محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم از ماشین پیاده شدم تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدم و وارد دفتر مدیر شدم بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود هنوز درو باز نکرده بود که دوستش بلند صداش زد: ریحون
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خنده واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخود آگاه عصبی میشدم
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد دوستش و فاطمه خطاب کردصدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد ریحانه نشست تو ماشین میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم طوری که متوجه نشه ، نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست یهو بلند گفتم عه فهمیدم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس چقدر کوچولوواییی منو باش جدیش گرفته بودم خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارصداتتت زدم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتی !
لپش و کشدم و گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطوره
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما راسی بابا چطوره کجاست ؟
_خونس پیش داداش رفتیم خونه زود اماده شو که بریم
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد رسیدیم خونه داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد و رفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین بابام اولین الگوی زندگی بود و از بهترین آدمایی که میشناختم
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم بی حوصله به جاده خیره شده بودم بابا خواب بود صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شداز توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیده دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود بعد چند لحظه زنگ خورد حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود: الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه وقتی ب جملش فکر کردم یهو منفجر شدم گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
ســلام
صبح تون بخیر
آرزو مـیکنم
دراین روز زیبا
دلتون پراز محبت
روزتون پُراز رحمت
زندگیتون پر از برکت
زندگی تون غرق در آرامش
🆔 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 10 September 2020
قمری: الخميس، 21 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️38 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
✅ امام رضا (علیه السلام)فرمودند:
📌 بهترین ثروت و ذخیره انسان صدقه ای است که در راه خدا میدهد.
📚 مسندالامام رضا (علیهالسلام)، ج۲، ص۲۰۸
🆔 @Jameeyemahdavi313
3c8c87bf8a5b1e83123f75358ed5f2518b1d1063.mp3
2.94M
چه کسانی اجرشون از شهید بالاتره؟!
@Jameeyemahdavi313
توصیه امام حسین(ع) درباره صاحب الزمان(عج)
💠چنان که حضرت امام حسین(علیهالسلام) در عالَم مکاشفه به یکى از علماى قم فرمودند: «مهدى ما در عصر خودش مظلوم است، تا مىتوانید درباره آن حضرت(عج) سخن بگویید و قلم فرسایى کنید؛ آنچه درباره شخصیّت این معصوم بگویید، درباره همه معصومین (علیهم السلام) گفتهاید؛ چون حضرات معصومین علیهم السلام همه در عصمت و ولایت و امامت یکى هستند و چون این زمان، دوران مهدى ما است سزاوار است درباره او بیشتر گفتگو شود.» و در خاتمه فرمودند: «باز تأکید مىکنم درباره مهدى ما(عج) زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدى(عج) مامظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و گفت».
📚ترجمه صحیفه مهدیه،۵۹
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@Jameeyemahdavi313
🌹گرامیباد سالگرد شهادت دومین شهید محراب، آیت الله #مدنی ، نماینده امام راحل در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز توسط گروهک تروریستی آمریکایی منافقین ۲۰ شهریور۱۳۶۰
@Jameeyemahdavi313
✊اطلاعیه | تجمع مردمی محکومیت اهانت به پیامبر اعظم و قرآن مجید
◾زمان: پنجشنبه ۲۰ شهریور ساعت ۱۷
◾میدان امام حسین(ع)
@Jameeyemahdavi313
#دل_نوشته
✍ گر چه در خوب ترین حالَتِ مان نیز بَدیم
جز درِ خانه ےِ ارباب دَرے را نزدیم ..!
#استاد_عزیزی
🌹♥️↷
『 @Jameeyemahdavi313