eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نود_و_چهار #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند🌹 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی
🌹 این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید. دست از کار کشید و به طرفم برگشت. –چی شده؟ من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم: –بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمی‌دونم چطوری؟ با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهره‌اش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم. –چیه؟ نکنه دوباره این مریم‌خانم چیزی گفته؟ التماس آمیز نگاهش کردم. –مگه قرار نشد عصبانی نشید؟ –من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟ با تعجب نگاهش کردم. –از کجا فهمیدید؟ –لابد نشسته یه نقشه‌ایی برات طراحی کرده، آره؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابه‌جا شد و گفت: –حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟ وقتی سکوت مرا دید کمی آرام‌تر گفت: –نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه. –آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی می‌ترسم... لبخند زورکی زد و گفت: –مگه من لولو خرخره‌ام؟ حرفت رو بزن. –آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونه‌ها، –باشه میمونه. –جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم. دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه. –نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم. نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاوی‌اش تحریک شده بود. –باشه قسم میخورم. از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود. تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار می‌کنم. با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت می‌کشید و چشم‌هایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانی‌اش می‌کرد ولی وقتی یاد قسمش می‌انداختمش نوچی می‌کرد و زیر لب "لااله الا الله" می‌گفت. بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت: –یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟ –آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده. مادر انگشت سبابه‌اش را گاز گرفت و گفت: –خدا چه رحمی به ما کرده. در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دل‌شکستنهایش برایش گفتم. البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمی‌کردم هیچ‌گاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد. بعد از شنیدن همه‌ی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت: –اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو. لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم. –آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که می‌دونم شما حواستون بهم هست. مادر بی‌تفاوت کارش را از سر گرفت. –پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم: –مامان جان دست خودت رو می‌بوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر. برگشت و با اخم نگاهم کرد. –جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی. خندیدم. –شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه. بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت: –میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا. بلند شدم و نشستم. –به امیرمحسن چرا نگم؟ دستهایش را از هم باز کرد. –مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که می‌دونی چطورین مثلا میخوان فوری همه‌ی کارها رو درست کنن خرابترش می‌کنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سخت‌تر میکنن. اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم. قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شماره‌ی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را