eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق. به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله. بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد . نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته..... خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين اميرحسين _ جان دلم؟ قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده. _ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود. اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن. سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم. . . . . اميرحسين _ خانومي حاضري؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم. اميرحسين _ بريم بانو ؟ _ بريم حاج آقا. اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه _ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن. اميرحسين _ اطاعت سرورم. مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم. . . . . اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟ _ نميدونم استرس دارم اميرحسين _ استرس براي چي؟ _ نميدونم. وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن. حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه. شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.   ❤️❤️❤️❤️❤️ در مزار شـــ❤️ــــهدا بودم و گفتمــــــــــ ای کاشـــــ سفره‌ ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد🙈 ❤️❤️❤️❤️️❤️ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_پنجم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹 آرش بی‌توجه، مشغول خوردن هویج بستنی‌اش شد و من همچنان
🌹 به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم.آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی –راحیل –جانم –اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چند لحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره با مِن ومِن گفتم: – آره شرایطتت سخته می دونم، باجدیت گفت: –فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام. نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود. –خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم. نیم خیزشد و پرسید: –خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بود چی؟ باصدای لرزانی گفتم: –مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم.مکثی کردم وادامه دادم: –پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که –جزاین که چی؟ نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم. –برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم. متوجه ی منظورم شد. درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به سقف چشم دوخت. –چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردی‌اش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود. –اونوقت بدون عشق چطور زندگی می کردی راحیل؟ از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. – بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی. بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت: –کی گفته باید تقسیم کنی؟ سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش. –هم همه گفتن، هم خودم دیدم. –کجا دیدی؟ سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد. به چشم هایش نگاه نمی کردم. –نگام کن. نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.بلند شد لبه‌ی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند. –من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانه‌ام را بالا گرفت. –می فهمی من بدون تو می میرم. آهی کشیدم و دلخور گفتم: –هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره. عصبی شد. –مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت: –پایین منتظرتم. جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم. امروز آخرین روزه ها باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم. –منظورم آخرین روز محرمیته بابا چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم. مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت: –چنددقیقه دیگه میام. چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بود چطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان. کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش می‌پسندید و می‌گفت زیر چادر که دیده نمی‌شود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، من‌هم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد. برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم. با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت: –عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همه‌ی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند. ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم. –عه، این چه کاریه راحیل بگوببینم آرزو کردی برام؟ –آرزو؟ –حالاهمون دعا –خندیدم وگفتم: –بابا باکلاس . نه، مگه قراربودآرزو کنم؟ –راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم. خنده ام گرفت وگفتم: –دعا نه آرزو لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت: –حالاهرچی؟ قول بده. اخمی نمایشی کردم. –هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟ –ازبس سربه هوایی دیگه لبخند زدم وگفتم: –قول نمیدم ولی سعی می کنم. –من سعی تو رو اندازه‌ی قول قبول دارم. منم دعات می کنم هرروز.به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه. –منظورت تله پاتیه؟ –اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه.
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_چهار #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند💗 پرسیدم: –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت
💗 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پری‌ناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانه‌ی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت. آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمی‌دونه چی میخواد. –اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا. زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کم‌کم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا می‌رسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه. پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پری‌ناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف می‌کنه به قول تو، کارهاش غیر‌عادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست می‌گیره‌ و تهدید می‌کنه. –جوری رفتار می‌کرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود. به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم: –با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگه‌ی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟ –آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم. –اول باید یه فکری برای فرار کنیم. –چه فکری؟ –رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم. –من‌ رو؟ پس خودتون چی؟ –من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم. –ولی من بدون شما جایی نمیرم. –الان وقت این حرفها نیست. فکری کرد و گفت: –البته می‌تونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم. –آفرین دختر خوب. صورتش گل انداخت. بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت. نگاهی به پنجره‌ی کوچکش انداخت. –من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم. –به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونه‌هات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم. –چطوری می‌خواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن. –فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی. بعد به طرف کمد رفتم. –شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست. مأیوسانه گفت: –اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟ –امیدوار باش ما تلاشمون رو می‌کنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که می‌خوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم. لبخند پهنی زد و غمش سبک شد. –حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟ کمد را بررسی کوتاهی کردم. –خوبیش اینه که قدیمیه می‌تونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشت‌کوب لازمه. با ذوق گفت: –جلوی آینه‌ی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه. به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت. –اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد. خندیدم. –آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید. گفتم: –تا حالا با شیشه‌ی عطر چیزی رو نکوبیدم. یکی از شیشه ‌عطرها را برداشت. –من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم می‌شکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید. –پس تنبلیتون فقط واسه ناهار آوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش رو فکر نمی‌کردم. مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت: –این نشانه تبلی نیست نشانه‌ی استفاده بهینه از وقته. لبهایم را جمع کردم. –بله ببخشید، پس با یه حرفه‌ایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا می‌شکستن؟ –معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمی‌دادم. –اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو می‌تونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم. –حتما. نگاهی به مسواکها انداختم. –اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟ حق به جانب گفت: –گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشه‌ی عطر از پشتش بزنید، بلندش می‌کنه. خندیدم. –به‌به خانم حرفه‌ایی، تجربه این کارم داری؟ –نه، الان یهو به ذهنم رسید. –این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.