خونوادم حرف بزنین. از کنارشون رد شدم و به سمت امید و یسنا رفتم.وقتی روبه روشون وایسادم؛هردوشون بلند شدن و سلام کردن.ولی امید سرشو کرده بود تو سرامیکای کف سالن و تو چشمام نگاه نمیکرد.با یه لحن خشک و جدی گفتم: –به من نگاه کن همچنان سرش پایین بود. –گفتم به من نگاه کن وقتی سرشو بالا آورد با اینکه چشماش پر از شرم بود ولی نمیدونم چرا با بیرحمانه ترین کلمات شروع به حرف زدن کردم: –برای آخرین بار بهت میگم؛وقتی بابت اشتباهی که کردی تاوان دادی و همه چیز تموم شده دیگه سرتو پایین ننداز. تا کسی نتونه متهمت کنه به هوس... چشمم به یسنا میوفته.عین بره ای که میخوان سرشو ببرن داشت به ما نگاه میکرد.ولی عجیب بود که اینقدر سنگدل شده بودم: –تو اینجا چیکار میکنی؟ خیلی مظلوم گفت: +اومدم کنار امید باشم 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
♥️ روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام بن علی می چسبد ❣اَلسلام علَی الْحسَیْن ❣و علی علی بْن الْحسین ❣و علی اولادالحسین ❣و علی اصحاب الحسین @Jameeyemahdavi313
اقای غریبم. صبحت‌بخیرمولای‌من ترین نشانہ‌ے یعقوبِ بیٺ شد پاره پاره قَلب زلیخا ڪن با پرچَمے ڪه نام اسٺ نقشِ آن با مَشڪ از دلِ دریا ظهور ڪن الله @Jameeyemahdavi313
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نقل مکاشفه ای شنیدنی از حاج آقا نجفی قوچانی در کربلا💞 از زبان استاد مسعود عالی ⏳️۳ دقیقه https://eitaa.com/Jameeyemahdavi313
♥️به میوه ی دل زهرا، صلوات 🤍به صفا بخش دل سید بطحا، صلوات ♥️به نکو مظهر حریت و عشق 🤍به بن علی، شافع فردا صلوات ♥️اللّهم صلّ علی مُحمّد 🤍و آلِ محمّد ♥️و عجّل فرجهم https://eitaa.com/Jameeyemahdavi313
📝گفت🔻 سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم... به ما چه فلانی دزدی میکنه! فلانی رشوه گرفت.. فلانی درد و مشکل داره! 📝گفتم🔻 را خوانده ای... دو دسته جمله دارد یا یا ؛ جامعه هم دو دسته دارد... مورد سلام اهل بیت(علیهم السلام) و مورد لعنشان، عاقبت هم دو دسته میشوند، و ، وسط ندارد. 📝گفت 🔻 حتی ها؟؟؟؟ 📝گفتم🔻 در زیارت جوابت هست... ( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله) امام صادق(علیه السلام) آن بی طرف ها را هم لعن کرده... البته زیاد هم بی طرف نبودند... هر که در لشکر (علیه السلام) نباشد در محفل شراب باشد یا نماز... یزیدی است. گفت🔻 زمانه عوض شده ، فرق کرده... گفتم🔻 باز زیارت عاشورا جوابت را داده، (و اخر تابع له علی ذلک) تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده.. قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد. گفت🔻 با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟ گفتم🔻 یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی. در هیئتی که بوی استکبار ستیزی نباشد، بوی مبارزه با اسرائیل نباشد، ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزند. گفت🔻 حسین زمان که در است؟ گفتم🔻 اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، ولی امر است. 👈ببین چقدر گوش به فرمان هستی...👉 https://eitaa.com/Jameeyemahdavi313