#هوالمحبوب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#پارت_شصت_و_نهم
❣❣❤️❤️❤️❣❣
به روایت امیرحسین
…………………………………………………………………
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
.
.
.
.
.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....
.
.
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
حانيه_ ممنون
لبخندي ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
حانيه_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
حانیه_ نه.
"وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه "
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
حانیه_ بله
_😐
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و........
=============================================================
به روایت حانیه
…………………………………………………………………
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ....
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❣دل نیستـــــ
❣هر آن دل که
❣ دلارام ندارد
❣بی روی دلارام
❣دل آرام ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_هشت #عبور_از_سیم_خاردار_نفس بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند
#پارت_شصت_و_نهم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_هشتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹 در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا
#پارت_شصت_و_نهم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹
–آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش میدونه، همیشه ازت تعریف میکنه.
"دمت گرم نورا، رفیق به این میگن."
–نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره.
نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد.
–دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی میخوای درسته؟
به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم:
–من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون میگم.
–خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که...
پریدم وسط حرفش.
–خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر...
اینبار او وسط حرف من پرید.
–باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد.
–از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمیکردم اینقدر فرق داشته باشی.
بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم.
ادامه داد:
–امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم.
دست در جیبش کرد و یک جعبهی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
–درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده.
زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است.
لبخند زد.
–بازش کن.
"مگر خود همین جعبه هدیهاش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، میترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود.
با هیجان گفتم:
–خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم، راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی...
حرفم را برید.
–اتفاقا مژدگونی بهانه خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم.
آرام پرسیدم:
–برای چی؟
مکثی کرد و با تبسم گفت:
–همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمیتونم همینجوری هدیه بدم؟
صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد.
خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت:
–حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام میکنم.
وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد.
با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه کار میکرد؟
وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانهشان برداشتهام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس میکردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم.
با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.
سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟
خیلی خونسرد گفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون